داکتر رنگین دادفر سپنتا

منبع: روزنامه ۸ صبح

من از زمره‌ی اهالی فیسبوک و توییتر نیستم و حتا به وب‌سایت‌های گوناگون افغانی نیز سر نمی‌زنم، نمی‌خوانم. زمانی که در وزارت خارجه بودم، برخی از وب‌سایت‌ها را می‌خواندم و بعدها برای اجتناب از درگیری‌های مبتذل و به تکرار خواندن فحش‌ها و ناسزا‌هایی که به خودم و انسان‌های دیگر داده می‌شد، به این کار پایان دادم و هرگز دیگر نخواندم. همکاران من نیز اجازه ندارند، ناسزانامه‌هایی را که علیه من نوشته می‌شوند، در اختیارم قرار دهند. اخیرا پس از این‌که روزنامه «واشنگنتن‌پست» درباره‌ی جدل‌های تباری و کارزار‌های ناسزاگویی از طریق فیسبوک در افغانستان گزارش داد، همکاران من در شورای امنیت، رقم چشمگیری از ناسزانامه‌ها و برخی از تحلیل‌هایی را که در رسانه‌های اجتماعی نشر شده بودند، در اختیارم قرار دادند. مطالعه آن‌چه که برخی از کاربران این رسانه‌ها علیه باشندگان افغانستان نشر می‌کنند و نظاره گستره ابتذال در این نشرات مایه نگرانی و سرافکندگی است. در میان آن‌چه که حضیض ابتذال را در چنین گفتگو‌هایی به نمایش می‌گذارد، دو موضوع در مباحث رسانه‌های اجتماعی مدرن درخور تعمق می‌باشد.

3(171)

در متن دعواهای تباری، برخی‌ها خود را پشتون، برخی دیگر تاجیک و برخی هزاره و یا ازبک و یا متعلق به قوم دیگری می‌دانند. تا جایی که افراد نمی‌توانند ورای هویت‌های قومی ‌عمل کنند و یا این‌که متن گفتمانی جامعه نژادگرا با ساختار‌های قبیله‌ای و گروه‌بندی‌های قومی‌ مردم را به چنین تنگنا‌هایی محکوم می‌کنند، نمی‌شود مانع چنین پندار‌هایی در نزد افراد شد. اما به‌گونه اجتناب‌ناپذیر، جدا از این‌که افراد از خود چه برداشتی دارند، در یک رابطه عینی اجتماعی، حتا غیرعادلانه، همه‌ی این افراد شهروندان جمهوری اسلامی ‌افغانستان می‌باشند که با دولت آن در یک پیوند حقوقی و سیاسی قرار دارند. عدم بازتاب این واقعیت در ذهن افراد تا زمانی که در حوزه‌ی حقوقی و سیاسی دولت قرار دارند و یا این‌که با اسناد رسمی ‌آن سفر می‌کنند، نمی‌تواند در این رابطه حقوقی تغییری وارد کند. به باور من، جهان هنوز از مرز‌های دولت‌های ملی گذار نکرده است. هنوز هم دولت‌های ملی بازیگران اصلی تبیین و اجرای حاکمیت‌های سیاسی و بازیگران اصلی سیاست بین‌المللی می‌باشند. از این رو، بیشتر از تعیین رابطه دولت‌ها با یک‌دیگر، تعیین جایگاه حقوقی فرد با دولتی که وی خود را وابسته و یا صاحب آن می‌داند، واجد اهمیت می‌باشد. در برخورد با چنین رابطه‌ای و یا تشخیص چنین رابطه‌ای، من همیشه از رویکرد‌های نژادی و فرهنگی اجتناب کرده و بر اصول شهروندی تاکید داشته‌ام و به پندار من، این تنها راهی است که با توسل به آن و با تحقق آن می‌توان یک جامعه دموکراتیک و عادلانه را پی‌افکند. این موضوع به همان گونه که در مدل فرانسوی ملت شهروندان واقعیت است، در مدل‌های ملت‌های کثیرالفرهنگی مانند کانادا و یا جاهای دیگر نیز اجتناب‌ناپذیر است. در تمام مدل‌های یادشده، اگر برخاستگاه مدل دموکراتیک ملت مورد نظر باشد، ملت شهروندان به مثابه افراد دارای خرد و اراده مستقل، پیوند سیاسی و حقوقی، اصلی برای موجودیت یک ملت دموکراتیک است.

در رابطه با افغانستان، برخی‌ها بر این گمان‌اند که این یک رویای ناشدنی است که بتوان آرمان شهروندی را در این جامعه‌ی پر از گسست و هویت‌های گیرمانده در دوران پیش‌شهروندی، پیاده کرد. دقیقا در جدایی میان آرمان و واقعیت است که تیوری انتقادی کارش را بنا می‌کند. سیر ترقی و پیشرفت، در تلاش کاهش جدایی میان آرمان‌طلبی دموکراتیک و انسانی و واقعیت ناهنجار نهفته است. اگر آدم‌های متعهد به روشنگری و خردورزی به این امر اکتفا می‌کردند که انسان‌ها هم‌چنان در گردونه اسارت و «صغارت خودکرده» گیر بمانند، انسان معاصر و شهروند در همه جای دنیا کماکان در قید و بند فرهنگ اندیشه‌گریز گیر می‌ماند و هیچ تلاشی برای رهایی انسان صورت نمی‌گرفت و جهان به تکرار مکررات تقلیل می‌یافت و محصور می‌ماند و معنی انسان، چیزی بیش از بیهودگی نمی‌بود.

واقعیت دردناک در کشور ما این است که ما در دوران فروپاشی ارزش‌ها به سر می‌بریم. از یک دست، ارزش‌های آشنای سنتی فرو پاشیده و یا در حال عقب‌نشینی‌اند و از دست دیگر ارزش‌های شهروندی و قانون‌پذیری و قانونمداری در جامعه گسترش نیافته است و مدافعان متشکل ندارد. چنین حالت‌هایی در جوامع دیگر نیز در تاریخ کم نبوده‌ است.

احتمال حاکم شدن اوضاع و احوالی در برخی از جوامع وجود دارد که در آن ارزش‌های اجتماعی و سیاسی و ارزش‌های بشری تا مرز‌های غیرقابل باور می‌شکنند و افت می‌کنند و جامعه در یک خلای ارزشی می‌افتد. در چنین شرایطی نیز برخی از بی‌ارزشی‌ها (ارزش‌های مسخ‌شده) فراگیر می‌شوند و به ارزش مورد قبول همگانی ارتقا می‌یابند. برخی‌ها در غرب به چنین حالتی (decadence)  می‌گویند. با این‌که این واژه به وفور از جانب ناسیونال سوسیالیسم مورد سوءاستفاده قرار گرفته است و بزرگان مکتب فرانکفورت و در راس آنها استاد فرزانه‌ام کورت لینک (Prof. Kurt Lenk) با کاربرد این مفهوم مشکل دارند، من برای بازتاب واقعیت‌های غم انگیز کشورمان، مفهومی ‌بهتر از دیکادنس را که بتواند واقعیت‌های فرهنگ بی‌فرهنگی موجود را بازتاب دهد، نیافتم. با همه نارسایی‌ها از آن در این یادداشت استفاده می‌کنم.

دیکادنس یک مفهوم فلسفه تاریخ است که بیشتر به معنای سقوط و ابتذال تمدنی و فرهنگی در فرایند یک دگرگونی تاریخی مطرح می‌شود. از این چشم‌انداز در جوامع مورد نظر، دوران‌های تاریخی بهتری وجود داشته‌اند که فرو پاشیده‌اند اما آنچه که به عنوان بدیل آمده است، ابتذال، دو رنگی،  تهی شدن انسان از ارزش‌های اجتماعی مانند همبستگی و اخلاق اجتماعی و روح هومانیسم می‌باشد که در آن ساده‌لوحی بی‌مانندی شیوع می‌یابد. وقتی به برخی از سیاست‌بازی‌ها در کشورمان می‌نگرم، از تهی کردن سیاست از  سیاست و تقلیل آن به کارزار‌های بیهوده و بیهوده‌گویی، فقط این مفهوم دیکادنس است که به باور من، با همه ناروشنی‌هایش، می‌تواند واقعیت اضطراب‌آور موجود را بازتاب دهد. بحث در این جا بر سر لمپن بازار رایج نیست. بسیاری از سیاستمداران کشور ما از دست‌کم نعمت‌هایی که لازمه سیاستمداری است محروم‌اند. سیاست را با نیرنگ و جعل و تقلب اشتباه می‌گیرند. چنین افرادی در محاصره آدم‌های دورو و چاپلوس، سیاست را از تلاش برای بهبود زندگی جمعی به کارزار‌های نیرنگ و خدعه کاهش می‌دهند و برخی نیز به فساد باورنکردنی‌ای آلوده‌اند. این مشکل منحصر به آنانی که از آغوش جنگ‌ها برخاسته‌اند، نیست.

کمونیسم روسی در کشور ما در یک ابتذال بی‌رحم، بدوی و خونین توسط قبیله‌سالاران «سرخ» اعمال گردید و موجب واکنش مردمی‌ شد که در برابر آن از ارزش‌های آشنای خود به دفاع برخاستند. (منظور من از کمونیسم روسی، دقیقا همان چیزی است که به مارکسیسم-لنینیسم معروف شده است و چند دهه در سراسر دنیا یکی از جریان‌های رقیب سرمایه‌داری بود. هر دو جریان رقیب، کمونیسم روسی و سرمایه‌داری غیرسوسیال، انسان را به ابزار اقتصادی و به شی‌ای که باید دیکتاتوری بر آن اعمال شود تقلیل دادند. یکی با گولاک و استالینیسم، اشغال چکوسلواکیا تا افغانستان و انقلاب‌های مائویی و دیگری با جنگ‌های خونین از ویتنام تا عراق و سوریه و تقلیل انسان به کالا و حتا اعضای بدن او به شی‌ای تجارتی و از خود بیگانه ساختن انسان) افغانستان به مرکز تخاصم دو سیستم جهانی بدل شد. در واکنش با این جریان خصومت‌بار، آنچه که روح عصیان را شکل داد، نوعی از خونین‌ترین و خشن‌ترین دفاع از قهر و تشریع استفاده از آن بود و آنچه را که به دنبال آمد، نمی‌توان و نباید تنها به توطیه بین‌المللی و کشور‌های همسایه نسبت داد. جامعه سنتی اگر چه در جریان جنگ شکست برداشته بود، اما هنوز هم بستر مساعدی بود برای قهر، خشونت و دشمن‌پروری و خشونت نوجوانان عقب‌مانده سرخ، بیش از پیش به این آتش دامن زد. نه رهبران انقلابی با آن خونریزی و کشتار و وابستگی‌شان و نه هم رقبای آنها، هیچ کدام صاحب آن صلاحیت سیاسی و اخلاقی نبودند تا بتوانند به نسل آینده‌ای که در افغانستان پسا ۲۰۰۲ سر بلند کرد، الگو‌های مورد قبول را عرضه دارند. کم‌تر جوان تحصیل‌کرده‌ای می‌توانست از نسل سیاسی پیش از خود، چیز به دردبخور و غرورآفرینی را بیاموزد که راهگشای فردا باشد. کاخ‌سازی‌ها، زراندوزی‌ها، ابتلا به غصب و توسل به زور در هیچ جای دنیا دریچه‌ای به سوی آینده نگشوده‌اند و نمی‌توانند منبع هیچ الهام انسانی و انسان‌دوستانه برای مردم یک کشور، به ویژه جوانان شوند.

در متن چنین روابطی هر روز بیشتر از پیش فرهنگ هژمونی‌طلب مردانه، بر بنیاد باورهایی مانند شجاعت، ناموس‌داری، قانون‌گریزی و دلیری‌های بی‌موجب و تحقیر انسان‌های دیگر از طریق بیان و اجرای خصوصیات مردانگی در زندگی روزانه به روزمرگی خوشایندی تبدیل می‌شوند. زبان انسان‌ها، زبان شهوت‌زده می‌شود. در جایی که عملی کردن چنین زبان شهوت‌زده مردانه‌ای ممکن نباشد بیان آن گسترش می‌یابد و فیسبوک و رسانه‌های مانند آن سرشار از فحش‌های ناموسی می‌شوند. در آغوش فرهنگ سنتی، به دلیل این‌که ناموس هر عضو قوم و عزت آن، ناموس و عزت کلیت قوم است، پس حمله به خانواده و ناموس در واقعیت زخم زدن به جمع و تحقیر آن است. فردی که وکیل مدافع جمعش می‌شود و یا جمعی که فرد وابسته با خود را تا مرز انحلال در آغوش خود نابود می‌کند، به تناوب بار گناهان یک‌دیگر را بر عهده می‌گیرند و درحالی که «گناه جمعی» وجود ندارد به خاطر بزهکاری‌های هر قانون‌شکن، ناموس و عزت جمعی که وی منسوب به آن است مورد تحقیر و توهین قرار می‌گیرند.

در افغانستان پساشوروی، فرار به آسان‌ترین‌ها، به آغوش هویت‌هایی مانند هم‌خون و هم‌تبار آسان‌ترین موج سیاسی و اجتماعی را عرضه کرد و بیشتر جوانان ما و رهبران آنها هویت‌های‌شان را تقلیل دادند و محدود ساختند و یا این که اکتفا کردند به این که پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک و یا مانند آن باشند. تعلق قومی ‌ایدیولوژیک شد و فراتر از عنصر هویتی در یک جامعه چندقومی ‌قرار گرفت. الگو‌های کم‌دانش و مبتلا به فرهنگ خون و کشتار و خشونت، چنین فرهنگی را وارد گفتمان‌های روزمره ساختند و کلمات خونین وارد گفتگو‌های ما شدند. در چنین حالتی که انسان از خود و از فردیت خود به سود جمع تباری و یا جمع فرهنگی می‌گذرد، حوزه خصوصی بی‌معنی می‌شود. تمام خصوصیات بدی که می‌توانند احتمالا به یک فرد فسادپیشه و بد طینت نسبت داده شوند، به دلیل این‌که این فرد، از فردیت تهی شده است و در آغوش تبار خود، خودش را تعریف کرده و انحلال خود را در آن مسجل ساخته است، به تبار او نسبت داده می‌شود. چون افراد خود را عضو بلامنازع جمع‌های نژادی تلقی می‌کنند، هر تقابل و اختلاف با فرد مورد نظر نیز، به دلیل آن که چنین فردی نماد و نمود جمع تلقی می‌شود و خود وی نیز وکالت جمعش را برعهده گرفته است، به جای وی جمع هم‌هویت او مورد توهین قرار می‌گیرد. به دلیل کمبود اخلاق اجتماعی و عدم توانایی در تحلیل و ارزیابی و پرداختن به تحلیل کمبودها بیشتر برخورد‌ها به فحش و ناسزا‌های شرم‌آور تبدیل می‌شوند. جای تحلیل را فحش‌های ناموسی می‌گیرد، کتله‌های انسانی مورد طعن و ناسزا قرار می‌گیرند و تمدن‌ستیزی،  دزدی و خشونت‌پیشگی به مثابه ذات ثابت و فرهنگی مجموعه‌های انسانی تلقی می‌شوند. واکنش جانب دیگر که خود را و هویت جمعی خود را رقیب می‌پندارد، نیز آشکار است و به همان منوال عمل می‌کند. بدین گونه کارزار ابتذال و ناسزاگویی جمعی، پایدار و ماندگار می‌گردد و پی‌در پی بازتولید می‌شود و جامعه قسر (نازا) می‌شود و توانش را برای فوران اندیشه و تفکر و نوزایی از دست می‌دهد.

وضعیت ازغرب‌برگشتگان کشور ما نیز کم‌تر اسفناک نیست. رقم چشمگیری از تکنوکرات‌های از غرب آمده افغانستان تا مرز فاشیسم مبتلا به قوم‌گرایی و فسادند. رویکرد برخی از آنها، رویکرد به جامعه از روی همبستگی و باور به دموکراسی نبوده بلکه به فعالیت‌های‌شان در افغانستان به مثابه پروژه انکشافی و فرصتی برای تلافی حقارت تجربه‌شده در جوامع غربی می‌بینند. اکثریت ازغرب‌برگشتگان افغان، در کشور‌های محل اقامت‌شان هیچکاره بوده‌اند. برخی‌ها، حتا تحصیلات درست و حسابی هم ندارند و کهنسالان‌شان، آنچه را که سال‌ها پیش در افغانستان آموخته بودند در تجرید و مهجوری فرهنگی غربت از دست داده‌اند. کمینه‌ترین‌ها، در رجزخوانی‌های میان‌تهی، خود را فرزانه و دانشمند و متفکر می‌دانند و دستگاهی هم نیست که مشت تهی آنان را باز کند و چتر محافظتی هویت تباری نیز این چنین افرادی را مصون می‌سازد. وقتی فردی در یک متن دیگر اجتماعی، هیچکاره و بیکاره باشد و صرف به دلیل آشنایی دست و پا شکسته به زبان انگلیسی به یکبارگی بتواند بر سرنوشت میلیون‌ها انسان تصمیم بگیرد و به عنوان وزیر، مشاور و آگاه امور به مقام و منزلتی دست یابد، بدون شک با حس شهوت‌انگیز وحشتناکی دست به اعمال قدرت خواهد زد؛ به‌خصوص که قدرت، مانند کشور ما از کنترول دموکراتیک و قانونی مبرا باشد و قانون‌باوری نیز معنایی نداشته باشد. منتظران پشت دروازه‌های آی‌اس‌ای را تصور کنید که برای یک مشت پول از بام تا شام نمامی ‌(سخن‌چینی) می‌کردند و به یکبارگی به نان و نوا و سلطه دست یافتند. چنین افرادی برای تلافی حقارت خود، از لحاظ روانی بی‌محابا، آماده بسیاری از کارها می‌شوند. شما سخنرانی‌های بیشتر متخصصان از‌غرب‌برگشته افغانستان را بشنوید (به دلیل این که بیشتر اینان توان نوشتن به زبان‌های رسمی‌کشور ما، پشتو و فارسی، را ندارند، هی می‌گویند و می‌گویند و بیهوده می‌گویند و هیچ می‌گویند). خودداوری کنید که اینان چه می‌گویند و ژرفای دستگاه اندیشگانی آنها را با جوانانی که در سال‌های اخیر از مهاجرت‌های سخت و دشوار ایران برگشته‌اند، مقایسه کنید تا متوجه شوید عمق فاجعه تا کجاست. سیاستمداران از‌غرب‌برگشته ما طوری سخن می‌گویند که انسان‌های دارای اندیشه و دارای درک زیبایی شناسیک ادبی را می‌ترسانند. سخن‌شان تهی از بلاغت و فصاحت است و به سخن غربیان، از لحاظ رتوریک (rhetoric) ناتوان‌اند. فقط عصبیت قبیله‌ای و خودفریبی امت مبتلا به تعصب است که موجب می‌شود اینان با هیجانات توده از همه جا بی خبر روبه‌رو شوند. یکی از دلایلی که نخبگانی از این دست در پی مشروعیت نژادی‌اند، نیز همین است؛ چرا که متاع دیگری برای عرضه ندارند؛ آدم هیچکاره و بیکاره می‌تواند در پناه سنگر نژادی مظلومیت جاهلانه خود را بپوشاند و آن را توجیهی برای ندانم‌کاری‌های خود بسازد. چنین فردی با توسل به نژاد خود را در برابر انتقاد و بازپرسی مصون می‌سازد.

در آغوش و کانون چنین ابتذال اجتماعی است که برخی از جوانان مکتب‌رفته ما نیز با استفاده از کلمات قاتل و ناسزا‌های باور نکردنی به یک‌دیگر وارد کارزاری هرزه و ناپسند می‌شوند. به دلیل این که فرهنگ سیاسی ما معیوب و مصدوم است و عاملان چنین کارزار‌هایی نیز از آشنایی با ارزش‌های سیاسی و اصول اخلاقی بهره‌گیری از سخن محروم اند و بیشتر بر زبان کوچه و بازار تسلط دارند، گفتگو‌های آنها به فستیوال‌هایی از ناسزا و معرکه‌داری‌های بی‌معنی مبدل می‌شوند. هیچ‌کس مجبور نیست برخی افراد و آرا و افکار آنها را بپذیرد اما مایه سرافکندگی است اگر کسی گمان کند، می‌تواند با سخن‌های کوچه‌بازاری و با فحش‌های آنچنانی در فرایند گفتمان سیاسی هدفمند وارد شود.

دو نوع نخبه یادشده با هم همسانی‌های فراوان دارند. اما هر دوی آنها نمی‌توانند برای جوانان ما الگو باشند و هم نمی‌توانند به دلیل عقب‌ماندگی‌شان و به دلیل عقب‌ماندگی ساختار‌های اجتماعی و مناسبات حاکم بر آن راه خروجی را ترسیم کنند. الگو‌هایی که باید ارزش‌ها را عرضه کنند، از انظار غایب می‌مانند، چرا که وجود ندارند. چنین نخبگانی به جز این‌که جوانان‌شان را در هجوم ارواح خبیثه و اهریمن‌های خشونت تنها بگذارند و آنها را در معرض کینه و نفرت نسبت به یک‌دیگر قرار دهند، چه چیزی بهتر از آنچه را که در دست دارند و مایه پایداری‌شان شده است، می‌توانند به مردم عرضه کنند؟