یارشاطر1

احسان یارشاطر

برگرفته از ایران نامه
درباره ویژگى‏هاى هنر ایرانى بسیار نوشته‏اند. در این نوشته‏ها از دید رُمانتیک و ذوق لطیف در هنر ایرانى، لذت‏پسندى و نفاست‏جویى آن، ظرافت و رقصان بودن خطها از شکوه رنگ‏ها در آن و نیز زینتى بودن آن سخن مى‏رود.(۱) اما، در این بحث‏ها به شعر که دستمایه عظیم هنرى ایران است عنایت چندانى نشده و درباره ویژگى‏هاى مشترک آن با هنرهاى تجسمى ایران بررسى گسترده‏اى انجام نگرفته است.
شعر مهم‏ترین دستاورد هنرى ایران است؛ هنرى است که به دلیل وسعت دامنه و نیروى متداوم و شیوع عام آن گسترده‏ترین عرصه تجلّى اندیشه‏ها و احساسات و خلاقیت هنرى و فکرى ایرانیان به شمار مى‏رود. از همین روست که اگر بخواهیم به بررسى وجوه مشترک هنرهاى ایرانى در مجموع بپردازیم توجه ما بیشتر از هر هنر دیگرى باید به شعر معطوف شود.
در چنین بررسى و سنجشى، نه تنها وجوه اشتراک بلکه ابعاد اختلاف در ساخت و محتوا و گستره هنر اهمیتى خاص دارد و هر یک به نوبه خود در تکمیل تصویر نهایى مورد نظر ما مؤثرند و، به همین دلیل، در این مقاله من نخست به وجوه مشترک و سپس به موارد اختلاف شعر و نقاشى ایرانى و مواردى که مکمل یکدیگرند خواهم پرداخت.
شاید نخست تعریف برخى از اصطلاحات بى‏فایده نباشد. مقصود من از شعر کلاسیک فارسى شعر استادانى است که بین سده چهارم و دهم هجرى، یعنى کمابیش از زمان رودکى تا جامى سروده شده و، تا آنجا که به قصیده مربوط مى‏شود، در آن دو مرحله جداگانه مى‏توان تشخیص داد. در مرحله نخستین قصاید عموماً به نشاط و تازگىِ برخى مضامین و توجه به امیال و احساس‏ها، همچنین به بیانى استوار و نیرومند ممتازاند. در دوران بعدى قصاید به تکلّف، تصنّع، و تقلید بى‏روح از گذشتگان مى‏گرایند. اما غزل راه دیگرى سپرده است. در دوران کلاسیک، غزل از طراوت و نشاط نخستین و گرایش به سوى لذات محسوس دور مى‏شود و به تأمل و سیر در احوال درونى رو مى‏آورد و نیز از عرفان مایه مى‏گیرد. زبان آن نیز به موازات این تحول ظریف‏تر مى‏شود و بر لطافت آن افزوده مى‏گردد. حافظ در اوج این مسیر قرار دارد. کمالِ صورت و معنا در شعر او چنان است که راهى براى اعتلاى بیشتر پس از او باقى نمى‏ماند. در حقیقت، شعر فارسى با حافظ به مرزى مى‏رسد که سوى دیگرِ آن شیبى است که سرانجام به انحطاط مى‏پیوندد. غزلیاتى که پس از حافظ سروده شده غالباً از تازگى و روانى و طراوتى که نشانگر اشعارِ بهترِ فارسى است تهى است و نه تنها زندانى قالب‏هاى خشک صورى است بلکه اندیشه‏ها، استعارات، و تشبیهات آنها نیز عموماً قراردادى و تقلیدى است. در این گونه غزلیات مضمون و معنا اغلب پاى‏بند قالب و صورتند و اوزان بى‏روحِ آنها مایه‏اى جز کلیشه‏هاى کهنه و فرسوده در بر ندارد.
اکنون باید به خصوصیتى از شعر فارسى بپردازم که همه دوران‏هاى ادبیات ایران را شامل مى‏شود و جلوه مشخص و گویاى خود را در نقاشى ایرانى و، در حقیقت، در انواع نگاره‏هاى هنرى ایران یافته است و آن همانا جنبه ذهنى و انتزاعى شعر فارسى است. شاعر ایرانى بیشتر از آن که دل‏مشغول جلوه‏هاى عینىِ واقعیت باشد، دلبسته برداشتِ ذهنى و خیالى خود از آنست و نگاه او به اشیاء و واقعیات عینى نه به صورتِ فردىِ آنها، بلکه به صورت نوعىِ آنها است. شبیه‏سازى و تصویر فردى همانقدر از شعر شاعر ایرانى دور است که از پرده مینیاتورسازِ ایرانى. در انبوه غزلیات و قصاید شعراى ایرانى کمابیش محال است که بتوان معشوق یک شاعر را از محبوب شاعر دیگر باز شناخت و یا تازه جوانى را که ساقى رودکى بوده است و براى او موسیقى مى‏نواخته از نوجوانى که الهام‏بخش فرخى و مسعود سعد بوده، تشخیص داد. همین‏گونه از پادشاهان یا فرمانروایان یا بزرگانى که ممدوح مدیح‏سرایان یا موضوع مرثیه‏هاى پر آب و تابِ شاعران دربار و زمان خود بوده‏اند نمى‏توان از این راه چهره‏هاى مشخص و جداگانه‏اى به دست آورد. «واعظ ریایى» و «مفتى» و «پیرِ باده‏فروش» و «محتسب» و «رندِ لاابالى»، که از شخصیت‏هاى اصلى حافظ و شاعران همانندِ اویند، بیش از آنکه موجودات واقعى زنده و مشخصى باشند صورت‏هاى نوعى و انتزاعى‏اند.
بتدریج در شعر کلاسیک، طى جریانى معکوس، مفاهیم انتزاعى چون زیبایى، عشق، عقل، سرنوشت، مرگ، زندگى، تشخّص و فردیت مى‏یابند و در قالب افراد زنده و ملموس در مى‏آیند. خزانه ذهنى که، از یک طرف، یک رشته صُوَر نوعى و، از طرف دیگر، عده‏اى مفاهیم فردیّت یافته را شامل است، مبناى مضامین سنتى است که زمینه خلاقیتِ شاعر را فراهم مى‏کند. کامیابى شاعر در آفریدن گرده‏هاى تازه از مضامین کهن و توانایى او در بارور ساختن اثرش با الهام از عواطف انسانى و اندیشه‏هاى والا است.(۲)
چون به هنرهاى تجسّمى ایرانى برگردیم، مى‏بینیم که برداشتهایمان از شعر در مورد آنها نیز صادق است. در نقاشى نیز ما کم و بیش با دیدى انتزاعى از جهان روبه‏رو مى‏شویم. نقاش بیش از آنکه تحت تأثیر صورت فردى و پدیدارِ چیزها باشد، با کنار گذاشتن سایه روشن و چشم پوشیدن از ضروریات مناظر و مرایا (پرسپکتیو)، بى زحمتى به چنین صور نوعى دست مى‏یابد. به این ترتیب و با به کار بردن چنین شیوه ساده‏اى است که ما ناگهان خود را در برابر جهانى مى‏یابیم که یک پله از خصوصیات فردى و جزئى، چنانکه به چشم مى‏آیند، دور است و در محدوده زمان و مکان خاصى نیست. چنین جهانى به مرزهاى گذرا و ناپایدار اشیاء فردى و موجودات مشخص محدود نیست، بلکه از جاودانگى و پایدارىِ ناملموس «نوع» برخوردار است. هنرمند با رهانیدن خود از قید ویژگى‏هاى فردى مى‏تواند آزادانه به آنچه که از نظر او براى هنر مهم است، بپردازد.
این فرار از طبیعت‏نگارى (ناتورالیسم) حالت صفا و سبک‏بارى و آرامشى به نقاشى ایرانى مى‏بخشد و نقاش با تجرید اشیاء و نمایاندنِ صورتِ نوعى، همانگونه که در شعر فارسى مى‏بینیم، باز پله‏اى دیگر به نقاشى انتزاعى نزدیک‏تر مى‏شود.
نقاشى نه تنها خود را بیشتر در چهارچوب موجودات و مقولات متعارف ‏و نوعى مانند «عاشق»، «معشوق»، «ساقى»، «رامشگر»، «شاهزاده»، «حکیم» محصور مى‏کند، بلکه براى ترسیم صحنه‏هاى «شکار» و «نبرد» و «باغ» و «بزم» و «درگاه» نیز از صورت نوعى و صحنه‏هاى متعارف و مکرر بهره مى‏جوید. چنین صحنه‏ها و تصاویرِ نوعى عناصر و دستمایه‏هاى اصلى هنر نقاشى‏اند، همانگونه که شاعر نیز در بیان احساسات و اندیشه‏هاى خود به وصف‏ها و استعاره‏ها و تشبیهات و تمثیل‏هاى محدود و مکررِ نوعى روى مى‏آورد. مضامینى چون «شکوه از رقیب» (چه بسا خیالى)، «گرو نهادن جامه در طلب باده» یا «نوشیدن مى در فصل گل» همانقدر در شعر ایرانى متداول است که صحنه بزم و باغ در نقاشى ایرانى.
نقاش در اثر خود حتى از صحنه‏هاى نوعى که از شعر فارسى اقتباس شده بهره مى‏گیرد. براى مثال، همانگونه که صحنه‏هاى «زادنِ عیسى»، «نیایش مُغان» به هنگام زایش او، و «زارى مریم» بر پیکر مصلوب او در هنر عصر رنسانس مکرر نمایش داده مى‏شود، در آثار نقاشان ایرانى نیز صحنه‏هاى مکررى مانند «پروراندنِ سیمرغ زال را»، «کشته شدن سهراب به دست رستم»، «آب تنى کردن شیرین و دزدیده نگریستنِ خسرو او را»، «کوه کنىِ فرهاد در بیستون»، «فرو رفتن یونس در دهان ماهى»، «ورود اسکندر به وادى ظلمات در طلب آب حیات»، مشاهده مى‏کنیم.
چهره‏سازى و پرداختن به حالات و جزئیات دقیقِ صورت، که در نقاشى دوران پس از رُنسانس اروپا مقامى برجسته یافت، در نقاشى ایرانى مورد اعتنا نیست، همانگونه که افراد مشخص در شعر فارسى به چشم نمى‏خورد. البته این درست است که نقاشى ایرانى در آغاز تا حدى نمایانگر مضامینى نوگونه و گویاى توجهى «بدوى» به جزئیات است که در سده‏هاى نهم و دهم و یازدهم بتدریج فرو مى‏نشیند. این نیز درست است که، همانگونه که از نقاشى‏هاى نسخه کهن دموتِ (Demotte) شاهنامه بر مى‏آید، نقاشى ایرانى با تصویر عواطف و ویژگى‏هاى فردى بکلى بیگانه نیست. با این همه، روش و گرایش اساسى نقاشى ایرانى در مجموع ما را به نتایجى مى‏رساند که در پیش به آن اشاره کردیم.
این تلاش مداوم براى کشیدن تصاویر و صحنه‏هاى نوعى، این گرایش همیشگى به تعمیم دادنِ جزء و مجرّد کردنِ فرد، این پرداختن به جزئیات به‏جاى دنیاى واقعى، برخلاف نظر ماسینیون(۳) و اِتینگهاوزن،(۴) که آن را نشانى از نظر منفى نسبت به دنیا و اعتقاد به ناپایدارى همه چیز جز خدا شمرده‏اند، باید بیشتر ناشى از میل و رغبتى به سوى یافتن و به ثبت رساندن صُوَر نوعى و تصویر ماندگارها و ماندنى‏ها شمرده شود.(۵) این گرایشى است براى نمایاندن مشترکات پایدار اشیاء و مردم. این میلى است به ضبط و جاودانه ساختنِ جوهرِ نوعىِ چیزها که هنرمند را از توجه به ویژگى‏هاى ناپایدار و گذراى آنها دور مى‏کند.
شگفت این است که گرچه شاعر، همانند نقاش، به آنچه مشخص و ملموس و خصوصى است بى‏اعتنا مى‏ماند، اما اثرش را با بهره‏گیرى از عواطف و احساسهاى این‏جهانى نیرو و نشاط مى‏بخشد و گیرا مى‏کند. کافى است به توصیف‏هاى جاندار و درخشانى که از بهار و خزان و زمستان در اشعار کهن فارسى آمده است بنگریم و یا از حضور مداوم باده در صور گوناگونش، یا از صحنه‏هاى دلکش باغ و بوستان یاد کنیم تا به یاد آوریم که جهان شعر فارسى از دنیاى فرش و نقاشى ایرانى هم سرشارتر و با شکوه‏تر است.
در حقیقت، آنجا که نقاش به دلیل غیبت سایه ـ روشن و پرسپکتیو نمى‏تواند برداشتِ خود از دگرگونى‏هاى رنگ و فضا بنمایاند، شاعر، فارغ از چنین محدودیت‏هایى، در تکمیل تصویرى که مقصود نقاش است، کامیاب مى‏شود. حسّاسیّت حیرت‏انگیز نخستین شعراى کلاسیک ایران نسبت به دگرگونى‏ها و تنوع رنگ در طبیعت که از حساسیت نقاشانى چون ترنر (Turner) و مونه (Monet) کمتر نیست، و شکوه صحنه‏هاى باغ و بوستانى که به نظم آورده‏اند یادآور تلالؤ و درخشندگى اینگونه صحنه‏ها در آثار رنوار (Renoir) و بونار (Bonnard) است.
گذشته از تضاد میان تجریدپسندى، از سویى، و توجه به عواطف انسانى، از سوى دیگر، در هنر ایرانى تضادِ نمایانِ دیگرى نیز دیده مى‏شود، و آن تضاد میان صورت و محتواست که سرچشمه دیگرِ کشش و نیروى آنست. صورتِ شعر فارسى را کلاسیک و برداشت و محتوایش را رُمانتیک باید شمرد. شعر فارسى در صورت سخت پاى‏بندِ بحرهاى عروضى و قوالب سنتى است که از اعراب گرفته و در طى سالها آنها را موزون‏تر و خوش آهنگ‏تر و استوارتر ساخته است. اما در محدوده همین قوالب انعطاف‏ناپذیر، شاعر در آفرینش معانى و ترکیب مضامین و تنظیم محتوا از آزادى بى‏نظیرى بهره‏مند است. از همین‏روست که در یک غزل شاعر مى‏تواند، مثلاً، در بیت نخست حُسن بى مثالِ معشوق را توصیف کند؛ در بیت دوم هجو زاهد قشرى بپردازد؛ بیت سوم را به بى‏قرارى خود در فراق دلدار اختصاص دهد؛ در بیت چهارم به کمک استعاره‏اى به ناپایدارى زندگى اشاره کند؛ و در بیت پنجم از پیروزى شکوه سر دهد؛ و همین گونه تا پایان در هر بیت اندیشه و معناى تازه‏اى عرضه کند.
حتى در منظومه‏هاى روایى، شاعر اغلب از صراطِ مطلبِ اصلى دور مى‏شود و از متن به حاشیه مى‏رود و به توصیف امورى مى‏پردازد که با موضوع اصلى داستان ارتباط چندانى ندارد، درست همانند نقاشى که در کار خود با صرفِ دقت بسیار در تصویر گُلى یا درختى یا دیوارى یا کوهى که لازمه موضوع اصلىِ او نیست، در حقیقت از حصر در مضمون اصلى دور مى‏افتد.
این تنوع مضامین و بى‏اعتنایى ظاهرىِ شاعر به رعایت نظم و ارتباط آنها، در غزل به اوج مى‏رسد. که برخى آن را «رشته‏اى از مرواریدهاى ناهمگون» نامیده و پراکندگى مضامینش را حاصل صدقه و اتفاق شمرده‏اند و سبب شده است که برخى نقادانِ شتابکار غزل فارسى را از هر نوع نظم منطقىِ مضامین و وحدت، موضوع تهى بدانند. اما، همان‏طور که ا.ج. آربرى(۶) تأکید کرده، چنین نقادانى همگونىِ ظریفى را که در حال و هواى شعر ایرانى وجود دارد درنیافته‏اند و توجه نکرده‏اند که رشته‏هاى پیوند باریکى میان مضامین و صُوِرِ خیال و الفاظ غزل وجود دارد؛ رشته‏هاى پیوندى پنهان و ناخودآگاه که اغلب همانند پلى نامرئى ابیات یک غزل را به هم ارتباط مى‏بخشد. وحدت صورى غزل، که زاده وزن و قافیه آن است، همانندِ وحدتى است که در طرح فرش ایرانى مى‏بینیم، که مرزى معین و طرح و زمینه‏اى منظم دارد، در قالبى به هم پیوسته. اما گذشته از این وحدت صورى، در غزل نوعى هماهنگىِ ناملموس و ناپایدار مضامینِ بظاهر از هم گسیخته را به یکدیگر پیوند مى‏دهد.
این «وحدت در تنوّع» را در کار نقاش ایرانى نیز به آسانى مى‏توان دید. بر پرده نقاشى او عناصر گوناگونى چون انسان، حیوان، نبات، و بنا را مى‏بینیم که به هر یک از آنها، جدا از دیگرى، توجهى خاص شده بى آنکه ناگزیر ارتباطى مستقیم میان آنها و موضوع اصلىِ نقاشى پدیدار باشد. در نتیجه، انسان منتظر نوعى ناهمگونى و ناسازى باید باشد. با این همه، نقاش به هماهنگى حیرت‏انگیزى در کارش دست مى‏یابد که، بخلاف شعر، از حال و هوا و ربط پنهان تصاویر پدید نمى‏آید، بلکه محصولِ به هم پیوستگى و هماهنگىِ رنگ و طرح است. این چنین است که اشیاء و عناصر به‏ظاهر از هم گسیخته در قالب طرحى دقیق، که نشانگر تسلط هنرى نقاش است، هماهنگ و یگانه مى‏شوند.
پس از ذکر گرایش انتزاعى هنر ایرانى و توجه آن به لذت حسّى و بصرى و وحدتى که در عین پراکندگى مضامین دارد، اکنون باید به جنبه تزیینى و آرایشىِ هنر ایرانى پرداخت، که پژوهندگان بحق بر آن تأکید کرده‏اند. آیا شعر در روشن ساختن این جنبه از هنر ایرانى نقشى دارد؟
ادوارد براون در تاریخ ادبیات ایران(۷) سخت کوشیده است تا ثابت کند شعر ایرانى در اساس مصنوع و زینت ـ شعار نیست. چنین نظرى، بى گمان، درباره شعراى نخستین و غزلسرایان برجسته ایرانى صادق است، چه اینان نخست به عرضه اندیشه‏ها و عواطف و انتقال معانى توجه داشتند و سپس به آرایش‏هاى لفظى و صنایع بدیعى.
با این همه، نمى‏توان انکار کرد که شعر فارسى مانند نقاشى و معمارى و خوشنویسى ایرانى، در مسیر خود جایگاه مهمى به وجوه تزیینى و بدیعى بخشیده است، ولى نتیجه این گرایش به آرایش و زینت در شعر با نتیجه و اثر آن در معمارى و نقاشى یکى نیست.
در معمارى، همچنان که از تزیینات ساده آجرى در سده‏هاى چهارم و پنجم به گچ‏بُرى‏هاى دوران مغول و سپس به کاشى‏هاى رنگین و خوش طرح و کاشى کارى‏هاى مُعَرّقِ دوران تیمورى و صفوى مى‏رسیم، مى‏بینیم تزیینات  به کارکردِ بنا زیانى نمى‏رساند. در معمارى مذهبى سده‏هاى نهم و دهم که شاهکارهایى چون مسجد گوهرشاد و مسجد شاهِ اصفهان را پدید آورده است، هنرمند بى‏آنکه به ساختِ معمارى آسیبى برساند، توانسته است پیچیده‏ترین رویه‏هاى تزیینى را بیافریند و به نمایش خیره‏کننده‏ترین نقش‏ها بپردازد. از همین روست که مناره‏هاى رفیع، گنبده‏هاى شاهانه، شبستان‏هاى بزرگ و صحن محاط با حجره‏هاى طاق‏دار همه سادگى و بى‏پیرایگى ساختارىِ خود را نگاه داشته‏اند.
چنین دستاوردِ هنرى به یارى یک شگرد ساده میسر شده، و آن دو بُعدى یا رویه‏اى بودنِ تزیینات روبنایى است که به هنرمند اجازه مى‏دهد بى‏آنکه در ساختِ بنا و کارکرد فضا دخالت کند، به ایجاد پیچیده‏ترین طرح‏ها و تزیینات بپردازد. گیرایى برخى از این تزییناتِ روبنایى در سده‏هاى نهم و دهم چنانست که گویى نقاش و کاشى‏کار بیشتر از معمار میدانِ آفرینندگى داشته‏اند.
در برخى از این بناها تضاد میان تزییناتِ شاد و دلنشین روبنایى با طرح ساده و بى‏آذین معمارى یادآور تضاد میان صورت و محتوا در شعر پارسى است.
اما، در نقاشى عنصر تزیینى جزء جدایى‏ناپذیر و ذاتىِ آن است و تکیه بر این عنصر در هنرى که در آن حظّ بصرى مقامى عمده دارد، کاملاً طبیعى است. و گرچه گرایشِ بى حد به این جنبه، رفته رفته جوشش و تنشِ نقاشى ایرانى را از اواخر سده دهم مى‏کاهد، اما مایه‏هاى تزیینى با چنان ذوق و ظرافتى در نقاشى ایرانى به کار رفته‏اند که خود به تنهایى و نه به عنوان عاملى فرعى مى‏توانند بیننده را، چون طرح‏هاى تزیینى فرش ایرانى، غرق در لذت کنند.
اما، طبیعت و غایتِ شعر فارسى تابِ پیرایه‏هاى لفظى و تزیینىِ بیش از اندازه را ندارد. همانگونه که در بسیارى از آثار منظوم و منثور فارسى مى‏توان دید، این پیرایه‏ها وقتى از حدِ معیّنى فراتر روند، از مایه شعر مى‏کاهند، حال و هواى آن را سنگین و زبان آن را دشوار مى‏کنند.
شعر فارسى در بهترین نوعش به تعادلى مطلوب در این زمینه دست یافته است. این تعادل را در عالى‏ترین وجهش در غزلیات سعدى و حافظ مى‏توان یافت، چه در شعر آنان میان پیرایه‏هاى ظریف لفظى و صنایع بدیعى با اندیشه‏هاى ژرف و عواطف پُرمایه ترازى برقرار است. اما در نمونه‏هاى نازلِ شعر فارسى صنایع شعرى به استعاره‏ها و تشبیهات دور از ذهن و باریک‏اندیشى بیش از حد و هنرنمایى‏هاى پرپیچ و تابِ لفظى تنزل یافته‏اند. در چنین مواردى، شاعر بیش از آنکه نگران معنا و محتواى شعر خود باشد متوجه ظاهرِ مصنوع و آرایش آنست.
خوشنویسى نمونه‏اى دیگر از هنرهایى است که در آن گاه هدفِ اصلى قربانى جنبه‏هاى تزیینى مى‏شود. در دوره‏هاى متأخر این هنر، خطّاط آن چنان شیفته نمایش دایره‏ها و سیر منحنى‏ها و رقص خطوط است که دیگر انتقال معنى، که غرض اصلى است، از نظر دور مى‏ماند. تماشاى قطعه‏اى از خط شکسته با پیچ و خم‏هاى ظریف و لطیف بیش از اندازه‏اش، بى گمان تجربه‏اى سخت لذت‏بخش است، اما خواندن آن به دشوارىِ حلِ معمّا است.
با آن‏چه که تا اینجا درباره جنبه‏هاى مشترک شعر و نقاشى ایران گفته شد، شاید این نکته روشن شده باشد که شعر فارسى و هنرهاى تجسمى ایرانى هر دو، در طى تحول خود، یک راه سپرده‏اند. تحول را مى‏توان سیرى از پویایى و سادگى و نیرومندى نخستین به سوى لطافت و رقّت و زینت‏پسندى دوران بعد وصف کرد؛ تحولى که پیوسته با گرایش به تصویر زیبایى و کمالِ صورى همراه بوده است.
براى تکمیل آنچه تاکنون گفته شد، اکنون باید به برخى از وجوه اختلاف میان شعر و نقاشى بپردازیم. در میان همه هنرهاى ایرانى، شعر به سبب گستردگى دامنه آن از مقام ویژه و برجستگى خاصى برخوردار است. چه، نه تنها کامل‏ترین عرصه ظهور احساسات هنرى و ذوقى مردم است، بلکه گنجینه ژرف‏ترین اندیشه‏ها و احساسات آنان نیز هست. با بهره‏جویى از عام‏ترین علایق هنرى و گرایش‏هاى فکرى، شعر فارسى به صورت مهم‏ترین صحنه تجلى‏جهان‏بینى مردم ایران در آمده است تا آنجا که دیگر هنرهاى ایرانى، در مقایسه با شعر، همه میدانى تنگ دارند و منظرى محدود.
در نقاشى ایرانى تنها با تصویر بخشى از واقعیت روبه‏رو هستیم. در نتیجه، این تصویر از چند جهت محدود است. یکى این که نقاش ایرانى چندان دربند تأملات فکرى و برداشت‏هاى اندیشمندانه از زندگى نیست و از همین رو جاى مفاهیم و نمادهایى که تنها از چنین برداشت‏هایى برمى‏آید در آن خالى است. دیگر آنکه، نقاشى کلاسیک ایرانى با انگیزه‏هاى مذهبى که بر آثار بسیارى از نقاشان بودایى و مسیحى سایه انداخته و آثارشان را عرصه نمادینِ عواطفِ ژرفِ معنوى و احساسات عمیق مذهبى کرده، بیگانه مانده است. علاوه بر این، نقاش ایرانى کمابیش هیچ‏گاه بدرستى در انتقال مفاهیم »تراژیک« توانا نبوده است. زیرا چنین توانایى نیازمند آگاهى ژرف از نیروها و ارزش‏هاى همستیزِ حاکم بر زندگى و سرنوشت انسان است. در نقاشى ایرانى، تنها پاره‏اى از وجود انسان و بخشى از جهان و فضاى آن ترسیم مى‏شود، برخلاف نقاشى چینى که دیدى نامحدود از عالم دارد که در آن انسان به صورت عارضه‏اى گذرا جلوه‏گر مى‏شود. نقاش ایرانى تنها به این قانع است که فضایى تنگ و محصور را صحنه نمایش پدیده‏هاى مورد نظر خود سازد.
در چنین قالب محدودى است که نقاش ایرانى توصیف شکوه و درخشش جهان خارج را هدف خود قرار مى‏دهد و مى‏کوشد با بهره گرفتن از رنگ‏هاى دیده‏نواز، پرده‏اى دل‏انگیز بیافریند. در نقاشى ایرانى با آن‏گونه استادِ رنگ و خط سر و کار داریم که همانند آدم خوش خوراک که جز به خوراکى‏هاى لذیذ التفات ندارد، از نمایاندن روى زشت زندگى گریزان است. کار چنین نقاشى با نغمه‏هاى محزون موسیقى ایرانى که دردى عمیق را با تفکرى درونى و آرام‏بخش و صفاپرور آمیخته، اختلافى آشکار دارد. این محدودیت‏هایى که در مورد نقاشى برشمردم در شعر فارسى نمى‏یابیم؛ شعرى که آدمى را با همه شادى و اندوهش، با همه عشق و کینه‏اش، با همه عقل و جنونش در طى حیاتى ناپایدار، در جهانى رازناک و بى‏کرانه و ناشناختى وصف مى‏کند. با جذب مایه‏هاى عرفانى، شعر فارسى به اندیشه‏هایى ژرف‏تر، به دیدگاه وسیع‏تر و احساسى شریف‏تر دست مى‏یابد. این مایه فلسفى و دید عرفانى، شعر فارسى را نه تنها عرصه تجلى احساسات و عواطف هنرى انسان ساخته بلکه آن را به پناهگاهى مبدل کرده است که در آن افراد جوینده و اندیشه‏گر مى‏توانند هم به طلب رضا و آرامش باطن و هم به دریافت الهام و ارشاد برخیزند.
گرچه موسیقى و معمارى ایرانى نیز مى‏توانند بحق مدّعى ویژگى‏هاى والا و الهام‏بخش باشند، اما این شعر فارسى است که به علت غناى و ژرفاى بینشش در طى قرون بر دیگر هنرهاى ایرانى پیشى گرفته است. به سبب چنین ویژگى و به اعتبار وسیله کار پُربارش، که کلمه باشد، گویاترین وسیله‏اى که مى‏تواند ما را به یافتن ویژگى‏هاى مشترک هنرهاى ایرانى رهنمون شود.

یادداشت‌ها:

۱) نگاه کنید به:

Ernst Kuhnel, Miniaturmaterel im Orient, Berlin, 1922, p. 9ff.; Sir Thomas W.Arnold,Pathnting Islam, Oxford, 1928, p. 133ff.; Roger Fry, “Persian Art” in persian Art, ed.by E. Denisson Ross, London, 1930, pp. 25-37; L.Binyon, “Painting” , Ibid., p. 72.,L.Binyon, J.V.S. Wilkinson and B.Gray, Persian Mintature painting, London, 1933,pp. 4-15, 83, 92, 110, 153ff.; A.Survey of Persian Art, ed. by A.U. pope, London andNew York, 1938-39: see the subject index compiled by th. Besterman, 1958; andParticularly Vol. II, pp. 1258ff.; 1930; VolIII, pp. 1850ff., 1911-20; R.P. Wilson,Islamic ARt, New York, 1957, pp. 7-11; Arthurlane, Early Islamic Pottery, 4th ed.,London, 1958, pp. 18, 30-31, 40-42, 46-48; O. Grabar, “Introduction,” Catalougue ofthe exhibition of persian Art Before and After the Mongol Conquest, Ann Arbor,1959; Ernst Kuhnel, Persische Miniaturmalerci, Berlin, 1959, pp. 17-18; Basil Gray,Persian Painting, Skira, 1961, pp. 15, 110-112.

۲) این ملاحظات در مورد شاعرانِ نخستین ایرانى کمتر مصداق پیدا مى‏کند. چه در آثار آنان، و همین‏طور در آثار نقاشان پیش از دوران تیمورى، توجه بیشترى به فرد و چهره‏سازى ازو دیده مى‏شود.اما بهرحال ملاحظات من ناظر به روندها و جریان‏هاى اصلى هنر ایرانى است تا گرایش‏هاى زودگذر وسبک‏هاى فرعى و یا با توجه به شاعران و هنرمندانى انگشت شمار.

۳) Louis Massignon, “Les methodes de larealisation artistiques des peuples del Islam”, Syria, 2, (1921) pp. 47-53, 149-160.

۴) Richard Ettinghausen, “The Character of Islamic Art”, In the Arab Heritage, by N.A. Faris, Princeton University Press, New jersey, 1946, pp. 251-267. ed.

۵) براى ارزیابى این نظریه نگاه کنید به:

Mehrnet Aga-Oglu, “Remarks on the character of Islamic Art” , The Art Bulletin Vol XXXVI, 3 (September 1954).

۶) A.J. Arberry, Immortal Rose, an Anthology of Persian Lyrics, London, 1948, pp. vi-vii.

۷) E.G. Browne, Literary History of Persia, Vol. 2, Cambridge University Press, 1928 (4th printing), p.17.

*. این مقاله در اصل به زبان انگلیسى به «چهارمین کنگره هنر و باستان‏شناسى ایران» در مه ۱۹۵۹ ارائه شده است. ترجمه این متن زیر نظر نویسنده انجام شده است. ایران نامه، سال ۸، صص ۵۸-۶۷٫

 برخی ویژگی های مشترک شعر فارسی و هنر ایرانی

پیوست‌ها: