۱۹ حمل ۱۳۸۹

شبی با شعر و موسیقی با حضور استاد مهوش و شاعران جوان افغانستان

***

48

چهل و هشتمین جلسه گفتگو پلی میان نخبگان و شهروندان بنیاد آرمان شهر با عنوان شبی با شعر و موسیقی با حضور شاهبانوی موسیقی افغانستان استاد مهوش در سالن بنیاد فرهنگ و جامعه‌ی مدنی برگزار شد.

شب نوزدهم حمل ۱۳۸۹ بود که مهمانان یکی یکی پیدا می شدند اما خلاف عادتی در کار نبود که جلسه با تأخیر های معمول در تمام مجالسی که در افغانستان برگزار می شود با زمزمه‌ی این ابیات از حضرت ابولمعانی بیدل در زیر نور کمی که از ستیژ بر سالن ساطع می شد آغاز گردید.

همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت

من و خجلت سجودی که نکرده ام برایت

نه به خاک در بسودم نه به سنگش آزمودم

به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت

هوس دماغ شاهی چه خیال دارد این جا

به فلک فرو نیاید سر کاسه‌ی گدایت

شهیر داریوش، جاوید فرهاد، وحید وارسته، مینا حسینی، جمقباد شعله، مجیب مهرداد، داکتر عبدالغفور آرزو، یاسین نگاه، فرشته صادق پور، امان پویامک، متین آذریون، روح الله تشنه و سید فریدون ابراهیمی شاعرانی بودند که در این جمع شعرهای شان را زمزمه کردند. البته در میانه‌ی آن ها بیت هایی از خواجه شیراز، مولانای بلخ، ابولمعانی بیدل دهلوی، وحشی بافقی، فروغی بسطامی و… نیز زمزمه می شد. سپس نوبت به استاد مهوش رسید که با تمام جان خواند و خواند و خواند:

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند

از نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

طنین صدای ملکوتی استاد گویا پیچاپیچ راه به سوی بلخ باز می کرد و می رفت تا در پیشگاه مولانای بزرگ زانو بزند؛ شاید گاهی حس می کردی مولانا در کنارت نشسته است و به نشانه تحسین سر تکان می دهد و لبخند می زند.

این آهنگ از ساخته های زنده یاد استاد نی نواز است، بزرگ مردی که در طول سال های عمرش آهنگ های زیادی ساخت که امروز در بر تارک موسیقی ما می درخشند. استاد مهوش گویا تنها به این مجلس نیامده بود و برعلاوه استاد نی نواز با خود زنده یاد احمد ظاهر، استاد اولمیر و دیگرانی را آورده بود که در ساخت و تنظیم آهنگ هایی که زمزمه کرد دستی در کار داشتند.

هیجان در سالن موج می زد. با وصف تعداد کم مستمعین گویا صاحب‌سخن بر سر شوق آمده بود و آن قدر اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت که صدایش دقیقا دل مخاطبین حیرت زده را نشانه گرفت که به احترام استاد چند بار به پا خواستند کف زدند و کف زدند و کف زدند.

پایان بخش این مراسم چند بیت از خواجه شیراز حضرت حافظ بود:

دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذات کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

و بعد از آن عکس هایی بود که به یادگار گرفته شد تا روزگار کم هوش شبی به این زیبایی و طراوت را از یاد نبرد.

چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی

بماند خواهد این یادگار از آتش و آب