۷ سرطان ۱۳۸۹
مادر سلام ما همگی ناخلف شدیم
در قحط سال عاطفه هامان تلف شدیم
مادر سلام طفل تو دیگر بزرگ شد
اما دریغ کودک ناز تو گرگ شد
مادر اسیر وحشت جادو شدیم ما
چشمی رسید و یکسره بدخو شدیم ما
مادر طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعویذ مهر بر سر بازوی ما ببند
دوشنبه شب، هفتم تیرماه ۱۳۸۹ شاعر این ابیات با همه درد دل ها و دغدغه هایش و همه حرف های تلخش اما با چهره ای متبسم وارد دفتر آرمان شهر در سرک دوم قلعه فتح الله شد؛ مردی که در دهه پنجم زندگی است، چهل سال زندگی ای که سی سال از آن در جنگ گذشته وهمه چهل سالش در بدبختی و دربدری و چنین مردی قاعدتا باید موهایی جوگندمی با چهره ای چروکیده داشته باشد. اما استاد مظفری این گونه نبود. وقتی وارد آرمان شهر شد سلام کرد و سلام ها شنید و دوستان دیگر هم یکی یکی پیدا شدند. جالب این جا بود که آن شب از دورها و نزدیک ها دوستانی در این جلسه گرد آمده بودند، یکی از آلمان، یکی از امریکا، عده ای از هرات، یکی از بغلان… البته همه این دوستان بر حسب اتفاق آن شب در کابل حضور داشتند و استاد ابوطالب مظفری را هم اتفاق خجسته افتتاح دفتر دُر دری در کابل که چند ماهی از فعالیت آن در این شهر می گذشت به دیارش کشانده بود. همان جا هم همین مصرع زیبا از شیخ اجل سعدی شیرین سخن در ذهن ها بازی بازی می کرد:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند.
اما این جا معنای دیگر گونه ای با آن چه در آغاز رفت داشت که بر می گشت به حضور عده ای اهل دل بر گرد هم.
پنجاه و سومین جلسه گفتگوی آرمانشهر با ابیات بالا شروع شد، ابیاتی که سرگردانی، استیصال و اعترافات آدم های زیادی از این سرزمین خون و جنگ و باروت را در خود نهفته دارد. درد دل هایی که بر زبان های زیادی نیامده است. صحبت از قحط سالی که در آن ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه دست به دست هم داده اند؛ اما ابری که از آن گلوله می بارد؛ بادی که بوی خون و باروت می آورد؛ مهی که دیگر ماه نیست بلکه مِهی سنگین است و بالاخره خورشیدی که در دشت های “تفته تفتان” گرمایش هر جانی را به لب می آورد.
لحظاتی بعد به دعوت مجری استاد چیده چیده از پشت تریبون حرف می زد. او بسیار کوتاه حرف زد، هم حکایت کرد و هم شکایت. از شعر و ادبیات عاشقانه حکایت کرد و از جو سیاسی حاکم حتی بر فضای زندگی عده ای از شاعران ما صادقانه شکایت کرد. از تعدادی نام هم برد شاید نمی خواست تن به سانسور و کلی گویی بدهد. و بعد از آن شروع کرد به خواندن شعر، هم غزل خواند و هم مثنوی ولی همان طوری که تذکر داده بود شعر نو کمتر از او شنیدیم. بیشتر شعرهایی را که آن شب خواند قبلا خوانده بودیم. گویا یکی دو تا شعر تازه هم بود. البته همه زیبا بودند و تکرار خوانده و شنیده ها هم تکرار احسن بود.
پس از آن تعدادی از دوستان حاضر در جلسه شعر خواندند و بخش پایانی این شب نشینی ساده و صمیمی موسیقی بود.
رفیع بهروزیان، همایون هنر، مسعود حسن زاده و لطیف نامیرا خواندند و نواختند. هم زیبا خواندند هم زیبا نواختند. اما تمام برنامه همین نبود. استاد بارش و استاد مظفری و شاید همه حاضران گویا درخواست دیگری هم داشتند و همین درخواست استاد بارش را به پشت تریبون کشاند تا از وحید قاسمی تقاضا کند او هم پنجه ای بر تارهای گیتار ببرد و پنجره حنجره اش را بر روی ما باز کند و صدایش لذت این شب خاطره انگیز را کامل کند. وحید قاسمی هم متواضعانه آمد، هم نواخت و هم خواند:
میشه در باغ دو چشمایت بشینم
میشه از چشم تو خورشید بچینم
ترانه این آهنگ زیبا و نوستالوژیک از زنده یاد سخی راهی است، مردی که دیری نمی شود از ما دور شده است، اما ترانه هایش همیشه با ما خواهد بود.
و قصه پایانی هم این که حکایت می کنند پادشاهی هنگام ورود به قصر خویش درویشی ژنده را دید و دلش به رحم آمد. دستور داد در داخل قصر برایش اتاقی بدهند و غذایش فراهم آورند و امکانات آسایش در اختیارش بگذارند. صبح که از خواب بیدار شد دستور داد درویش را به نزدش بیاورند و تا چشمش به وی افتاد از او پرسید: شب گذشته چگونه بود؟ درویش پاسخ داد شبی بود و گذشت. پادشاه را غضب آمد و دستور داد:
– امشب او را به بیغوله ای بیافکنید و غذایی هم به او ندهید.
الصباح باز درویش را فرا خواند و همان سوال را از او پرسید:
– شب چگونه گذشت؟
و درویش باز پاسخ داد:
– شبی بود و گذشت.
خلاصه کلام این که “حضور مجلس انس” دوستانی با نوای شعر و موسیقی در شبی خاطره انگیز هم شبی بود و گذشت که این رسم روزگار است و گریزناپذیر.