دیوید ریف*
ترجمه-خالد خسرو**

منبع: وبسایت زمین +

این جملۀ آشنا که اگر گذشته را فراموش کنیم، دو باره تکرار می شود، دیگر چنگی به دل نمی زند. چون، زمانی هم لازم است که برخی چیزها فراموش شوند.
در سال ۱۹۹۳ میلادی، به عنوان گزارشگر جنگ بوسنیا به بلگراد رفته تا با وک درسکویچ (Vuk Drašković)، سیاستمدار ناسیونالیست و نویسندۀ صربی، دیدار کنم. او در آن زمان با حمایت لیبرال ها و همچنان ناسیونالیست های صرب رهبری اعتراضات وسیعی علیه رژیم اسلوبودان میلوسویچ را به عهده داشت. زمانی که دفتر او را ترک می کردم، یکی از دستیاران جوانش کاغذ قاط خورده ای را در دستم گذاشت. این کاغذ چیزی جز یک تاریخ در خود نداشت: ۱۴۵۳- سال سقوط قسطنطنیۀ مسیحی به timthumbدست ترکان مسلمان عثمانی.
دوستان من که در یوگسلاویای سابق کار می کردند، تجربۀ مشابهی از جنگ های کرواسی و بوسنیا در زاگرب و سارایوو داشتند. انگار این زخم های تاریخی، به تعبیر هیوبرت باتلر، نویسندۀ ایرلندی، همچنان پس از صد ها سال، به خصوص در فضای بیچارگی و سخیفی آن زمان، التیام نیافته بودند.
با این که با توجه به تجربۀ جنگ بالکان در دهۀ نود میلادی باید در برابر خطر سوء استفاده از تاریخ هوشیار بود، اما هنوز هم آدم های شریفی به این سخن مشهور جورج سانتایانا، فیلسوف و شاعر اسپانیایی، باور دارند که «کسانی که گذشته را فراموش می کنند، محکوم به تکرار آن اند.» در نتیجه، عدم فراموشی گذشته به عنوان یک گونۀ اخلاقی، تبدیل به منزه طلبی غیر قابل بحث عصر ما شده است. امروز، بسیاری از جوامع الزام یادآوری از گذشته را به دیدۀ قدر می نگرند. برای ما یاد داده شده است که به خاطر سپردن گذشته و تجارب حاصل از آن، جای دادن خاطرات گذشته در حافظۀ تاریخی جمعی، یکی از مسوولیت های بزرگ اخلاقی بشر است.
آیا این آموزه، هر چند نه همیشه، ولی برخی اوقات نادرست نیست؟ چه اگر خاطرات جمعی، آن طوری که از سوی اجتماعات و ملت ها استفاده می شود، بیشتر به جنگ و نه الزاماً صلح منجر شود، به جای مصالحه به عداوت و کینه دامن زند، در پی انتقام بالمثل از زخم های واقعی و یا خیالی گذشته باشد و نه متعهد به کار دشوار بخشش؟
این تجربه در مورد جنوب امریکا در سال ۱۸۶۵ صادق است. پس از خاموش شدن تفنگ ها در پایان جنگ داخلی، منازعه میان دو طرف بر سر نوع روایت این جنگ درگرفت: آیا در این نبرد جناح ایالات متحد شمالی پیروز شد یا ایالات کنفدراسیون جنوبی؟ دعواهای اخیر بر سر بیرق کنفدراسیون جنوبی متعلق به دورۀ جنگ داخلی نشان داد که بر خلاف تصور ما منازعه بر سر خاطرات گذشته تا هنوز هم از میان نرفته است. همان طوری که خاطرات تاریخی یوگسلاویای سابق در دهۀ نود میلادی را به مصیبت گرفتار کرد، امروز نیز نظیر آن را در منازعۀ فلسطین-اسراییل، عراق و سوریه، در سیاست های پوپولیستی هندوگرایانۀ حزب بهاراتا جاناتا در هندوستان، و همچنان مسلمانان جهادی و اسلامیست، چه در کشور های مسلمان و چه در اروپای غربی، امریکای شمالی و استرالیا، مشاهده کرده می توانیم.
البته، برای حل این مشکل نمی توان به سادگی راهکاری را پیشنهاد کرد. برخلاف، احتمالاً نیاز انسان ها به تعلق به یک اجتماع که همچون اجباری در زمان صلح و رفاه در میان اعضای یک جامعه مطرح می شود، در هنگام مشکلات نیز همچنان در روان جمعی و به عنوان یک ضرورت اخلاقی احساس می گردد. اما دستکم نباید چشم خود را بر هزینه های سنگینی که جوامع مذکور از بابت تسلی خود با خاطرات گذشته می پردازند، بست.
حفظ و یادآوری خاطرات جمعی تاریخی الزاماً به معنای تکریم گذشته نیست. در برخورد با گذشته تنها موضوع عدم صحت- عمدی و یا غیر عمدی- وقایع تاریخی، آن طوری که در سریال های تاریخی شبکه های تلویزیونی چون HBO در امریکا می بینیم، مطرح نیست. بلکه وقتی دولت ها، احزاب سیاسی و گروه های اجتماعی به خاطرات جمعی تاریخی توسل می جویند، در این کار انگیزه ها و مقاصد مبتذل و پیش پا افتاده ای نهفته است. تا نیمۀ قرن بیستم، هدف از توسل به خاطرات جمعی مطلقاً تقویت احساسات ناسیونالیستی بود. البته، اگر تنها رژیم های کثیف دست به این کار می زدند، مایۀ نگرانی نبود، اما در واقع توسل به خاطرات جمعی به منظور تهیج و دستکاری خاطرات، و حتا ساختن آن، از جانب تمام رژیم ها و احزاب سیاسی مختلف صورت می گیرد.
بارها در گذشته دیده ایم که چگونه جنبش های سیاسی برای «تصاحب» یک چهرۀ خاص تاریخی که گویا از نظر آنها تجسم روح ملت شان است، با هم به رقابت پرداخته اند. یکی از این چهره های تاریخی ژاندراک در قرن نوزدهم در فرانسه است. او به درستی، در عین حال که به عنوان نمادی از عزم فرانسه برای شکست نیروهای اشغالگر شناخته می شود، ولی {این زن جسور} برای جناح چپ ضد روحانیت در فرانسه، قربانی کلیسایی بود که او را به چوب بست و در آتش سوختاند. زمانی که کلیسای کاتولیک ژندارک را در سال ۱۹۰۹ میلادی در صف آمرزیدگان(و او را بعداً در سال ۱۹۲۰ به عنوان قدیس شناخت) قرار داد، جناح چپ دیگر نتوانست که او را صرفاً متعلق به خود بداند. با این حال، هنوز هم روی «خاطرۀ» ژندارک دعوا و اختلاف جریان دارد. خاطرات این زن برای جناح راست، نخست برای جنبش راست افراطی موسوم به اکسیون فرانسوی(Action Française)، و حکومت ویشی در جریان جنگ جهانی دوم، و بعد در اواخر دهۀ هشتاد میلادی برای احزاب راستگرایی چون جبهۀ ملی، مایۀ بسیج و الهام گردید. حزب راست گرای جبهۀ ملی فرانسه در اول ماه می از ژاندارک تجلیل می کند که این روز اتفاقاً برابر است با روز جهانی کارگر که برای جناح چپ روز مهمی به شمار می آید.
جا انداختن و القا «خاطرۀ جمعی» (مثلاً وقتی ژاندارک در گذشته به عنوان نمادی از مبارزۀ فرانسه علیه اشغالگران انگلیسی معرفی می شد و یا این روزها که از از سوی جبهۀ ملی فرانسه علیه مسلمانان و مهاجرین استفاده می گردد) تحریف زشت تاریخ است. ادعای تعلق ژندارک به جناح راست همان قدر غیر دقیق است که تلاش های حزب سوسیال دموکراتیک ملی اسکاتلند برای از خود دانستن ویلیام والس( نجبیب زاده ای که در اواخر قرن ۱۲ میلادی رهبری مبارزه برای کسب استقلال را به عهده داشت) با انگیزه های ایدیولوژیک و انتخاباتی.
با این که حزب ملی اسکاتلند تلاش کرده است که از ویلیام والس یک چهرۀ الهام بخش برای رای دهندگان اسکاتلندی بسازد، اما به مراتب نسبت به تصویری که جبهۀ ملی فرانسه از ژاندارک به دست می دهد، به واقعیت تاریخی آن نزدیک است. در این جا بهتر است از هالیوود تشکری نماییم: حزب ملی اسکاتلند استفاده زیادی از فیلم قلب شجاع(Braveheart) از ساخته های مل گیبسون که فیلمی بی نهایت مضحک در مورد زندگی ویلیام والس است، برای جلب وسیع طرفداران کرد. این فیلم در سال ۱۹۹۵ در اسکاتلند نخستین بار به روی پرده های سینما رفت. فعالان داوطلب این حزب بروشور های تبلغیاتی ای را در میان سینماروان توذیع کردند که در قسمتی از آن نوشته شده بود: « شما این فیلم را که چهرۀ نو از واقعیت را نشان می دهد، دیدید…. امروز، نه تنها صدها قلب شجاع، بلکه سر های شجاع زیادی راه استقلال{از بریتانیا} را برگزیده اند.» با این که تاکید روی اینهمانی فوق به طور آشکاری مسخره است، با این حال پاول اندرسن اسکات، معاون پیشین حزب مذکور، هیچ ابایی از استفاده از والس به نفع مقاصد سیاسی حزب خود نداشت. در واقع به جز از نبردهای نظامی والس در ۱۲۹۸-۱۲۹۷ میلادی و جزییات هولناک اعدام اش توسط انگلیس ها در سال ۱۳۰۵ میلادی، ما چیز زیادی در بارۀ این شخصیت تاریخی نمی دانیم. اسکات در مصاحبه ای گفت که « از نگاه امروزی تمایل به ملی گرایی مدنی دقیقاً مشابه همان چیزی است {که والس می خواست.}»
در اینجا نمی خواهم که فراموشی مطلق اخلاقی را پیشنهاد کنم. انسان بدون خاطرات انسان بدون جهان است. همچنان، مخالف تلاش های گروه هایی نیستم که رفتگان خود را به خاطر می سپارند و یا توقع دارند که به مصایب و زخم های گذشتۀ شان اذعان شود. چون می دانم که چنین کاری به معنای پیشنهاد معیوب سازی اخلاقی و روحی خود است. از جانب دیگر، گزینه های پرخطرتری نسبت به ریسک فراموشی گذشته وجود دارد. در اینجا مردم خیلی زیاد به یاد گذشته اند، و همان طوری که تزوتان تردوف، تاریخنگار معاصر، می گوید، آنها در آغاز قرن بیستم در سرتاسر جهان «یکباره شدیداً دلبستۀ کیش جدید شدند، کیش خاطرات…» اما این دلبستگی شدید به خاطرات گذشته به مراتب نسبت به فراموشی گذشته مخاطرات و زیان هایی در پی دارد.
هایپرتمیشیا(Hyperthymesia) به عنوان یک وضعیت نادر صحی، عبارت از« به یادآوری غیر طبیعی جزییات زندگی روزمره» است. ژورنال طبی(Neurocase) دو مشخصۀ آن را چنین بر می شمارد: یک، فرد «به طور غیر طبیعی قسمت زیادی از وقت خود را صرف فکر کردن در مورد گذشتۀ شخصی اش می کند.» دوم، فرد مذکور «ظرفیت فوق العاده ای برای به یاد آوری رویداد های زندگی اش دارد.»
برای یک ذهن شکاک، تقدیر از یادآوری گذشته و رد کردن بخشش و فراموشی در دنیای معاصر، چیزی جز هایپرتیمشیا بوده نمی تواند. البته، یاد آوری نقش مهم در زندگی یک گروه بازی کرده، اما فارغ از این که خاطرات گذشته در پاسخ به چه نیاز ارزشی و اخلاقی در ذهن جمعی خانه می کند، حامل مخاطراتی نیز است که در زمان های معیین به هیاتی در آمده و نقش بازی می کند. در جریان جنگ ها و یا بحران های اجتماعی و سیاسی، خطر نه ناشی از «دهشت فراموشی»- به تعبییر یوسف هایم یروشالمی، تاریخنگار امریکایی- بلکه از یادآوری است، خطر خاطرات روشن و زندۀ گذشته.
در برخی مواقع احتمالا فراموشی گذشته بی عدالتی در حق گذشتگان نخواهد بود اما یادآوری گذشته به بی عدالتی در حق زندگان منجر شده می تواند. در چنین مواقعی که گویا مقدر است گروه های انسانی زخم های تاریخی و اندوه تلخ گذشته را احساس کنند، فراموش کردن خاطرات گذشته کاری است که باید به آن احترام گذاشته شود. دستکم آیا در این شرایط می توان با اطمینان گفت که کدام کار بد است: یادآوری یا فراموشی؟ در اینجا هیچ پاسخ کلی وجود ندارد. اما با توجه به گرایش انسانی به پرخاش و تجاوز، شاید بشود از گزینۀ فراموشی که برای آن باید از خود فداکاری و تحمل نشان داد، به عنوان کم هزینه ترین گزینه دفاع کرد. به صورت تاریخی نمونه های زیادی از این بخشش و فراموشی وجود دارد که خیلی قبل تر از آن چه انتظارش می رفت، به وقوع پیوست. مثلاً، جنرال چارلز دوگل در یک چرخش تاریخی تصمیم گرفت که با استقلال الجزایر موافقت کند. یکی از مشاوران او به اعتراض گفت: «در این راه{برای دفاع از حاکمیت فرانسه در الجزایر} خون های زیادی ریخته شده است.» پاسخ دوگل این بود: «هیچ چیزی زودتر از خون خشک نمی گردد.»
اگر به این معما به شکل صریح تر بپردازیم، باید گفت که یادآوری گذشته شاید متحد عدالت باشد اما رفیق قابل اعتماد برای صلح نیست… شاید بخشش برای صلح بهتر از عدم فراموشی باشد. یک نمونه آن «پیمان بخشش» در اسپانیا است که هرچند هیچ گاهی رسمی نشد، اما عنصر اصلی توافق میان جناح راست و چپ، و زمینه ساز احیای دموکراسی در سال های هفتاد میلادی پس از مرگ جنرال فرانکو در این کشور بود. گذار دموکراتیک در اسپانیا به کمک بازنویسی و بخشش گذشته انجام شد. نام های خیابان ها و بلوار های زیادی که به یاد فرانکو زیردستانش پس از پیروزی فاشیست ها در سال ۱۹۳۹ میلادی نامگذاری شده بودند، تغییر یافت. اما رهبران اسپانیای پس از فرانکو تصمیم گرفتند که به جای نام های مبارزین و شهدای جمهوری خواه، اسامی تاریخی خانواده های شاهی را بر این خیابان ها و بلوار ها بگذارند.
پیمان بخشش به هدف رام کردن نیروهای وفادار به فرانکو در زمانی مطرح شد که اطمینان زیادی نسبت به تن دادن جناح راست به انتقال قدرت وجود نداشت. از آغاز، این پیمان هواخواهان زیادی، نه الزاماً تنها در جناح چپ، نداشت. حتا کسانی زیادی که در پرنسیب مخالف پیمان نبودند، باور داشتند که بدون چیز شبیه کمیسون حقیقت یاب افریقای جنوبی و یا ارجانتین احتمال موفقیت چنین توافقی کم است. در نهایت، در حالی که سیاستمداران با سماجت به رد مصالحه و گذشت می پرداختند، کار بدست قاضی ای سپرده شد تا مسائل و موضوعات قضایی این روند را به پیش ببرد.
در سال ۲۰۰۸ میلادی، قاضی بالتاسر گرزون پرونده های مرگ ۱۱۴۰۰۰ نفری را که در زمان جنگ داخلی و حاکمیت فرانکو به دست فاشیست ها به قتل رسیده بودند، باز کرد. گرزون همچنان تقاضا کرد که ۱۹ قبردستجمعی باز شده و اجساد معاینه گردند. تلاش های قاضی مذکور به شدت در اسپانیا جنجال برانگیز شد؛ این جنجال ها نه تنها به خاطر این ایجاد شد که به عقیدۀ بسیاری از مردم اسپانیا پیمان بخشش کارامد بود بلکه همچنان بر اساس قانون عفو در سال ۱۹۷۷ میلادی، هر دو جناح مورد بخشش قرار گرفتند. بر مبنای این قانون، قتل ها و قساوت هایی که از سوی هر دو جناح در جریان جنگ داخلی صورت گرفته بود، دارای «انگیزه های سیاسی» اعلام شده و از این رو، مشمول پیگیری و مجازات دانسته نشد. گرزون باور نداشت که پا را فراتر از حیطۀ صلاحیت های خود گذاشته است. بنا به استدلال او، «هر قانون عفوی که در پی سفیدسازی جنایت علیه بشریت باشد، از اعتبار ساقط است.» طرفداران این قاضی در اسپانیا که عمدتاً اعضای سرسخت« انجمن زنده ساختن خاطرات تاریخی» بودند، با استدلال مذکور موافق بوده و تلاش زیادی برای همراه ساختن افکار عامۀ اسپانیا با بازگشایی پروندۀ مذکور انجام دادند. اما در نهایت، دادگاه عالی اسپانیا نه تنها تصمیم قاضی گرزون را رد کرد بلکه وظیفۀ اش را نیز به حالت تعلیق در آورد. با این حال، طرفداران قاضی گرزون به طور خدشه ناپذیری باور داشتند که تصمیم بازگشایی پرونده های دوران فرانکو یک واکنش کاملا اخلاقی و مشروع است(قاضی گرزون بعداً در سال ۲۰۱۲ میلادی از جمله وکلای اصلی جولیان اسانژ، بنیانگذار ویکی لیکس شد.)
گرایش عمومی در میان فعالان حقوق بشر، از جمله در میان قضاتی مانند گرزون، معطوف به تفکیک ناپذیری قانون از اخلاق، به ویژه در خصوص قضایای معین در محاکم، است. بسیاری از آنها تامین عدالت را پیش شرط صلح پایدار می دانند، اما در عین حال، ریسک پیامد های منفی سیاسی و اجتماعی اقدامات خود را هم دستکم می گیرند. جالب این جاست که وقتی پیامد های منفی اقدامات شان آشکار می گردد، پای خود را پس کشیده و از سیاستمداران می خواهند که مشکلات به وجود آمده را از میان بردارند.
صادقانه نیست اگر نگاه های خود را روی گذشته ای متمرکز سازیم که به صلح و مصالحه کمک نکرده و یا چسپیدن به آن فایده ای ندارد. البته، باید اذعان کرد که در بسیاری از مواقع هم بخشش و فراموشی نیز فواید محدودی دارد. نکتۀ اخیر همانی ست که « انجمن زنده ساختن خاطرات تاریخی» به صورت مکرر در جریان کمپاین خود برای قاضی گرزون مطرح کرد. برعلاوه، از منظر تحلیلی در استدلال گروه مذکور نکتۀ معتبری نیز وجود دارد: «قانون عفو عمومی به گذار اسپانیا از خودکامگی ستمگرانه به دموکراسی کمک کرد، و برای سالیان متمادی از حمایت قابل توجه عمومی نیز برخوردار بود. اما در سال های دو هزار میلادی، قربانیان به حکومت چپگرای حاکم مراجعه کرده تا بیش از این کسانی که متهم به جنایات علیه بشریت{در جریان جنگ داخلی و حاکمیت فرانکو} هستند، از مصوونیت قضایی برخوردار نباشند.»
احتمالا باز هم حق با انجمن مذکور است که به گفتۀ اعضای آن اسپانیا در قرن بیست و یک میلادی بیش از این نیازی به پیمان بخشش ندارد؛ چنانکه در مورد فرانسه نیز دیدیم که پخش یک مستند تاریخی به نام «مصیبت و افسوس»{در مورد همکاری رژیم ویشی و نازی های آلمانی در جریان جنگ جهانی دوم در فرانسه} در یک تلویزیون فرانسوی کدام آسیبی به فضای تاریخی و اخلاقی این کشور وارد نکرد و این خود نشان می دهد که این کشور تا چه میزانی تغییر کرده و از گذشتۀ خود فاصله گرفته است.
مناطقی چون بالکان، اسراییل-فلسطین(و تقریباً بقیۀ خاورمیانه) و ایرلند شمالی، نمونه های عملی ایدۀ فوق در باب یادآوری گذشته اند. در مناطق دیگر، نکتۀ اصلی «بخشیدن در مقطع حاضر» نیست بلکه درک این واقعیت است که شاید در آیندۀ دور و یا نزدیک، بهتر است که از پیروزی ها، شکست ها، زخم ها و کینه های گذشته که بارها مورد تجلیل قرار گرفته اند، فاصله گرفت. نمونۀ چنین کشورهایی سریلانکا، کلمبیا و اوکراین اند. حتا می توان به ایالات متحده و خاطرۀ حملات یازده سپتامبر اشاره کرد. با وجود این که امریکایی ها حاضر به مواجهه با واقعیت حملات مذکور نیستند اما دیر و یا زود چیزی به نام جنگ با تروریسم همانند جنگ جهانی دوم، خاتمه خواهد یافت، و رویداد یازده سپتامبر همانند حادثۀ پرل هاربر به خاطره ها خواهد پیوست.
حتا اگر پای سوگواری که کسی در اهمیت آن شکی ندارد، نیز در میان باشد باید برای ادامۀ حیات اشک ها و ناله ها را متوقف ساخت. البته، برخی از خاطرات برای انسان ها آن قدر عزیز و گرانبها اند که فراموش کردن شان کار ساده ای نیست. برای جوامع، به خصوص جوامع و گروه هایی که خود با تهدید حیاتی رو به رو اند و یا قصد تحمیل دین، ارزش ها و ادعای ارضی بالای همسایگان خود را دارند، فراموشی تاریخ و خاطرات گذشته تقریبا بعید است. مثلاً، داعش، القاعده و دیگر گروه های جهادی را در نظر بگیرید. بی دلیل نیست که بسیاری از علمای اسلامی، از اندونیزیا تا حومه های پاریس، از اصطلاحات تاریخی «صلیبی» و «صلیبیون» استفاده می کنند.
همان طوری که پاول کانرتون، مورخ اجتماعی دانشگاه کمبریج، می گوید، «تاریخنگاران مسلمان قرون میانه وجه فکری مشترکی با مسیحیان اروپایی در ارتباط به مبارزۀ بزرگ میان اسلام و مسیحیت بر سر بیت المقدس نداشتند.» کانرتون می افزاید که واژه های «جنگ صلیبی» و «صلیبیون» هرگز در زمان خود در شرح وقایع و دیگر کتاب های تاریخی نویسندگان مسلمان نیامده است؛ در عوض واژه های «فرانک ها» و کافران در آنجا ثبت اند. اما بنا به گفتۀ کانرتون در قرن نوزدهم «حجم وسیعی از کتاب های تاریخی عربی اصطلاح صلیبیون را به دستمایۀ کار خود تبدیل کردند.» به این ترتیب، این واژه اسم رمزی برای توصیف مقاصد بدخیم قدرت های غربی شد و احساس منفی در کاربرد این واژه با تشکیل دولت اسراییل افزایش یافت. بنا به خوانش کانرتون، دستکم یکی از تاثیرات منفی جنگ های اعراب و اسراییل شگوفا شدن بیشتر مطالعات صلیبی بوده است.
اکنون معادل معاصر صلیبیون، صهیونیست های بدوی است! شاید این ریشۀ تاریخی نداشته باشد اما می تواند در خدمت استفادۀ سیاسی از خاطرات جمعی به منظور همبستگی وسیعی تر جمعی قرار گیرد. افسانه های تاریخی به منظور رفع یک نیاز ساخته می شوند تا ذهن گروه های انسانی مورد نظر را تحت تاثیر خود قرار داده و برای آنها مایۀ الهام باشد؛ در این فرآیند زخم ها به سلاح تبدیل می شوند.
کمتر از دو ماه بعد از یازده سپتامبر، اسامه بن لادن در سخنرانی ای اشغال افغانستان توسط ایالات متحده را در ادامۀ «جنگ های صلیبیون علیه جهان اسلام» توصیف کرد. این جنگ ها پس از پایان جنگ اول جهانی نیز اتفاق افتاد که طی آن، آن طوری که بن لادن توصیف می کرد، «تمام جهان اسلام زیر سطۀ قدرت های صلیبی مانند بریتانیا، فرانسه و ایتالیا قرار گرفت.» برای اسامه بن لادن، تلاش برای تسخیر جهان اسلام بدون وقفه در طول قرن بیستم ادامه یافته، و حتا جنگ روسیه در چچن و اقدامات « صلیبیون استرالیایی که وارد خاک اندونیزیا شده و تیمور شرقی را از بدنۀ جهان اسلام جدا ساختند،» را نیز در بر می گرفت.
جهان اسلام در پایان قرن بیست و اوایل قرن بیست و یکم میلادی گورستان اشکال مختلف عقلانیت شد، اما قربانی کلان همانا شکاکیت و نقد بوده است. با این حال، حتا با توجه به گسترش مذهب گرایی و کینه ورزی در میان امت مسلمان، احتمالاً غیر قابل تصور است که دستکم تعداد زیاد، و اگر نه کل، مسلمانان با شنیدن سخنرانی بن لادن در رسانه های اجتماعی، «تاریخ» جنگ های صلیبی را به «یاد» آورده باشند، و در پیش چشمان شان چهره های بارز صلیبی، از بالیان لبلین(۱۱۴۳-۱۱۳۹)، شوالیۀ مسیحی معروف پادشاهی بیت المقدس، تا جان هوارد، نخست وزیر وقت استرالیا که دستور مداخله در تیمور شرقی را در سال ۱۹۹۹ میلادی داد، رژه رفته و از نظر شان تمام این چهره های تاریخی و معاصر مسیحی در یک اتحاد صدها سالۀ صلیبی در پی انقیاد جهان اسلام اند. البته، چنین کاری دستکاری زشت تاریخی و در واقع یک عمل سیاسی ضد تاریخی است. اما روشن است که درک بن لادن از گذشته در جهان اسلام به عنوان یک روایت تاریخی مورد پذیرش گروه هایی است.
لیون ویزلیتر، نویسنده و منتقد امریکایی، باری هشدار داده بود که سیاست ناسیونالیستی مبتنی بر خاطرۀ جمعی می تواند که «دیدگاه واقع بین و شاهدپسند را که لازمۀ قدرت مسوولانه است، نابود سازد.» رویداد های خاورمیانه- شاهدی بر استفادۀ غیر مسوولانه از قدرت- به نظر می آید که تایید بر مدعای ویزلیتر باشد. مثلاً، زمانی که نیروهای اسراییلی در سال ۱۹۸۲ میلادی بیروت را محاصره کردند، مینخایم بگن، نخست وزیر وقت اسراییل، اعلام کرد که قوای دفاعی این کشور در واقع«نازی ها را در مخفیگاه های شان محاصره کرده اند.» این نازی های مورد ادعای بگن کسانی جز یاسر عرفات و بقیه رهبران فتح نبودند که در بیروت در محاصره گیر مانده بودند. نمونۀ فوق به خوبی نشان می دهد که چگونه خاطرۀ جمعی زاده شده در شرایط اضطراب و آسیب های روانی، در مواقع معینی یک بیان سیاسی، و از همه مهمتر، نظامی پیدا می کند.
اسراییل مثال بارزی است که چگونه خاطرۀ جمعی به شکل مصیب باری یک جامعه را تغییر داده و از قواره می اندازد. ساکنان اسراییلی مناطق اشغالی همواره به روایت انجیلی از تاریخ که نادرست و تحریف شده است، متوسل می شوند. این روایت همان قدر تحریف تاریخ است که توهمات اسلامگرایان در مورد تداوم پادشاهی قرون وسطایی اورشلیم و دولت جدید اسراییل.
در آستانۀ ورودی منطقۀ آبادی نشین اشغالی گیوت اسف در کرانۀ باختری، شعاری با این مضمون نصب است: «ما به خانۀ خود برگشتیم.» بنی گال، یکی از رهبران آبادی نشین های اشغالی، در یک مصاحبه ای با تاکید گفت: « ۳۸۰۰ سال پیش، دقیقاً در همین نقطه، سرزمین موعود اسراییل به مردم عبری وعده داده شد.» شانی سیمکویتز، مسوول جنبش آبادی نشین اشغالی مربوط به بنیاد گوش ایت صیهون، ادعای گال را تکرار کرد: « ۳ هزار سال پیش، پدران ما به ما سرزمینی هدیه دادند که این سرزمین نه روم و نیویارک بلکه سرزمین یهودی بود.»
حتا خاطرات جمعی صهیونیست های متعارف سکولار نیز همانند اظهارات فوق مملو از اسطوره و تحریف تاریخ است. مثلاً، به روند آلوده ساختن باستان شناسی به افسانه ها و سیاست در اسراییل توجه کنید که اکنون به مرحله ای رسیده است که تحقیقات دانشگاهی و دولت-ملت سازی همزاد یک دیگر اند. آموس الون، روشنفکر اسراییلی، در سال ۱۹۸۱ نوشت که باستان شناسان اسراییلی «تنها به دنبال حفاری دانش و آثار باستانی نیستند بلکه می خواهند که کشفیات تاریخی ریشه های اسراییل را که در اسرایلیات باستانی آمده است، نیز تایید نماید.» او افزود: « در اینجا شاگردان ناسیونالیسم و باستان شناسی متوجه تاثیرات حذف کنندۀ هر دو رشته می شوند.»
این موضوع در هیچ کجایی بیشتر از کشف خرابه های استحکامات دفاعی منطقۀ مساده(Masada) که در اوایل دهه ۶۰ میلادی توسط یگاییل یادین، باستان شناس و افسر بازنشستۀ ارتش اسراییل کشف شد، صادق نیست. در مساده یهودیان متعصب در سال ۷۰ میلادی علیه حاکمیت رومی ها به پا خاستند و در نهایت به صورت دستجمعی خودکشی کردند. پس از اکتشاف و پایان کار باستان شناسی از سوی یادین، نیروهای سپاه زرهی ارتش اسراییل از این منطقه در رژۀ نظامی خود استفاده کردند. در کنار برگزاری مراسم متعارف در پایان تعلمیات ابتدایی نظامی، فارغان دوره های آموزشی این شعار را سر دادند: «مساده هرگز سقوط نخواهد کرد.» همان طوری که الون اشاره کرد، چنین حفاری های به اصطلاح «تاریخی» در واقعیت امر غیر تاریخی اند. او نوشت که «متعصبان غیور مساده اگر امروز زنده می بودند، بدون شک باخصلت غربی و سکولار دولت مدرن اسراییل مخالفت می کردند؛ همان طوری که با رومی شدن یهودیان زمان خود مخالف بودند.»
در سال ۱۹۶۳ میلادی، یادین در مجلس فراغت سپاه زرهی ارتش اسراییل گفت: « ناپلیون بناپارت در پای اهرام مصر به نیروهای خود اعلام داشت: ’ برای صدها سال تاریخ به شما به دیدۀ حقارت نگریست.‘ اما آنچه که او به مردان خود گفته نتوانست، این است: ’برای صدها سال تاریخ خود تان به شما به دیدۀ حقارت نگریست.‘»
چهار هزار سال تاریخ. چطور یک دید تجربه گرای اسناد پسند که برای استفادۀ مسوولانه از قدرت نیاز است، می تواند این ادعا را به چالش کشد؟ اگر تاریخ یک درس را به ما یاد داده باشد این است که انسان ها در سیاست، همانند جنگ، از سردرگمی و ابهام دوری می گزینند؛ آنها در برابر وفاداری و یقین از خود واکنش نشان می دهند. همان طوری که ارنست رنان، مورخ قرن ۱۹ میلادی، استدلال می ورزد، وقتی رویدادها و خاطرات گذشته به واسطه خاطرۀ جمعی ریشه های محکم تر پیدا می کنند، دیگر بحث بر سر ارزش و صحت تاریخی آن اهمیت خود را از دست می دهد.
به باور یوسف یروشالمی، مشکل اصلی عصر مدرن این است که مردم بدون یک نوعی از اقتدار، و یا قانون اخلاقی، نمی دانند که چه چیزی را به خاطرۀ جمعی بسپارند و چه چیزی را فراموش نمایند. اما اگر ترس های یروشالمی درست باشد، و هر تداوم واقعی میان گذشته، حال و آینده جای خود را به خاطرات جمعی گذشته که همانند اختراع سنت ها واقعیت خارجی ندارند، بدهد پس در آن صورت زمانی هم فرا می رسد که تعصب نسبت به گذشته، چه در ارتباط به فراموشی و چه به یادآوری، مورد موشکافی و نقد قرار گیرد.
بهترین آغاز شاید همین فرمان نانت باشد که توسط شاه هنری چهارم در سال ۱۵۹۸ صادر شد و نقطۀ پایان بر جنگ های مذهبی در فرانسه گذاشت. هنری چهارم تمام اتباع، چه کاتولیک و چه پروتستان، خود را از یادآوری گذشته ها منع کرد. به موجب این فرمان «یادآوری تمام رویدادهای گذشته پس از مارچ ۱۵۸۵میلادی و مشکلات حاصل از آن، باید به بوتۀ فراموشی سپرده شود، و گویا هرگز اتفاق نیفتاده است.» آیا این شیوه کار می دهد؟ آیا یک فرمان شاهی توانست که از میزان کشیدگی ها و تلخی های گذشته میان دو طرف بکاهد؟ البته، ما چیزی در این مورد پس از ترور هنری چهارم به دست یک کاتولیک متعصب مخالف فرمان مذکور در سال ۱۶۱۰ میلادی، نمی دانیم. البته، خود این فرمان هم در نهایت مورد تجدیدنظر قرار گرفت.
با این حال، تصور کنید که اگر جوامع ما یک کمی از انرژی ای را که صرف یادآوری رویداد های گذشته کرده اند، برای فراموش آن مصرف می کردند، آیا ما در بدترین مناطق خاورمیانه کمی به صلح نزدیکتر نمی شدیم؟
به عنوان گزارشگر در جریان جنگ بوسنیا که یک مثال عینی از قتل عام انسانها تحت تاثیر خاطرات جمعی گذشته، یا به عبارت از بهتر ناتوانی از فراموشی گذشته است، دو شعر مچاله شده به نام های «پایان» و «آغاز و مطالبات واقعیت» از ویسواوا شیمبورسکا، شاعر پولندی، در جیب خود داشتم. شیمبورسکا که عبارت مورد علاقه اش «من نمی دانم» بود، در این دو شعر انسانگرایانه و غیر دگماتیک اش، به الزام اخلاقی فراموشی گذشته آگاه بود. او که متولد ۱۹۲۳ میلادی بود، مصایب و مرارت های پولند در زمان حاکمیت آلمان ها و روس ها را تجربه کرده بود. برای شیمبورسکا، و بخش عمدۀ نسل اش که سنگ و خاک کشور شان با خون و رنج انسانها در آمیخته است، از آن گذشته های پرادبار خاطرات تراژیک و تلخی در ذهن داشته و دارند. با این حال شیمبورسکا در شعر «مطالبات واقعیت» می نویسد:
مطالبات واقعیت
اما همچنان ما می خوانیم:
زندگی جاریست.
زندگی چه در کانای و بورودینو
و چه در فوشه کوسوو و گروژنیکا
آنچه که شیمبورسکا در پی بیان آن بود الزام اخلاقی فراموشی است تا زندگی ادامه یابد و اتفاقاً حق با او است. هرچیزی، حتا سوگواری، باید پایان یابد؛ و اگر نه خون ها هرگز خشک نخواهد شد؛ پایان یک عشق بزرگ پایان خود عشق هم است. در ایرلند می گویند، پس از مدت زیادی وقتی ستیزه ها دیگر منطقی برای ادامه ندارند، خاطرات مملو با درد و کینه های آن هم باید تحمل شود.
*این مقاله قبلاً در روزنامهٔ گاردین انتشار یافته است.
** این نوشتهٔ بلند در دفاع از فراموشی خاطرات گذشته به منظور دست یافتن به صلح پایدار نگاشته شده است. طبعاً، افغانستان به دلیل خاطرات تلخ تاریخی و سرگذشت خونبار انسان های آن، با این سوال مهم رو به رو است: با خاطرات تاریخی چگونه برخورد کرد؟ نویسندهٔ این مقاله استدلال می کند که هزینه های بخشش و فراموشی گذشته کمتر و بهتر است. در میان طبقهٔ سیاسی افغانستان افراد زیادی با این دیدگاه موافق اند. اماکسان دیگر نیز نقد های زیادی بر این نوع نگاه به تاریخ دارند که بعداً برخی از یادداشت های انتقادی در این زمینه در سایت زمین نشر خواهد شد.(مترجم)