s3

پیشگفتار

این شمارهی سیاستنامه را با بحث در بارهی ناتو و عملکرد آن شروع میکنیم. این موضوع از این رو اهمیت دارد که سال گذشتهی میلادی (۲۰۰۹) سالگشت دو واقعهی مهم بود: اولی ۶۰ سالگی انتشار بیانیهی جهانی حقوق بشر و دومی ۶۰ سالگی تشکیل سازمان ناتو. در این میان، بحثهای فراوانی در بارهی ناتو و عملکرد آن در زمینهی حقوق بشر انجام و کوشش شد بین این دو واقعه پیوند ایجاد شود. این پیوند حتا به شکلی در کنفرانسی که با عنوان ۶۰/۶۰ در آوریل ۲۰۰۹ در استراسبورگ (فرانسه) برگزار شد مورد اشاره قرار گرفت. اما آیا در محتوا نیز پیوند و نزدیکی وجود دارد؟
اَلسدِیر رابرتز، استاد حقوق دانشگاه از امریکا، در مقالهای که به آن کنفرانس ارائه کرد به روشنی نشان میدهد که ناتو بر پایهی پنهانکاری کامل بنا شده و عمل میکند و این رویه را بر تمام کشورهای عضو و خواهان عضویت تحمیل میکند. او میگوید حرکت به سوی امنیت جمعی، شبکهئی محکم از تعهدات بین دولتی در مورد کارکردن با اطلاعات حساس را ایجاد کرده که با اصل شفافیت دولتها در تناقض است. وی نشان میدهد که این پنهانکاری در عین حال به توانایی شهروندان در نظارت و کنترل بر اقدامات دولتها لطمه میزند. سیاست امنیت اطلاعات ناتو اصل پایهئی پاسخگویی را نقض میکند و شهروندان نمیتوانند در فرایند تعیین این سیاست یا نظارت بر آن مشارکت کنند.
اما اتفرید ناسائر، پژوهشگر آلمانی، از زاویهئی دیگر به ناتو نگاه میکند. اساس تز او بر سه بخش است: اول، با وجود این که ناتو در سال ۲۰۰۱ تصمیم به حمله به افغانستان گرفت، تا سال ۲۰۰۳ نقشی در این کشور نداشت. دوم، پس از آن هم، با وجود حضور نیروهای کشورهای مختلف عضو ناتو در افغانستان، همهی آنها به نحوی تحت فرماندهی نیروهای امریکایی قرا ر داشتهاند. سوم، آشفتگی کاملی در فرماندهی این نیروها وجود دارد.
به گفتهی پیر کُنِسا، پژوهشگر فرانسوی، یک مشکل اساسی بینشی کسانی که میخواهند با ایجاد رهبری سهگانهی ایالات متحده، ناتو و اتحادیه اروپا، این پیمان را دوباره احیا کنند این است که همهی آنها جهان بیرون از حلقهی ناتو را همچون تهدیدی تحلیل میکنند و سپس با اذعان به ناتوانی ارتش های غربی، خواستار گسترش مأموریت ناتو میشوند. اما آنها به این پرسش نمیپردازند که: آیا در بیست سال آینده ایالات متحده خود میتواند مخاطرهی وخیمی برای امنیت بینالمللی به شمار آید؟
بر چنین شالودهئی است که وکیل و روزنامهنگار لهستانی کامیل ماچرزاک بر اساس اندیشهی کانت، بحثی بنیادی در بارهی دمکراسی را به پیش میکشد. او میگوید نظامیان و غیرنظامیان بر ضدِ دمکراسی همدست هستند و دانشمندان و سیاستمداران به یک میزان تهدیدهای ناشی از کاهشِ تدریجی حاکمیت قانون را نادیده گرفتهاند. او نشان میدهد که بیشتر دولتهای عضو ناتو از دههی ۱۹۵۰ دارای ارتشهای سرّی با زرادخانههای مخفی بودهاند که به دور از کنترل پارلمانها عمل میکردهاند و این ارتشها حملههای متعددی را علیه مردم خودی انجام دادهاند. آنها به حملههای تروریستی ساختگی و تحریک و بهطور کلی رادیکالتر کردن گروههای چپ دست زدهاند تا خطر کمونیسم مطرح شود. ماچرزاک کیفرخواستی سنگین در باره ناتو صادر میکند: «شصت سال تاریخ ناتو برابر است با ۶۰ سال ناآگاهی مردم از مسالهی اساسی امنیت، گسترش همکاری نظامی ـ اطلاعاتی، الغای ناکامل حاکمیت قانون، کوشش برای «قانونی کردن» شکنجه، و ایجاد ارتشهای مخفی برای کنترل و تهدید مردمِ خود.» و یک پرسش اساسی نیز طرح میکند: آیا دمکراسی از توان کافی برخوردار نیست تا از عهدهی اثر انتشار اطلاعات در میان مردم برآید؟ اگر پاسخ منفی است، پس در چه نوعی از دمکراسی زندگی میکنیم؟
اغلب اندیشمندان و نویسندگان بر این نظرند که ناتو را نمیتوان جدا از ایالات متحده امریکا و اهداف آن بررسی کرد. آرنو جی مِیر، استاد ممتاز تاریخ در امریکا، میگوید: از سال ١٩۴۵، دخالت در امور داخلی کشورهای دیگر، چه مستقیم یا غیر مستقیم، چه آشکار یا پنهانی، چه نظامی یا غیر نظامی، سنگ بنای سیاست خارجی ایالات متحده به شمار رفته است. اما امریکا حریف نظامی قَدَری پیش رو ندارد و مدت ها همچنان یگانه ابر قدرت جهانی باقی خواهد ماند.
آلن گرِش، سردبیر پیشین لوموند دیپلماتیک، نیز تا حدودی با این نظر موافق است و میگوید: تردیدی نیست که ایالات متحده سال های طولانی موقعیت ممتازش را حفظ خواهد کرد. اما به اعتقاد او، این کشور باید ظهور مراکز جدید قدرت نظیر پکن، دهلی نو، برازیلیا و مسکو را در مد نظر بگیرد.
اریک هابزبام، که به روایتی مهمترین تاریخنگار عصر حاضر است، حرف آخر را میزند. او توضیح میدهد که بیشتر ملتهای اروپایی همسایهها و دشمنهایی دارند که درمقابله با آنها خود را تعریف میکنند. اما برای ایالات متحده دشمن آنهایی هستند که شیوهی زندگی امریکایی را قبول ندارند.
هابزبام میگوید ایالات متحده همیشه باید از قدرت نظامی برای حمایت از اقتصادش استفاده کند. در حالیکه بریتانیا در اواسط قرن بیستم پیش از دیگر قدرتهای استعماری تغییر جهت باد را احساس و خود را راحتتر برای نابودی امپراتوریش آماده کرد، چون قدرت اقتصادش وابسته به قدرت نظامیاش نبود بلکه با تجارت ارتباط داشت. آیا امریکاییها این درس را خواهند فهمید؟ یا همچنان سعی میکنند که استیلای برجهان را با قدرت سیاسی و نظامی حفظ کنند؟ آیا امپراتوری امریکا، همچون بریتانیا پیش از آن، در سراشیبی افول قرار گرفته است؟