اریک هابزبام
Eric Hobsbawm
هابزبام، به روایتی مهمترین تاریخنگار عصر حاضر، کتابهای بسیاری نوشته است. سه کتاب او «عصر امپراتوری»، «عصر افراطها» و «عصر سرمایه» برای درک بنیادهای تکامل و حرکت جهان به وضع کنونی بسیار مهم هستند. برخی از کتابهای دیگر او عبارتند از: عصر انقلاب (۱۹۶۲)، صنعت و امپراتوری (۱۹۶۸)، انقلابیون (۱۹۷۳)، کارگران (۱۹۸۴)، قرن جدید (۱۹۹۹)، دوران جالب (۲۰۰۲)، جهانی شدن، دمکراسی و تروریزم (۲۰۰۷)، در بارهی امپراتوری (۲۰۰۸)
اسپانیا در قرن شانزدهم و هلند در قرن هفدهم امپراتوری های قدرتمندی را برپا ساختند. اما تنها بریتانیای کبیر از قرن هجدهم تا نیمه قرن بیستم و ایالات متحده پس از این تاریخ بودند که توانستند امپراتوری های جهانی بنا کنند که دارای پایگاه نظامی در هر گوشه جهان بوده و بلندپروازی های بین المللی خود را با تکیه به این ساختارهای نظامی به نمایش گذارند. برتری نظامی دریایی برای بریتانیای کبیر نقش همان قدرتی را داشت که توانایی بمباران های ویرانگر برای ایالات متحده در حال حاضر.
با این همه، پیروزی های نظامی به تنهایی برای پایداری یک امپراتوری کافی نیست و این امر بیش ازهر چیز به توانایی آن در سازمان دهی و کنترل محیطش بستگی دارد. بریتانیای کبیر و ایالات متحده از ویژگی مشترک دیگری نیز سود برده اند که تنها می توانست در چارچوب یک اقتصاد جهانی شده وجود داشته باشد: هر دو بر صنعت جهان سلطه داشتند. این امر در درجه اول ناشی از دستگاه تولیدی بود که آنها را به «کارخانه جهان» تبدیل می کرد. بدین ترتیب در سالهای ١٩٢٠ و سپس بعد از جنگ دوم جهانی، ایالات متحده ۴٠ درصد تولید صنعتی جهان را در اختیار داشت. امروز نیز این رقم بین ٢٢ تا ٢۵ درصد در نوسان است. هر دو امپراتوری از سوی دیگر تبدیل به نمونه هایی شدند که کشورهای دیگر سعی می کردند از آنها تقلید کنند. آنها که در مرکز چهارراه مبادلات بین المللی قرار گرفته بودند، تصمیمات بودجه ئی، مالی و تجاری شان تعیین کننده محتوی، میزان و جهت گیری نهایی این مبادلات بود. و بالاخره این دو کشور نفوذ فرهنگی عظیمی را از جمله به دلیل رواج زبان انگلیسی اعمال می کردند.
از این نقاط مشترک که بگذریم، تفاوت های بسیاری بین این دو وجود دارد. از همه مهمتر مساحت و وسعت آنهاست. بریتانیای کبیر یک جزیره است ونه یک قاره وهرگز به مفهوم آمریکایی آن مرز نداشته است. این کشور جزو امپراتوری های اروپایی به حساب می آید، در دوران روم پس از اشغال نرماندی و سپس در سال ١۵۵۴ برای مدتی کوتاه وقتی که ماری تودور (Marie Tudor) به همسری فیلیپ دوم پادشاه اسپانیا درآمد. اما انگلستان از سوی دیگر هرگز مرکز امپراتوری های اروپایی نبوده است. هنگام مواجهه کشور با اضافه جمعیت، بخشی از اهالی مهاجرت کردند و مناطق مهاجرنشین را پدیدآوردند و بدین ترتیب جزایر انگلستان را به مهم ترین منبع مهاجرت تبدیل کردند. برعکس، ایالات متحده اساسا کشوری مهاجرپذیر بوده است که سرزمین های پهناورش را با درهم آمیزی مردم محلی با موج های عظیم مهاجرت که بیشتر از اروپای غربی بود و تا سال های ١٨٨٠ ادامه داشت، پر می کرد. این کشور و روسیه تنها امپراتوری هایی هستند که هرگز گروه های مهاجر مستقر در کشورهای دیگر (دیاسپورا) نداشته اند.

حق طبیعی استفاده از مواهب آزادی
امپراتوری آمریکا نتیجه منطقی آن گسترشی است که با یکی شمردن این کشور و تمامی قاره صورت پذیرفته است. برای مهاجران اروپایی که به تمرکز بالای جمعیت عادت داشتند، سرزمین های گسترده آمریکا درعین حال نامتناهی و متروک و خالی از سکنه به نظر می رسید، تصوری که با از بین رفتن تقریبا کامل اهالی محلی تشدید شد که قربانی بیماری هایی بودند که توسط مهاجران نادانسته و یا به عمد شیوع می یافت.
حتی بدون اعتقاد به این که خداوند این سرزمین را به وی اهدا کرده است، انسان اروپایی می بایست قبایل محلی را که مدام در حرکت بودند (سرخپوست ها) نابود سازد تا سیستم اقتصادی و کشاورزی متمرکز و شدیدش را بنا سازد. در نتیجه قانون اساسی امریکا که به حذف آشکار سرخپوست ها از ساختار سیاسی پرداخت، توسط آنانی نوشته شده بود که از «حق طبیعی استفاده از مواهب آزادی» سود می بردند.
در تفاوت با بریتانیای کبیر و اصولا کل اروپا، ایالات متحده هرگز مانند یکی از اعضای یک سیستم بین المللی متشکل از ملت هایی با قدرتی کم و بیش مشابه درنظر گرفته نشد. مفهوم مستعمره نیز با چنین تصویری هم خوانی نداشت چرا که تمامی قاره امریکای شمالی و از جمله کانادا می بایست در نهایت تبدیل به یک کشور شوند. به همین دلیل به استثنای هاوایی، ایالات متحده هرگز به دنبال استقرار در مناطقی نبوده است که پیش از این توسط انگلوساکسون ها مستعمره نشده باشد: مانند پورتوریکو، کوبا و یا جزایر اقیانوس آرام. رهبری سیاسی (هژمونی) امریکا فراسوی سرزمین و قاره اش نه می توانست شکل امپراتوری استعماری انگلستان را بیابد و نه کشورهای مشترک المنافع را. امریکا که هرگز گروه های مهاجر به دیگر نقاط جهان نفرستاده بود نمی توانست مناطق تحت قیمومیتی به وجود آورد که از مهاجران سفیدی تشکیل می شد که گاه با مردم محلی و گاه بدون آنها شکل می گرفت و به مرور زمان استقلال پیدا می کرد (مانند کانادا، استرالیا، زلاند نو و یا افریقای جنوبی). از همان زمان پیروزی شمالی ها در جنگ داخلی هرگونه زیر سئوال بردن اتحاد کشور از لحاظ قانونی، سیاسی و حتی ایدئولوژیک غیرقابل تصور شده بود. بدین ترتیب قدرت امریکا در خارج از مرزهایش نمی توانست جز با به وجود آوردن اقمار و یا کشورهای تحت فرمان خود شکل یابد.
دومین تفاوت اساسی مابین دو کشور در این است که ایالات متحده از انقلابی زاده شد که شاید بیش از تمام انقلاب هایی ادامه یافت که ریشه در آرمان های عصر روشنگری داشتند. در نتیجه امپراتوری باید براساس اعتقاد مذهبی مسیحاباوری (مسیانیک) مبنی بر اینکه جامعه «آزاد» امریکا برتر از جوامع دیگر است و باید مدلی برای تمام جهان باشد، به وجود آید. و همانطور که توکویل به خوبی دریافته بود، جهت گیری سیاسی چنین ساختار اندیشه ئی ضرورتا عوام گرا و ضدنخبگان بود.
بریتانیای کبیر، انگلستان و اسکاتلند انقلاب های خود را در قرن شانزدهم و هفدهم انجام دادند. اما این انقلاب ها ادامه نیافتند و در رژیم سرمایه داری ئی مستحیل شدند که هرچند رو به مدرنیته داشت اما بسیار طبقاتی و ناعادلانه بود و تا قرن بیستم توسط خانواده های ملاکان بزرگ و ثروتمندان اداره می شد. یک امپراتوری استعماری به خوبی می تواند درچنین ساختاری ادامه حیات دهد. بریتانیای کبیر بی شک به برتری خود نسبت به جوامع دیگر اعتقاد راسخ داشت اما نه اعتقاد مذهبی مسیحاباوری درکار بود و نه تلاشی برای تغییر مردم ناآشنا با رسوم انگلستان و حتی نه ترویج مذهب پروتستان. امپراتوری انگلستان نه توسط مروجان مذهبی به وجود آمد و نه برای خدمت به آنها.
تفاوت سوم در این است که از زمان دُمز دِی بوک در قرن یازدهم میلادی، سرزمین انگلستان و سپس بعد از ١٧٠٧ ، بریتانیای کبیر حول یک سیستم قانونی و یک حکومت بسیار متمرکز به وجود آمد که آن را به قدیمی ترین ملت در اروپا تبدیل می کند. در ایالات متحده برعکس آزادی رقیب حکومت مرکزی و حتی هرگونه قدرت دولتی بوده است که عمدا با جدایی قوا کم رنگ شده است.
یک فرق اساسی دیگر را فراموش نکنیم :طول عمر هرکدام از دو امپراتوری را. فرای پرچم و سرود ملی، دولت ـ ملتها احتیاج به اسطوره های بنیادین دارند که باید در تاریخ شان ریشه داشته باشند. اما ایالات متحده برعکس انگلستان و فرانسه انقلابی و یا اتحاد شوروی تاریخی ندارد که در آن به دنبال اسطوره باشد. امریکا پیشینه ئی قدیمی تر از اولین مهاجران انگلیسی ندارد که خود را پوریتن (خشک مقدس) می پنداشتند و سرخپوستان و بومیان همانند برده ها خارج از مردمی درنظر گرفته می شوند که در بنیان گذاری امریکا به آن اشاره می شود.
آنان نمی توانستند همچون امریکایی های اسپانیایی تبار بومی در مبارزه خود برای استقلال به امپراتوری های گذشته مانند اینکاها و آزتک ها ارجاع دهند. بالاخره اینکه امریکا در طی یک انقلاب برعلیه انگلستان شکل گرفت و لاجرم تنها ارتباط قابل پذیرش با این گذشته به زبان تقلیل یافت.
هویت ملی امریکا از این رو حتی قبل از رسیدن جریان های وسیع مهاجران غیرانگلوساکسون نمی توانست براساس گذشته ئی مشترک با انگلستان شکل گیرد. این هویت تنها می توانست حول ایدئولوژی انقلابی و نهادهای جمهوری نوین به وجود آید. بیشتر ملت های اروپایی همسایه ها و دشمن هایی دارند که درمقابله با آنها خود را تعریف می کنند. ایالات متحده که هرگز بقایش جز در جنگ استقلال مورد تهدید نبوده، نمی تواند از لحاظ تاریخی برای خود یک دشمن تعریف کند. از این رو تنها ایدئولوژی باقی می ماند: آنهایی که شیوه زندگی امریکایی را قبول ندارند.
این تفاوت ها میان دو امپراتوری در مورد دولت هایشان نیز وجود دارد. در این مورد نیز بریتانیای کبیر و ایالات متحده عمیقا متفاوتند. امپراتوری به معنای عینی و واقعی آن تنها یکی از عناصر رشد اقتصادی انگلستان و قدرت بین المللی اش به حساب می آمده است. این امر هیچگاه در مورد ایالات متحده درست نبوده که مهم ترین تلاش ها را برای تبدیل شدن به غول فراقاره ئی و نه دولتی در میان دیگر دولت هاکرده است. این سرزمین ها و نه دریاها هستند که نقش اساسی در توسعه امریکا بازی کرده اند. ایالات متحده همواره توسعه طلب بوده است اما نه مانند امپراتوری هایی با قدرت دریایی مثل کاستیان و پرتغال در قرن شانزدهم، هلند در قرن هفدهم و یا انگلستان که در آنها متروپُل (سرزمین امپراتوری) همواره با دولت هایی با ابعادی نسبتا کوچک باقی می ماند.
ایالات متحده به روسیه بیشتر شبیه است که نفوذش را به واسطه حوزه های تحت اختیار «از یک دریا تا دریای دیگر» و ازجمله از بالتیک تا دریای سیاه و اقیانوس آرام گسترش می داد. ایالات متحده حتی اگر امپراتوری نمی شد بزرگترین ملت از حیث جمعیت در نیم کره غربی و سومین در جهان باقی می ماند. برعکس بریتانیای کبیر حتی وقتی بریک چهارم مردم جهان حکم می راند عمیقا به این امر واقف بود که اقتصادش درحد متوسط دیگر اقتصادهاست.
ایالات متحده باید همیشه از قدرت نظامی برای حمایت از اقتصادش استفاده کند
از این مهم تر، اقتصاد بریتانیا در اکثر مبادلات بین الملل حضور داشت و از این رو امپراتور ی اش عامل مرکزی رشد اقتصاد جهانی در قرن نوزدهم بود. تا سال ١٩۵٠ لااقل سه چهارم سرمایه گذاری های انگلستان در کشورهای درحال رشد بود و حتی در فاصله دو جنگ بیش از نیمی از کالاهایی که بنادر بریتانایی کبیر را ترک می کردند مقصدشان مناطق تحت نفوذ انگلستان بود. با صنعتی شدن اروپا و ایالات متحده عصر کارخانه جهان بودن برای انگلستان پایان یافت اما این کشور سکاندار شبکه حمل و نقل جهانی و هم چنین بانک دار و واسطه مبادلات مالی برای بقیه جهان باقی ماند و بدین ترتیب به اولین صادرکننده سرمایه در جهان تبدیل شد.
اقتصاد امریکا ارتباطی چنین نمادین را با اقتصاد جهان حفظ نکرد. اما از آن جا که بسیار جلوتر از بقیه، بزرگ ترین تولید کننده جهان بود، وزن نمادینی را لااقل به دلیل ساده عظمت بازار داخلی اش دارا بود. در طول قرن بیستم پیشرفتهای امریکا در زمینه تکنولوژی و شیوه سازمان دهی کار، به ویژه از سالهای ١٨٧٠ از این کشور یک مدل ساخت. امریکا در طی همین قرن به اولین جامعه مصرفی توده ای تبدیل شد.
تا دوران بین دو جنگ، اقتصاد این کشور که بسیار محافظت شده و بسته بود اساسا با تکیه به منابع و بازار داخلی اش توسعه می یافت.
در تفاوت با انگلستان، ایالات متحده تا آخر قرن بیستم واردات مواد اولیه اش و کالاهای بسیار و هم چنین سرمایه صادر می کرد هرچند میزان آن نسبت به گستردگی این کشور چندان نبود. در اوج قدرت صنعتی در سال ١٩٢٩ ، صادرات امریکا تنها ۵ درصد تولید ناخالص ملی این کشور بود در حالی که این نسبت برای آلمان ۸/۱۲ درصد، انگلستان۲/۱۳ درصد، هلند ۲/۱۷ درصد و کانادا ۸/۱۵ درصد بود. بدین ترتیب علی رغم توفق مطلق و غیرقابل انکار این کشور در زمینه صنعتی از سال های ١٨٨٠ که معادل ٢٩ درصد تولید جهانی بود، صادرات امریکا تنها در آستانه سقوط بورسی سال ١٩٢٩ توانست به سطح انگلستان برسد. استیلای اقتصاد جهان نو بر قاره کهن در طول جنگ سرد انجام گرفت امری که هیچ دلیلی برای ادامه یافتن آن بازهم برای مدتی طولانی وجود ندارد.
در واکنش به صنعتی شدن اروپا و ایالات متحده، بریتانیای کبیر عصر ویکتوریا که وسیعا صنعتی شده و هم چنین اولین صادرکننده سرمایه بود، برآن شد که سرمایه گذاری هایش را به سوی حوزه های تحت نفوذ در امپراتوری اش هدایت کند.
ایالات متحده قرن بیست و یکم چنین امکانی را ندارد و در دنیای جهانی شده استیلای فرهنگی امریکا هر روز کمتر به معنی استیلای اقتصادی آن است. ایالات متحده سوپرمارکت را ابداع کرد اما این گروه فرانسوی کارفور است که بازارهای چین و امریکای لاتین را تسخیر می کند. این فرق اساسی با بریتانیای کبیر منجر به آن می شود که ایالات متحده باید همیشه از قدرت نظامی برای حمایت از اقتصادش استفاده کند.

ناآرامی، درگیری و وحشیگری هرچه بیشتر؟
بدون سرسپاری «جهان آزاد» به ضرورت های دوران جنگ سرد آیا ابعاد اقتصاد امریکا به خودی خود برای به وجود آوردن یک مدل برای باقی جهان کافی بود؟ آیا این کشور می توانست استیلای دلالان ارزیابی مالی، استانداردهای حساب داری و قوانین تجاری اش را تحمیل نماید؟ آیا می شد «توافق های واشنگتن» را به کتاب مقدس صندوق بین المللی پول و بانک جهانی تبدیل نمود؟ عملی بودن تمام این ها قابل شک است.
به همین دلایل، امپراتوری انگلستان چون مدلی درنظر گرفته نمی شود برای درک پروژه رهبری طلبانه (هژمونیک) امریکا. به ویژه از آن رو که بریتانیای کبیر محدودیت های خود را خوب می شناخت و از جمله در مورد توانایی های نظامی اش. کشوری با وزنی متوسط به خوبی می دانست که جایگاه قهرمانی سنگین وزن را برای ابد حفظ نخواهد کرد و بدین ترتیب از بحران خود بزرگ بینی ئی نجات یافت که دامنگیر شاگرد جادوگران جهان می شود. این کشور امپراتوری ئی را بنا نهاد که هیچ کشوری هرگز نداشته و نخواهد داشت اما می دانست که نمی تواند بر همه جهان استیلا یابد و هرگز نیز در این جهت تلاش ننمود. برعکس سعی بر آن داشت که به باقی جهان به اندازه کافی ثبات بخشد تا بتواند از آن نفع خود را برد. اما هرگز سعی نکرد که اراده اش را در همه جا تحمیل کند.
زمانی که دوران امپراتوری های دریایی در نیمه قرن بیستم پایان یافت بریتانیای کبیر پیش از دیگر قدرت های استعماری تغییر جهت باد را احساس کرد. قدرت اقتصاد او وابسته به قدرت نظامی اش نبود بلکه با تجارت ارتباط داشت. از این رو این کشور خود را راحت تر برای نابودی امپراتور ی اش آماده کرد. همان طوری که پیش از آن با بزرگ ترین شکست تاریخاش یعنی از دست دادن مستعمره امریکایی روبه رو شده بود.
آیا امریکایی ها این درس را خواهند فهمید؟ یا همچنان سعی می کنند که استیلای برجهان توسط یک قدرت سیاسی و نظامی را حفظ کنند و بدین ترتیب هرچه بیشتر ناآرامی، درگیری و وحشیگری ایجاد کنند؟