شناسنامه:

توتالیتاریسم

هانا آرنت

برگردان: محسن ثلاثی

طرح جلد و برگ آرایی: روح الامین امینی

ناشر: انتشارات آرمان شهر

سری: سکوت را بشکنیم

چاپ اول: زمستان ۱۳۹۲

شماره گان: ۱۰۰۰

hana

پیش‏گفتار

دست‏نویس اصلی کتاب خاست‏گاه‏های توتالیتاریسم[۱] در پاییز سال ۱۹۴۹، چهار سال پس از شکست آلمان هیتلری و پیش از مرگ استالین ‏به‏پایان رسیده بود. نخستین چاپ این کتاب در سال ۱۹۵۱ پدیدار شد. سال‏هایی که بر سر نوشتن این کتاب گذاشتم، از سال ۱۹۴۵ ‏به‏بعد، نخستین دورۀ آرامش نسبی پس از دهه‏ها آشفتگی، آشوب و هراس آشکار بوده است– انقلاب‏های پس از جنگ جهانی، سر برکشیدن جنبش‏های توتالیتر، تحلیل رفتن حکومت پارلمانی و ‏به‏دنبال آن، همه‏گونه بی‏دادگری[۲] نوین، از دیکتاتوری‏های فاشیستی و نیمه‏فاشیستی گرفته تا دیکتاتوری‏های تک‏حزبی و نظامی و سرانجام، استقرار ‏به‏ظاهر استوارانۀ حکومت‏های توتالیتر برپایۀ پشتیبانی توده‏ای[۳]: در روسیه  در ‏سال ۱۹۲۹، سالی که اکنون بیشتر سال «انقلاب دوم» خوانده می‏شود و در آلمان در ‏سال ۱۹۳۳٫

با شکست آلمان نازی،  بخشی از داستان ما‏ به‏سرآمده بود.‏ به‏نظر می‏رسید که با این رخداد، نخستین لحظۀ مناسب برای گریستن رویدادهای معاصر با نگاه بازپس‏نگر یک تاریخ‏نگار و شور تحلیلی یک دانشمند سیاسی فرا رسیده باشد؛ البته نه هنوز بدون خشم و از روی سنجش[۴]، ولی هم‏چنان با غم و اندوه و گرایشی ‏به ‏افسوس، و نه دیگر با خشم گنگ و هراس فلج‏کننده. ‏به‏هر روی، در این زمان نخستین لحظۀ ممکن برای بررسی دقیق مسایلی که بهترین بخش زندگی نسل مرا ‏به‏ناگریز دربرگرفته بودند، فرا رسیده بود: چه پیش آمد؟ چرا پیش آمد؟ و چگونه می‏توانست پیش آمده باشد؟ زیرا شکست آلمان افزون بر آن‎که کشوری ویران و ملتی را که احساس می‏کرد ‏به‏«نقطۀ صفر» تاریخ خویش گام گذاشته است ‏به‏دنبال آورد، کوهی از اسناد دست‏نخورده را دربارۀ هر یک از جنبه‏های دوازده سالی که رایش هزارسالۀ هیتلری توانسته بود دوام آورد، نیز برجای نهاد. نخستین گزیده‏های غنی از این انبوه اسناد که حتی امروزه نیز ‏به اندازه کافی منتشر و بررسی نشده‏اند، در ارتباط با دادگاه جنایت‏کاران جنگی برجستۀ نورمبرگ در سال ۱۹۴۶، در دوازده جلد تحت عنوان، توطئه و تجاوز نازی[۵] پدیدار شد.

‏به‏هر روی، زمانی که دومین چاپ این کتاب در سال ۱۹۵۸، بیرون آمد، مواد مستند بیش‏تری دربارۀ رژیم نازی در کتابخانه‏ها و آرشیو‏ها در دست‏رس قرار گرفته بودند. هر چند چیزهایی که در این زمان فراگرفته بودم بسیار جالب بودند؛ اما چه در تحلیل و چه در احتجاج‏های چاپ نخست کتاب، نیاز چندانی ‏به‏دگرگونی‏های اساسی احساس نمی‏شد. افزونه‏ها و جابه‏جایی‏های گوناگونی در نقل‏قول‏های پای‏نوشت‏ها می‏بایست آورده شوند. از همین روی، متن کتاب تا اندازۀ زیادی حجیم گشته بود؛ اما همۀ این دگرگونی‏ها ماهیتی فنی داشتند. در سال ۱۹۴۹، تنها بخشی از اسناد دادگاه نورمبرگ ‏به‏ترجمۀ انگلیسی شناخته شده بود. شمار زیادی از کتاب‏ها، جزوه‏ها و مجله‏هایی که در سال‏های ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ در آلمان انتشار یافته بودند، هنوز در دست‏رس قرار نداشتند. وانگهی، در تعدادی از این افزونه‏ها، برخی از مهم‏ترین رویدادهای پس از مرگ استالین- بحران جانشینی و سخنرانی خروشچف در بیستمین کنگرۀ حزب– و اطلاعات تازه دربارۀ رژیم استالینی را که در انتشارات اخیر گنجانده شده بودند در نظر گرفته بودم. از این گذشته، بینش‏هایی که ماهیت دقیق نظری داشتند و با تحلیل من از عناصر چیرگی تام[۶] در بستگی تنگاتنگ بودند، برای من مطرح گشته بودند، که در آن زمان که دست‏نویس اصلی این کتاب را با عنوان نه‏چندان جامع «ملاحظات جامع» ‏به‏پایان رسانیده بودم، ‏به‏ذهنم راه نیافته بودند. فصل پایانی این چاپ از کتاب، با عنوان «ایدیولوژی و ارعاب» جای‏گزین آن «ملاحظات» گشته است. قسمت‏هایی از آن که هنوز معتبر می‏نمودند، ‏به‏فصل‏های دیگر کتاب انتقال داده شدند. ‏به‏چاپ دوم این کتاب، پیش‏گفتاری افزوده بودم که در آن، از پیدایی نظام روسی در کشورهای اقماری و نیز دربارۀ انقلاب مجارستان ‏به‏اختصار بحث کردم. این مبحث که زمانی بسیار جلوتر نوشته شد، ‏به‏خاطر پرداختن ‏به‏رویدادهای معاصر آهنگی دگرگونه داشت و در بسیاری از جزییات اکنون دیگر اعتبارش را از دست داده است. در این چاپ آن پیش‏گفتار را حذف کرده‏ام و این تنها تفاوت اساسی است که با چاپ دوم پیدا کرده است.

آشکار است که پایان جنگ،‏ به‏منزلۀ پایان حکومت توتالیتر در روسیه نبود، بلکه برعکس، ‏به‏بلشویکی کردن اروپای خاوری، یعنی ‏به‏گسترش حکومت توتالیتر انجامید. صلح تنها نقطۀ عطف مهمی را ‏به‏دست داده است تا از آن‏جا بتوانیم همانندی‏ها و ناهمانندی‏های روش‏ها و نهادهای دو رژیم‏توتالیتر را ‏به‏تحلیل کشیم؛ نه پایان جنگ جهانی دوم، بلکه مرگ استالین هشت سال پس از آن، تعیین کننده بود. با نگاهی ‏به‏گذشته، چنین می‏نماید که مرگ استالین تنها ‏به‏یک بحران جانشینی و یک «نرمش» موقتی تا ظهور یک رهبر تازه نینجامید، بلکه یک فراگرد توتالیترزدایی[۷] موثق ولی نه چندان آشکار را نیز ‏به‏دنبال آورد. از این روی، از دیدگاه رویدادها دلیلی در دست نبود که این بخش از داستان را تا تاریخ کنونی دنبال کنیم. تا آن‎جا که دانش ما از این دوره مورد بحث می‏گوید، فراگرد یاد شده چندان دگرگونی شگرفی پیدا نکرده است که ‏به‏بازنگری و افزونه‏های گسترده‏ای نیاز داشته باشد. برخلاف آلمان که هیتلر در آن جنگ خویش را ‏به‏عمد فرا می‏گسترد، تو گویی که یک حکومت توتالیتر کامل تنها در آلمان فرمان‏روایی داشت، دورۀ جنگ در روسیه، یک زمان تعلیق موقتی چیرگی تام ‏به‏شمار می‏آید. برای مقاصد بررسی من، سال‏های ۱۹۲۹ تا ۱۹۴۱ و سپس باز سال‏های ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۳ روسیه، اهمیت اساسی دارند و متاسفانه منابع ما دربارۀ این دوره‏ها کم‏یابند و همان ماهیتی را دارند که در ۱۹۵۸ و حتی ۱۹۴۹ دارا بودند. در روسیه هیچ رویدادی رخ نداده است و به‏احتمال در آینده نیز رخ نخواهد داد که همان پایان روشن داستان رژیم هیتلری را ‏به‏ما بنمایاند و ما را ‏به‏همان مواد مستند شسته و رفته و انکارناپذیر آلمان نازی مجهز سازد.

تنها افزونۀ مهم بر دانش ما، محتویات آرشیو اسمولنسک[۸] (انتشار یافته در سال ۱۹۵۸ از سوی مرل‏فینسود[۹]) است که آن هم تنها کم‏یابی شدید اسناد و آمارهای[۱۰] اساسی در این زمینه را اثبات کرده است، کم‏یابی که بر سر راه هرگونه تحقیق در مورد این دوره از تاریخ روسیه، هم‏چون یک سد بلند پا‏برجای مانده است. زیرا اگر چه این آرشیو (که در دفترهای مرکزی حزبی اسمولنسک از سوی دستگاه جاسوسی آلمان کشف شد و سپس ‏به‏دست نیروهای آمریکایی اشغال کنندۀ آلمان افتاد) دوصد صفحه اسناد را دربر می‏گیرد و یک دورۀ زمانی از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۸ را می‏پوشاند؛ اما حجم اطلاعاتی که ‏به‏دست ما نمی‏دهد، ‏به‏راستی شگفت‏انگیز است. حتی با وجود «انبوه بی‏شمار اسناد مربوط ‏به‏تصفیه‏های» سال‏های ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۷، هیچ اشاره‏ای ‏به‏شمار قربانیان یا داده‏های آماری حیاتی دیگر، در آن ‏به‏عمل نیامده است. هرجا که ارقامی داده می‏شوند، ‏به‏گونۀ نومیدکننده‏ای متناقضند. سازمان‏های گوناگون آمارهای گوناگون ارائه می‏دهند. تنها چیزی که بدون هیچ گمانی می‏توانیم از این آرشیو دریابیم، این است که بسیاری از ارقام اساسی اگر هم وجود داشته باشند، ‏به‏دستور حکومت از این آرشیو بیرون کشیده شده‏اند[۱۱]. هم‎چنین این آرشیو دربردارندۀ هیچ اطلاعی دربارۀ روابط شاخه‏های گوناگون اقتدار حکومتی «میان حزب، ارتش و سازمان امنیتی» نیست و درباره خطوط ارتباط و فرماندهی سخن نمی‏گوید. سخن کوتاه، دربارۀ ساختار سازمانی رژیم استالینی چیزی نمی‏دانیم، حال آن‏که در مورد آلمان نازی، در این باره اطلاعات فراوانی داریم[۱۲].‏به‏تعبیر دیگر، از آن‏جا که ‏به‏خوبی می‏دانیم که انتشارات رسمی شوروی بیش‏تر ‏به‏اهداف تبلیغاتی ‏به‏کار می‏رفته‏اند و آشکارا غیر قابل اعتمادند، اکنون چنین می‏نماید که منابع موثق و آمارهای معتبر شاید هرگز وجود نداشته‏اند.

پرسش بسیار جدی‏تر این است که آیا یک بررسی دربارۀ توتالیتریسم می‏تواند آن‏چه را که در چین رخ داده است و هنوز هم رخ می‏دهد، ندیده گیرد. در این‏جا دانش ما حتی از آن‎چه که در مورد سال‏های ۱۹۳۰ روسیه گفته شد نیز نامطمئن‏تر است، بخشی بدین خاطر که کشور چین پس از انقلاب پیروز خود در منزوی نگه‏داشتن خویش از بی‏گانگان حتی از روسیه هم موفق‏تر بوده است و بخشی دیگر از آن روی که تغییر بیعت‏دادگان[۱۳] بلندپایۀ حزب کمونیست چین هنوز ‏به‏یاری ما نیامده‏اند؛ امری که ‏به‏خودی خود ‏به اندازه کافی مهم است. پس از ۱۷ سال، اندک اطلاع موثقی که از چین کمونیست داریم نشان می‏دهد که میان این کشور و روسیۀ کمونیست اختلاف‏های بسیار چشم‏گیری وجود دارند: پس از سپری شدن یک دورۀ خون‏ریزی قابل ملاحظۀ اولیه، شمار قربانیان این خون‏ریزی در نخستین سال‏های دیکتاتوری، معقولانه ۱۵ میلیون نفر تخمین زده شد، حدود سه درصد جمعیت کشور در سال ۱۹۴۹، که بر حسب درصد، ‏به‏نسبت تلفات «انقلاب دوم» استالین، بسیار کمتر بوده است؛ و پس از نابودی مخالفت سازمان‏یافته، هیچ افزایشی در ارعاب و کشتار همگانی مردم بی‏گناه دیده نشد و از «دشمنان عینی»[۱۴] و محاکمات نمایشی سخنی ‏به‏میان نیامد و با وجود شمار زیادی از اعترافات عمومی و «انتقاد از خود»، جنایت‏های آشکار انجام نگرفتند. گفتار پرآوازۀ مائو ‏به‏سال ۱۹۵۷ «دربارۀ شیوۀ درست حل تناقض‏های میان مردم» که به‏طور معمول تحت عنوان گم‏راه کنندۀ «بگذار صد گل بشکفد» معروف شده است، بی‏گمان درخواست آزادی نبود؛ اما‏نشان می‏داد که تناقض‏های غیر تنازع‏آمیز میان طبقه‏ها و از آن مهم‏تر میان مردم و دولت، حتی در یک دیکتاتوری کمونیستی ‏به‏رسمیت شناخته شده بود. شیوۀ برخورد با مخالفان، شیوۀ «تصحیح افکار» بود که با یک روش آراستۀ قالب‏بندی دائمی و مکرر اذهان انجام می‏گرفت، روشی که کم‏ و ‏بیش در مورد کل جمعیت کشور پیاده می‏شد. ما هرگز ‏به‏خوبی نمی‏دانستیم که این روش در زندگی روزانه چگونه اعمال می‏شد و چه کسانی از آن معاف بودند؛ یعنی چه کسانی مسئول اجرای این روش «قالب‏بندی» بودند، و از پیامدهای «شست‏وشوی مغزی» هیچ اطلاعی نداشتیم و نمی‏دانستیم که آیا این عمل شست‏وشو بادوام بود و در واقع توانسته بود دگرگونی‏های شخصیتی ‏به‏بار آورد یا نه. اگر ‏به‏اعلامیه‏های رسمی رهبری چین اعتماد کنیم، باید بگوییم تنها چیزی که این روش ‏به‏بار آورد، ریاکاری در یک سطح وسیع بود که «زمینه‏های مساعد برای ضد انقلاب» را فراهم می‏ساخت. اگر این کار یک نوع ارعاب بوده باشد که بی‏گمان هم بود، باید گفت که ارعاب از یک گونۀ دیگر بود و پیامد‏هایش هرچه هم که بوده باشد، ‏به‏کشته شدن ده درصد از جمعیت کشور نینجامید. رهبری چین مصلحت ملی[۱۵] را آشکارا ‏به‏رسمیت شناخت و روا‏ داشت که کشور ‏به‏گونه‏ای مسالمت‏آمیز توسعه یابد و از کاردانی بازماندگان طبقۀ حاکم پیشین استفاده شود و ضوابط دانشگاهی و حرفه‏ای رعایت گردد. کوتاه سخن، آشکار است که «اندیشۀ» مائوتسه‏تونگ در همان خطوطی که استالین (و یا هیتلر) مقرر کرده بود، جریان نداشت و او یک قاتل غریزی نبود و احساس ملیت‏گرایانه که در خیزش‏های انقلابی کشورهای مستعمرۀ پیشین بسیار برجسته است، چندان نیرومند بود که بتواند در چین کمونیست حدودی بر چیرگی تام اعمال کند. همۀ این چیزهایی که گفته شد، با برخی از هراس‏هایی که در این کتاب بیان شده‏اند تناقض داشتند.

از سوی دیگر، حزب کمونیست چین پس از پیروزی یک‏باره چنین هدفی را در پیش گرفت که «از نظر سازمانی بین‏المللی، در پهنۀ ایدیولوژی فراگیر و در آرزوی سیاسی‏اش جهانی» باشد؛ یعنی این که صفات با گسترشِ ستیز چین و شوروی برجسته‏تر گشتند، گرچه خود این ستیز را می‎‏توان ‏به‏قضایای ملی بیش‏تر مرتبط دانست تا ایدیولوژیک. پافشاری چینی‏ها بر اعادۀ حیثیت استالین و نکوهش کوشش‏های روس‏ها در جهت توتالیترزدایی با برچسب انحراف «تجدیدنظرطلبانه»، خود ‏به اندازه کافی بدشگون است و از این هم بدتر، آن‎ها این کار را با یک سیاست بین‏المللی گرچه تاکنون موفق ولی آشکارا خشن ساخته‏اند که هدفش رخنه دادن ماموران چینی در هر جنبش انقلابی و زنده ساختن کمینترن ‏به‏رهبری پکن است[۱۶]. داوری دربارۀ هریک از این تحولات در لحظۀ کنونی دشوار است، چرا که ما از آن اطلاع کافی نداریم و هم‎چنین هیچ یک از این تحولات هنوز جریانش پایان نگرفته است. ‏به‏این سر درگمی‏ها که در سرشت این موقعیت نهفته‏اند، گرفتاری‏های خود ساخته‏مان را نیز متاسفانه افزودیم. زیرا آن چیزهایی که ما از دورۀ جنگ سرد ‏به‏ارث برده‏ایم؛ یعنی «دشمنی با ایدیولوژی» و ضدیت با کمونیسم که خود این‎ها هم دارند ‏به‏گونۀ یک آرزوی جهانی درمی‏آیند و ما را ‏به‏ساختن افسانه‏ای از آن خودمان وسوسه می‏کنند، قضایا را چه در نظریه چه در عمل آسان‏تر نمی‏سازند، بلکه تنها موجب می‏شوند از تفاوت قائل شدن میان دیکتاتوری‏های کمونیستی تک‏حزبی که در واقعیت با آن روبه‎رو هستیم با آن حکومت به‎قطع توتالیتری که در چین البته ‏به‏صورت‏های دیگر ممکن است گسترش یابد، سرباز زنیم. البته جان کلام این نیست که: چین کمونیست با روسیۀ کمونیست تفاوت دارد و یا روسیۀ استالینی با آلمان هیتلری متفاوت بود. می‏خوارگی و بی‏کفایتی که در هر توصیفی از روسیۀ سال‏های ۱۹۳۰ و ۱۹۲۰ ‏به‏گونۀ گسترده‏ای رخ می‏نمایند و تا امروز نیز گسترش دارند، در داستان آلمان نازی نقشی بازی نکردند، هم‏چنان که سنگ‏دلی توصیف‏ناپذیر و بی‏دلیلی که در اردوگاه‏های کار اجباری و مرگ رژیم نازی دیده شد، ‏به‏نظر نمی‏رسد که در اردوگاه‏های کار روسی به‎طور وسیع وجود داشته باشد؛ زندانیان در این اردوگاه‏ها بیش‏تر از سهل‏انگاری می‏مردند تا شکنجه. فساد، داغ ننگی که از همان آغاز بر پیشانی دستگاه اداری روسیه خورده بود، در آخرین سال‏های رژیم نازی نیز وجود داشت؛ اما‏ در چین پس از انقلاب هرگز دیده نشد. این گونه تفاوت‏ها را می‏توان ‏به‏چندین برابر افزایش داد؛ این‏ها اهمیت بسیار دارند و بخشی از تاریخ ملی این کشورها را می‏سازند؛ اما‏ در صورت حکومت آن‎ها تاثیر مستقیمی ندارند. سلطنت مطلقه در اسپانیا، فرانسه، انگلیس و پروس، بی‏گمان متفاوت بود؛ اما ‏با این همه، صورت حکومت در هر یک از این کشورها یکی بود. در بحث ما نکتۀ تعیین کننده این است که حکومت توتالیتر از حکومت‏های دیکتاتوری و بی‏دادگری تفاوت دارد؛ توانایی بازشناخت این حکومت‏ها از یک‎دیگر ‏به‏هیچ روی یک قضیۀ دانشگاهی نیست که بتوان با خاطری آسوده ‏به‏«نظریه پردازان» واگذارش کرد؛ چرا که چیرگی تام تنها صورتی از حکومت است که هم‏زیستی با آن امکان‏ناپذیر است.

از این روی، ما دلایل زیادی در دست داریم که واژۀ «توتالیتر» را با پرهیز و احتیاط ‏به‏کار بریم. از سوی دیگر، دلایل بسیاری در دست است که باید سخت نگران باشیم. ما اکنون شاهد نخستین تصفیۀ سراسری حزبی در چین، همراه با تهدیدهای آشکار همگانی هستیم. اگر این تهدیدها جامۀ عمل ‏به‏خود پوشانند، ‏به‏خوبی می‏توانند همان اوضاعی را فراهم سازند که در روسیۀ استالینی از آن‏ها ‏به‏خوبی آگاهی داریم. ما نمی‏دانیم که این تحول ناگهانی را چه عاملی ‏به‏بار آورد که «می‏گویند حتی کارمندان باتجربۀ چینی را نیز شگفت‏زده ساخت» (ماکس فرانکل در نیویورک تایمز، ۲۶ ژوئن ۱۹۶۶). آیا این واقعه پیامد یک کشمکش جانشینی است که با دقت از مردم پنهان نگه‏داشته شده است و یا نتیجۀ ناکامی‏های اخیر چین در روابط بین‏المللی‏اش است؛ اما ادعاهای جنون‏آمیز وجود یک «ضدانقلابی بورژوایی» که آشکار است که وجود خارجی ندارد و گفته می‏شود که از سوی «تجدیدنظرطلبان»، عناصر «ضد حزبی» در درون حزب، «مارهای زنگی» و «علف‏های هرز زهر‏آگین» در میان روشن‏فکران تقویت می‏شود، می‏تواند ‏به‏آسانی ‏به‏همان تغییر رژیمی انجامد که هم‎چون «انقلاب دوم» روسیه دیکتاتوری لنین را برانداخت و فرمان‏روایی توتالیتر استالین را برپای ساخت. ‏به‏هر روی، چنین ملاحظاتی هنوز چیزی بیش‏تر از تاملات صرف نیستند؛ اما ‏این واقعیت هم‏چنان پابرجای است که چین هنوز هم حتی از روسیه طی وخیم‏ترین دوره‏اش، برای ما ناشناخته‏تر است. حتی هر کوششی در جهت تحلیل صورت کنونی حکومت چین نیز گستاخانه است، چرا که این صورت هنوز پایدار نشده است.

برخلاف کم‏یابی و نامطمئنی منابع تازه برای ‏به‏دست آوردن آگاهی واقعی دربارۀ حکومت توتالیتر، افزایش حجیمی در بررسی‏های انواع دیکتاتوری‏های نوین از توتالیتر گرفته تا غیرتوتالیتر، در این پانزده سال گذشته می‏یابیم. این قضیه ‏به‏ویژه در مورد آلمان نازی و روسیۀ شوروی مصداق دارد. اکنون آثار بسیاری در این باره در دست هستند که برای هرگونه بررسی آتی این موضوع ‏به‏راستی گریزناپذیرند و من هرچه بیش‏تر کوشیده‏ام تا کتاب‏شناسی پیشین خود را با این منابع تکمیل سازم. تنها یک دسته از منابع راجع ‏به‏این موضوع را ‏به‏استثنای چند منبع به‎عمد کنار گذاشته‏ام و آن یادداشت‏های انتشاریافته از سوی فرماندهان و بلندپایگان نازی پیشین پس از پایان گرفتن جنگ جهانی دوم است. این واقعیت که این‎گونه پوزش‏نامه‏ها عاری از صداقتند، ‏به اندازه کافی قابل فهمند و نباید آن را ندیده گرفت؛ اما فقدان جامع بودن این خاطرات در مورد آن‎چه که درعمل اتفاق افتاد و نقشی که نویسندگان در جریان رویدادها بازی کردند، ‏به‏راستی شگفت‏انگیز است و ‏به‏جز آن که از نظر روان‏شناسی سودی برای ما داشته باشد، هر استفادۀ دیگری را از آن‎ها ساقط می‏سازد.

تا آن‎جا که ‏به‏ شواهد مربوط است، طرح و نگارش این کتاب در یک زمان پیشرس، از آن‎چه که درعقل تصورش می‏رفت، کم‏تر دشواری ‏به‏بار آورد. این‎نکته در مورد اسناد مربوط ‏به‏هر دو گونه توتالیتاریسم نازی و بلشویکی صدق می‏کند. یکی از شگفتی‏های آثار راجع ‏به‏توتالیتاریسم این است که همۀ کوشش‏هایی که در جهت نگارش «تاریخ» آن از سوی معاصران ‏به‏عمل آمده بودند، با این‎که برابر با هرگونه ضوابط دانشگاهی می‏بایست بر فقدان منابع بی‏طرف و درگیری عاطفی بیش از حد استوار بوده باشند، با این همه، از آزمون زمان به‏طورکامل‏ پیروز ‏به‏درآمده‏اند. زندگی‏نامۀ هیتلر نوشتۀ کنراد هایدن[۱۷] و زندگی‏نامۀ استالین نوشتۀ بوریس سووارین[۱۸] که هر دو در سال‏های ۱۹۳۰ نوشته‎اند و منتشر گشته‏اند، از برخی جهت‎ها از زندگی‏نامه‏های نمونۀ آلان بولاک[۱۹] و ایزاک دویچر[۲۰] درست‏تر از کار درآمده‏اند و تقریباً در همۀ جهت‎ها از این دو نمونۀ اخیر ‏به‏موضوع مربوط‏‏ترند. این قضیه می‏تواند دلایل بسیاری داشته باشد؛ اما‏یکی از آن دلایل به‎قطع همین واقعیت ساده است که مواد مستند بعدی در هر دو، تنها در جهت تصدیق و فرا انباشتن آن‎چه را که از طریق تغییر بیعت دادگان بلندپایه و گزارش‏های شواهد عینی دیگر برای ما از پیش شناخته بوده‏اند، عمل کرده‏اند.

بیایید قضیه را کمی جدی‏تر مطرح کنیم: ما برای دانستن این که: استالین جنایت‏هایی را مرتکب شده بود و یا این مرد ‏به‏اصطلاح «دیوانه‏وار مشکوک» تصمیم گرفت که ‏به‏هیتلر اعتماد کند، نیازی ‏به‏سخنرانی محرمانۀ خروشچف نداریم. او نسبت ‏به‏هر کسی که می‏خواست و درصدد بود که نابودش کند، ‏به‏گونه‏ای موجه بدگمان بود و این بدگمانی‏ها درعمل هر کسی را در بلندترین سطوح حزب و دولت دربر می‏گرفتند. او به‎طبع به‏هیتلر اعتماد داشت، چرا که بدی او را نمی‏خواست؛ اما در مورد قضیۀ نخست، اعترافات تکان‏دهندۀ خروشچف که–‏بدین دلیل آشکار که شنوندگان او و خودش همگی در داستان حقیقی درگیر بودند- حقایق لاپوشی‏کردۀ آن از حقایق آشکار شدۀ آن بیش‏تر بود، این نتیجۀ تاسف‏بار را داشت که در نظر بسیاری از افراد (و البته پژوهش‏گرانی که عشق حرفه‏ای ‏به ‏منابع رسمی دارند) جنایت‏کاری عظیم رژیم استالین را تخفیف دادند، جنایتی که نه تنها شامل افترا زدن و قتل چندصد یا چند هزار شخصیت سیاسی و ادبی برجسته بود که می‏شد پس از مرگ استالین از آن‎ها «ادعادۀ حیثیت» کرد، بلکه نابودی میلیون‏ها مردم گم‏نامی را نیز دربر می‏گرفت که هیچ کس حتی خود استالین نیز نمی‏توانست آن‏ها را مشکوک ‏به‏فعالیت‏های «ضدانقلابی» بداند. خروشچف با افشای چند جنایت، جنایتکاری کل رژیم را لاپوشی کرد و درست علیه همین لاپوشی و ریاکاری فرمان‏روایان کنونی روسیه- که همگی برکشیدگان استالین هستند- است که نسل جوان‏تر روشن‏فکران روسی اکنون در حالت شورش تقریباً آشکار هستند؛ زیرا آن‏ها هر چیزی را که باید دربارۀ «تصفیه‏های توده‏گیر، تبعید و نابودی وسیع مردم» بدانند، ‏به‏خوبی می‏دانند[۲۱]. وانگهی، توجیه جنایت‏هایی که خروشچف بدان‏ها معترف شده بود– بدگمانی جنون‏آمیز استالین- اساسی‏ترین جنبۀ ارعاب توتالیتر را لاپوشی کرد؛ یعنی این که ارعاب توتالیتر حتی پس از نابود شدن مخالف سازمان‏یافته هم‏چنان برقرار خواهد ماند؛ در حالی که فرمان‏روای توتالیتر ‏به‏خوبی می‏داند که دیگر دلیلی برای هراسناک بودن وجود ندارد. این قضیه ‏به‏ویژه در مورد روسیه مصداق پیدا می‏کند. استالین عظیم‏ترین تصفیه‏هایش را در سال ۱۹۲۸ آغاز نکرده بود، سالی که در آن خودش پذیرفته بود که «ما دشمنان داخلی داریم» و ‏به‏راستی که هنوز دلیلی برای هراسناک بودن در دست داشت- او می‏دانست که بوخارین او را با چنگیزخان مقایسه کرده بود و متقاعد گشته بود که سیاست استالینی «کشور را ‏به‏قحطی، ویرانی و یک رژیم پلیسی» می‏کشاند[۲۲]، هم‏چنان که در واقع نیز چنین شد- بلکه تصفیه‏های بزرگ استالین در سال ۱۹۳۴ آغاز گشت، زمانی که همه مخالفان پیشین ‏به‏«خطاهای‎شان معترف گشته بودند» و خود استالین در هفدهمین کنگرۀ حزب، آن را «کنگرۀ فاتحان» خوانده بود و اعلام کرده بود که «در این کنگره…. دیگر چیزی برای اثبات کردن وجود ندارد و چنین می‏نماید که دیگر کسی در کنگره نمانده است که با او بجنگیم»[۲۳] در مورد جنبۀ احساس و نیز در مورد اهمیت سیاسی تعیین کنندۀ بیستمین کنگرۀ حزب کمونیست برای روسیۀ شوروی و جنبش کمونیستی، جای کمتر شکی است؛ اما باید گفت که این کنگره بیش‏تر اهمیت سیاسی دارد تا چیز دیگر؛ پرتوی را که منابع رسمی شوروی در دورۀ پس از استالین بر رخدادهای پیش از آن می‏افشانند، نباید با پرتو حقیقت اشتباه گرفت.

تا آن‎جا که ‏به‏دانش ما از عصر استالین راجع است، انتشار آرشیو اسمولنسک از سوی فینسود که پیش از این یاد کرده‏ایم، تاکنون هم چنان ‏به‏عنوان مهم‏ترین اثر انتشار یافته در این زمینه ‏به‏جای مانده است و جای تاسف است که این گزیدۀ تصادفی هنوز انتشار یک منبع مستند گسترده‏تری را ‏به‏دنبال نیاورده است. ‏به‏داوری کتاب فینسود، هنوز چیزهای بسیاری مانده است که دربارۀ دورۀ کشمکش استالین برای کسب قدرت در میانۀ دهۀ ۱۹۲۰، باید فرا گرفت. ما اکنون می‏دانیم که نه تنها ‏به‏خاطر رواج گرایش ‏به‏مخالفت صریح، بلکه ‏به‏دلیل شیوع فساد و می‏خوارگی در کشور، پایگاه حزب چه قدر مخاطره‏آمیز گشته بود؛ دیگر این که ضد یهودی‏گری بی‏پرده تقریباً با انواع درخواست‏های آزادی‏خواهانه همراه بود[۲۴]؛ و سرانجام این‏که پی‏گیری اشتراکی کردن و کولاک‏زدایی از سال ۱۹۲۸ ‏به‏بعد، سیاست اقتصادی نوین، نپ، و همراه با آن، آغاز آشتی میان مردم و حکومت را متوقف ساخته بود[۲۵]. این اقدام‏ها با مقاومت سرسختانه از سوی همبستگی طبقۀ روستایی کشور روبه‎رو شده بودند؛ روستاییان چنین تصمیم گرفته بودند که «مردن بهتر از پیوستن ‏به‏کولخوز است»[۲۶]. آن‎ها اجازه نداده بودند که حزب برای مقابله با کولاک‏ها آن‎ها را ‏به‏روستاییان ثروتمند و متوسط و فقیر تقسیم کند[۲۷]. «در این‎جا کسی هست که از این کولاک‏ها بدتر است، کسی که صرفا نقشه می‏کشد که چگونه مردم را شکار کند»[۲۸]؛ و وضع در شهرها چندان هم از روستاها بهتر نبود، در شهرها کارگران از هم‏کاری با اتحادیه‏های کارگری حزبی سرباز می‎‏زنند و مدیران دولتی را «پست‏فطرتان سیرخورده» و «چشم سفیدان ریاکار» و نظایر آن می‏نامیدند[۲۹].

فینسود درست می‏گوید که این اسناد نه تنها «ناخرسندی توده‏ای گسترده»ای را ‏به‏روشنی نشان می‏دهند، بلکه فقدان هرگونه «مخالفت ‏به اندازه کافی سازمان یافته» علیه کل رژیم را نیز می‏نمایند. آن‎چه که او از آن ندیده می‏گذرد و ‏به‏عقیدۀ من از سوی گواهان نیز تایید می‏شود، این است که شق دیگری ‏به‏جای ‏به‏قدرت رسیدن استالین و تبدیل یک دیکتاتوری تک حزبی ‏به‏چیرگی تام، آشکارا وجود داشت و آن، ادامۀ سیاست نپ بود که ابتکار آغاز آن از لنین بود[۳۰]. از این گذشته، اقدام‏هایی که از سوی استالین با پیش‎کشیدن برنامۀ پنج‎ساله در سال ۱۹۲۸ انجام گرفتند؛ یعنی زمانی که سلطۀ او بر حزب تکمیل گشته بود، نشان می‏دهند که تبدیل طبقه‏ها ‏به‏توده‏ها و نابودی هم‎زمان هرگونه همبستگی گروهی، شرایط ضروری چیرگی تام را تشکیل می‏دهند.

در ارتباط با دورۀ فرمان‏روایی بی‏چون‏ وچرای استالین از ۱۹۲۹ ‏به‏بعد، آرشیو اسمولنسک در جهت تایید آن‎چه که ما پیش از این از منابع کم‏تر موثق می‏دانستیم، گرایش دارند. این‎نظر حتی در مورد برخی از کاستی‏های شگفت‏انگیز این آرشیو ‏به‏ویژه در مورد داده‏های آماری آن نیز صادق است. همین فقدان داده‏های آماری ثابت می‏کند که رژیم استالین از این جنبه ‏نیز چون جنبه‏های دیگر، از هرگونه تعارض منطقی جلوگیری می‏کرد: همۀ واقعیت‏هایی که احتمال می‏رفت با افسانۀ رسمی ناسازگار باشند- داده‏های مربوط ‏به‏برداشت محصول، جنایت‏کاری، رخدادهای راستین فعالیت‏های «ضدانقلابی» که با افسانه‏های توطئۀ اخیرتر متفاوت بودند، هم‏چون عدم واقعیت تلقی می‏شدند. ‏به‏راستی که همان بیزاری توتالیتری از هرگونه واقعیت، موجب می‏شد که چنین داده‏هایی ‏به‏جای آن‏که از چهار گوشۀ این کشور بزرگ گردآوری شده ‏به‏مسکو آورده شوند، یک باره از طریق انتشار پراودا ایزوستیا یا ارگان رسمی دیگر در مسکو برای مناطق مختلف کشور شناخته می‏شدند، ‏به‏گونه‏ای که هر ناحیه و منطقه‏ای از اتحاد شوروی داده‏های آماری و ساختگی‏اش را ‏به‏همان شیوه‏ای دریافت می‏داشت که ضوابط تقریباً ‏به‏همان اندازه ساختگی مربوط ‏به‏اجرای نخستین برنامۀ پنج ساله را می‏گرفت.[۳۱]

در این‎جا پاره‏ای از نکات تکان‏دهنده‏تری را که پیش از این‏ها حدس زده می‏شدند؛ اما اکنون دیگر با گواهان مستند تایید شده‏اند، ‏به‏اختصار برمی‏شمارم. ما پیوسته گمان می‏کردیم؛ اما اکنون وقوف داریم که رژیم استالینی هرگز یک رژیم «یک‏پارچه» نبود، بلکه «آگاهانه بر محور کارکردهای متداخل، دوگانه و متقارن ساخته شده بود» و این ساخت بدقوارۀ زشت برپایۀ اصل پیشوایی- همان کیش شخصیت- که در آلمان نازی می‏یابیم، استوار نگه داشته می‏شد[۳۲]؛ و شاخۀ اجرایی این حکومت ویژه، نه حزب بلکه پلیس بود و «فعالیت‏های عملیاتی از طریق مجراهای حزبی تنظیم نمی‏شدند»[۳۳]. مردم به‏طورکامل‏ بی‏گناهی که رژیم، میلیون‏ها تن از آن‏ها را نابود کرده بود، همان مردمی که ‏به‏اصطلاح بلشویکی «دشمنان عینی»[۳۴] خوانده می‏شدند، می‏دانستند که «جنایت‏کاران بدون ارتکاب جنایت هستند[۳۵]؛ درست همین مردم متفاوت از دشمنان راستین پیشین رژیم ـ ترورکنندگان ماموران دولتی، بمب‏اندازان و راهزنان ـ بودند که با «انفعال کامل»[۳۶] از خود واکنش نشان دادند، همان انفعالی که ما از روی الگوهای رفتاری قربانیان ارعاب نازی، ‏به‏خوبی آن را می‏شناسیم. هرگز در این باره شکی وجود نداشته است که «سیل نکوهش‏های متقابل» طی تصفیۀ بزرگ، اگرچه برای راه اقتصادی و اجتماعی کشور بلاخیز بود؛ اما ‏برای تقویت فرمان‏روای توتالیتر بسیار موثر بود؛ اما تازه اکنون می‏دانیم که استالین چگونه آگاهانه این «زنجیرۀ شوم نکوهش‏های متقابل را ‏به‏حرکت درمی‏آورد»[۳۷]. او در ۲۹ ژوئیه به‏طور رسمی اعلام کرد که «خصلت جدایی‏ناپذیر هر بلشویک در شرایط کنونی باید این باشد که بتوانم دست‏کم یک دشمن حزبی را تحت هر نقابی بازشناسد». طرح «راه‏حل نهایی» هیتلر درعمل ‏به‏معنای فرمان «تو باید بکشی» ‏به‏برگزیدگان حزب نازی بود. هم‏چنان که استالین نیز فرمان «تو باید گواهی دروغین بدهی» را ‏به‏عنوان دستورالعمل برای همۀ اعضای حزب بلشویک مقرر داشته بود. یک نگاه ‏به‏وضعیت عملی امور و سیر رویدادها در یک منطقه از کشور روسیه کافی است تا هرگونه شکی دربارۀ نادرستی نظریۀ اخیر تبدیل ‏به‏یقین گردد، نظریه‏ای که بنابرآن، ارعاب دهه‏های دوم و سوم این سده، «بهای سنگینی از رنج» بود که صنعتی کردن و پیشرفت اقتصادی بر کشور تحمیل کرده بود[۳۸]. ارعاب هرگز چنین پیشرفتی را ‏به‏بار نیاورد. بهترین پیامد کولاک‏زدایی، اشتراکی کردن و تصفیۀ بزرگ، نه پیشرفت و نه صنعتی گشتن سریع، بلکه قحطی، هرج‏ومرج در تولید مواد غذایی و کاهش جمعیت بود. پیامدهای این اقدام‎ها، بحران همیشگی در کشاورزی، وقفه در رشد جمعیت و ناکامی در توسعه و آبادسازی سرزمین متروک سیبری بود. وانگهی، هم‏چنان که آرشیو اسمولنسک ‏به‏تفصیل نشان می‏دهد، شیوه‏های فرمان‏روایی استالین همۀ آن کاردانی و تخصص فنّیی را که کشور پس از انقلاب اکتبر ‏به‏دست آورده بود، موفقانه نابود ساخت. همۀ این‎ها که گفته آمد، «بهای سنگین» باور نکردنی بود که برای گشودن درهای مشاغل دولتی و حزبی ‏به‏روی بخش‏هایی از جمعیت کشور که افزون‏بر عدم تخصص «از نظر سیاسی نیز بی‏سواد»[۳۹] بودند، بر کشور تحمیل گشته بود؛ بهایی که تنها شامل رنج نبود. حقیقت این است که بهای فرمان‏روایی توتالیتر چه در آلمان و چه در روسیه چندان سنگین بوده است که هنوز ‏به‏گونه‏ای کامل پرداخت نشده است.

پیش از این یاد‏آور شده‏ایم که فراگرد توتالیترزدایی پس از مرگ استالین آغاز گشت. در سال ۱۹۵۸، هنوز مطمئن نبودم که این «نرمش» چیزی بیش از یک تعدیل موقتی بوده باشد؛ یعنی نوعی اقدام اضطراری ‏به‏خاطر بحران جانشینی و نه چندان متفاوت با تخفیف نظارت‏های توتالیتر طی جنگ جهانی دوم. حتی امروز هم نمی‏دانیم که این فراگرد قطعی و برگشت‏ناپذیر هست یا نه؛ اما بی‏گمان دیگر این فراگرد را نمی‏توان موقتی خواند؛ زیرا هرچه هم که روی خط مارپیچ سیاست‏های روسیه از ۱۹۵۳ ‏به‏این سوی حساب کنیم، باز هم می‏توانیم این واقعیت را انکار کنیم که امپراطوری غول‏آسای پلیسی تحلیل رفته است و بیش‏تر اردوگاه‏های کار اجباری منحل گشته‏اند و تصفیۀ تازه‏ای علیه «دشمنان عینی» صورت نپذیرفته است و کشمکش‏های میان اعضای «رهبری دسته جمعی» جدید، اکنون با تنزیل رتبه‏و تبعید از مسکو انجام می‏پذیرد تا با محاکمات نمایشی، اقرارگیری‏ها و کشتن‏ها. بی‏گمان، شیوه‏هایی که فرمان‏روایان جدید در سال‏های پس از مرگ استالین در پیش گرفته‏اند، هنوز هم به‎طوردقیق از الگوی ابداعی استالین پیروی می‏کنند: باز هم یک هیات حاکم سه نفره[۴۰] که خود استالین آن را در سال ۱۹۲۵ «رهبری دسته جمعی» خوانده بود، پدیدار گشت و پس از چهار سال دسیسه و مبارزه بر سر کسب قدرت، کودتایی مشا‏به‏با کودتای ۱۹۲۵ استالین رخ داد و خروشچف در سال ۱۹۵۷ قدرت را ‏به‏دست گرفت. از نظر فنی، کودتای خروشچف تقریباً با همان شیوه‏های نکوهش شدۀ او انجام پذیرفت. او نیز برای قبض قدرت در سلسله مراتب حزبی، ‏به‏یک نیروی بیرون از حزب نیاز داشت و به‏طوردقیق ‏به‏همان شیوه‏ای از پشتیبانی مارشال ژوکوف و ارتش سود جست که استالین در کشمکش جانشینی سی‏سال پیش از این، از روابط شخصی‏اش با پلیس مخفی استفاده کرده بود.[۴۱] درست هم‏چنان که در مورد استالین دیدیم که پس از کودتا قدرت برتر نه در پلیس بلکه هم‏چنان در حزب باقی مانده بود، در مورد خروشچف نیز «درپایان سال ۱۹۵۷، حزب کمونیست اتحاد شوروی برتری بی‏چون ‏و چرا در همۀ جنبه‏های زندگی شوروی را ‏به‏دست آورد». و باز درست هم‏چنان که استالین در تصفیۀ پلیس خود و خلع رئیس آن هرگز درنگی روا نداشته بود، خروشچف نیز پس از مانورهایی در درون حزب، ژوکوف را از کمیتۀ اجرایی و کمیتۀ مرکزی حزب که پس از کودتا بدان راه یافته بود، بیرون کرد و از مقام فرماندهی کل ارتش نیز بر کنارش ساخت.

بی‏گمان، زمانی که خروشچف از ژوکوف درخواست پشتیبانی کرد، برتری ارتش بر پلیس، دیگر در اتحاد شوروی یک واقعیت تثبیت شده بود. یکی از پیامدهای خود ‏به‏خودی فرو ریختن امپراطوری پلیس این بود که سلطه‏ای که پلیس بر بخش عظیمی از صنایع، معادن و مستغلات داشت ‏به‏گروه مدیریت این موسسات اقتصادی انتقال یافت و این گروه یک‏باره خود را از شرّ جدی‏ترین رقیب اقتصادی‏اش خلاص یافت. برتری خود ‏به‏خودی ارتش بر پلیس، حتی از این هم تعیین کننده‏تر بود. ارتش اکنون انحصار آشکار ابزارهای زور را ‏به‏دست آورد و با آن توانست تکلیف کشمکش‏های درون حزبی را تعیین کند. این از زیرکی خروشچف بود که توانسته بود بسیار سریع‏تر از هم‏قطاران خویش از این پیامدها ‏به‏سود خویش بهره‏برداری کند؛ اما انگیزه‏های خروشچف هرچه که بوده باشد، پیامدهای این انتقال قدرت از پلیس ‏به‏ارتش، بسیار مهم بودند. درست است که برتری پلیس مخفی بر دستگاه نظامی، نشانۀ بسیاری از حکومت‏های بی‏دادگر است و منحصر ‏به‏بی‏دادگری توتالیتر نیست؛ اما ‏به‏هر روی در مورد حکومت توتالیتر باید گفت که: چیرگی پلیس نه تنها پاسخ‏گوی نیاز ‏به‏سرکوبی مردم در داخل است، بلکه با داعیۀ فرمان‏روایی جهانی آن نیز متناسب است؛ زیرا آشکار است آن‎ها که سراسر کرۀ زمین را سرزمین آیندۀشان می‏دانند، بر ارگان زور داخلی تاکید می‏ورزند و بر سرزمین فتح شدۀشان بیش‏تر با روش‏های پلیسی و افراد پلیس فرمان‏روایی خواهند کرد تا با ارتش. از این روی است که می‏بینیم نازی‏ها برای حکومت کردن و حتی فتح سرزمین‏های بیگانه، از قوای اس‏اس که دراساس یک نیروی پلیس بود، استفاده می‏کردند و هدف نهایی‏شان این بود که سرانجام نیروی پلیس و ارتش را تحت رهبری اس‏اس درهم آمیزند.

از این گذشته، اهمیت این دگرگونی در توازن قدرت، پیش از این، هنگام سرکوبی نظامی انقلاب مجارستان آشکار گشته بود. درهم شکستن خونین این انقلاب که ‏به‏گونه‏ای موثر و هراسناک صورت گرفته بود. نه با قوای پلیس بلکه ‏به‏وسیلۀ واحدهای منظم ارتشی انجام پذیرفته بود و اهمیت آن در این بود که این کار ‏به‏هیچ روی با یک راه‏حل استالینی نمونه انجام نگرفت. گرچه این عملیات نظامی اعدام رهبران انقلاب و زندانی شدن هزاران نفر را ‏به‏دنبال آورد؛ اما‏تبعید دسته‏جمعی مردم صورت نگرفت و ‏به‏راستی که هیچ کوششی در جهت حذف جمعیت کشور ‏به‏عمل نیامد. از آن‏جا که این اقدام یک اقدام نظامی بود ونه یک عمل پلیسی، شوروی‏ها توانستند برای جلوگیری از یک گرسنگی همگانی و نجات کشور از یک فروریختگی کامل اقتصادی در سال‏های پس از انقلاب، ‏به‏کشور شکست خورده یاری رسانند. بی‏گمان در یک شرایط مشابه، هرگز چنین چیزی ‏به‏ذهن استالین خطور نمی‏کرد.

احیا و بهبود سریع و شگفت‏انگیز هنرها در دهۀ اخیر، روشن‏ترین گواه است، بر این‏که اتحاد شوروی را دیگر نمی‏توان توتالیتر ‏به‏معنای دقیق آن نامید. بی‏گمان کوشش‏هایی در جهت اعادۀ حیثیت استالین و فرونشاندن درخواست‏های شفاهی فزاینده برای آزادی بیان و اندیشه در میان دانشجویان، نویسندگان و هنرمندان انجام گرفته‏اند؛ اما‏هیچ کدام از این‏ها بدون استقرار دوبارۀ ارعاب و فرمان‏روایی پلیسی، هرگز نتوانسته و نخواهد توانست توفیقی ‏به‏دست آورد. در این گمانی نیست که مردم اتحاد شوروی از هر نوع آزادی سیاسی از آزادی اجتماعات گرفته تا آزادی اندیشه، عقیده و بیان محروم نگهداشته شده‏اند؛ و با توجه ‏به‏این ممنوعیت‏ها چنین می‏نماید که تو گویی چیزی در شوروی دگرگون نگشته است، حال آن‏که کمتر چیزی در این کشور است که دست‏خوش دگرگونی نشده باشد. زمانی که استالین درگذشته بود، کشوهای نویسندگان و هنرمندان تهی بودند، حال آن‏که امروزه ادبیات کاملی وجود دارد که دست‏نویس آن‏ها دست‏به‏دست می‏گردد و همه‏گونه نقاشی‏های مدرن در استودیوهای نقاشی طراحی می‏گردند، حتی بی آن‏که ‏به‏نمایش در آیند، شهرت دارند. ما نمی‏خواهیم با نشان دادن این واقعیت، تفاوت میان سانسور بی‏دادگرانه و آزادی هنرها را دست‏کم بگیریم، بلکه تنها می‏خواهیم بر این واقعیت تاکید ورزیم که تفاوت میان ادبیات پنهانی و عدم وجود ادبیات، همان تفاوت میان یک و صفر است.

از این گذشته، همین واقعیت که اعضای جبهۀ مخالف روشن‏فکری می‏توانند یک دادگاه(گرچه نه یک دادگاه آزاد) داشته باشند و می‏توانند صدای‏شان را ‏به‏گوش دیگران رسانند و روی پشتیبانی محیط خارج از دادگاه حساب کنند و ‏به‏جای اعتراف ‏به‏گناهان‏شان از بی‏گناهی‏شان دفاع نمایند، خود نشان می‏دهد که ما در این کشور، دیگر با یک چیرگی تام سروکار نداریم. آن‏چه که برسر سینیافسکی و دانیل آمد، دو نویسنده‏ای که در فوریۀ ۱۹۶۶ ‏به‏خاطر انتشار کتاب‏های ممنوع‏الانتشار در خارج از کشور محاکمه شده بودند و ‏به‏ترتیب ‏به‏هفت و پنج سال زندان با اعمال شاقه محکوم گشته بودند، بی‏گمان با هرگونه معیار عدالت در حکومت‏های قانونی سخت غیرعادلانه بود؛ اما‏‏به‏هر روی، آن‏چه که آن‏ها می‏خواستند بگویند در سراسر جهان شنیده شد و بعید است که گفته‏های آن‏ها در بوتۀ فراموشی افتند. آن‏ها در فراموش‏خانه‏ای که فرمان‏روایان توتالیتر برای مخالفان‏شان فراهم می‏کنند، ناپدید نگشتند. آن‏چه که کم‏تر شناخته شده ولی برای اثبات نظر ما شاید از هر دلیل دیگری مجاب کننده‏تر باشد، این واقعیت است که کوشش بلندپروازانه و شخصی خروشچف برای برگشت دادن روند توتالیترزدایی با شکست کامل روبه‏رو‏ گشت. او در سال ۱۹۵۷ یک «قانون تازه علیه انگل‏های اجتماعی» را ‏به‏پیش کشیده بود که رژیم با این قانون می‏بایست توانسته باشد تبعید دسته‏جمعی، کار اجباری در یک سطح وسیع و از همه مهم‏تر از نظر چیرگی تام، موج تازه‏ای از نکوهش‏های همگانی را برقرار سازد؛ زیرا «انگل‏ها» می‏بایست از سوی خود مردم و در میتینگ‏های توده‏ای دست‏چین می‏شدند. ‏به‏هر روی این «قانون» با مخالفت حقوق‏دانان شوروی روبه‏رو‏ گشت و پیش از آن که حتی ‏به‏آزمایش کشیده شود، برچیده شد. ‏به‏سخن دیگر، مردم اتحاد شوروی از کابوس فرمان‏روایی توتالیتر درآمدند و ‏به‏دشواری‏ها، هراس‏ها و بی‏عدالتی‏های گوناگون یک دیکتاتوری تک‏حزبی گرفتار گشتند. این نیز به‏طورکامل حقیقت دارد که این صورت نوین بی‏دادگری هیچ‏یک از تضمین‏های حکومت قانونی را ‏به‏دست نمی‏دهند و «همۀ قدرت‏های جامعۀ شوروی حتی برپایۀ مفروضات ایدیولوژی کمونیستی نیز نامشروع هستند» و از همین‏روی، کشور شوروی می‏تواند بدون واژگونی‏های عمده طی یک روز دوباره در توتالیتاریسم افتد. این نیز حقیقت دارد که هراسناک‏ترین صورت‏های جدید حکومت که تحلیل عناصر و خاست‏گاه‏های[۴۲] آن موضوع این بررسی را تشکیل می‏دهد، آن‏چنان که در آلمان با مرگ هیتلر ‏به‏پایان رسیدند، در روسیه با مرگ استالین پایان نگرفتند.

این کتاب در اصل با توتالیتاریسم، خاست‏گاه‏ها وعناصر آن سروکار دارد، حال آن که دورۀ پس از آن‏چه در آلمان و چه در روسیه تنها تا آن‏جا که ممکن است پرتوی بر رویدادهای پیش از آن بیفکند، در این کتاب در نظر گرفته شده است. از این روی، نه دورۀ پس از مرگ استالین، بلکه عصر فرمان‏روایی پس از جنگ اوست که ‏به‏کار ما ارتباط پیدا می‏کند. و این هشت سال، از ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۳، با آن چه که از میانۀ دهۀ ۱۹۳۰ تثبیت گشته بود، نه تناقضی نشان می‏دهند و نه عناصر تازه‏ای را مطرح می‏سازند، بلکه تنها آن‏چه را که پیش از آن بود تصدیق و تایید می‏کنند.

رویدادهایی که در پی پیروزی روس‏ها در جنگ رخ دادند، اقدام‏هایی بودند در جهت تثبیت دوبارۀ چیرگی تام پس از تعدیل موقتی آن طی جنگ‏جهانی‏دوم و اقدام‏هایی که ‏به‏وسیلۀ آن‏ها فرمان‏روایی توتالیتر در کشورهای اقماری برقرار گشته بود، همگی با آن قوانین بازی که می‏شناختیم، تطابق داشتند. بلشویکی کردن اقمار شوروی با تاکتیک‏های جبهۀ خلقی و یک نظام پارلمانی ساختگی آغاز شد و ‏به‏سرعت ‏به‏استقرار آشکار دیکتاتوری‏های تک حزبی انجامید که در آن، رهبران و اعضای حزب‏هایی که پیش از این با آن‏ها مدارا می‏شد از بین رفتند و سپس آخرین پرده بازی شد، که در آن پرده، رهبران کمونیست بومی که مسکو ‏به‏درست و غلط بدان‏ها اعتماد نداشت، گرفتار گشتند، در محاکمات نمایشی تحقیر شدند، مورد شکنجه قرار گرفتند و سرانجام تحت فرمان‏روایی فاسدترین و زبون‏ترین عناصر حزب، یعنی آن‏ها که بیش‏تر عوامل مسکو بودند تا کمونیست، کشته شدند. تو گویی مسکو همۀ آن پرده‏هایی که از انقلاب اکتبر تا پیدایش دیکتاتوری توتالیتر بازی شده بودند، با شتاب هرچه بیش‏تر در این کشورها ‏به‏اجراء درآورد. از همین روی، این داستان گرچه ‏به‏گونه‏ای باورنکردنی هراسناک است؛ اما ‏‏به‏خودی خود اهمیتی ندارد و با نمونۀ روسی آن چندان متفاوت نیست: هر چه که در یکی از اقمار روسیه روی داده بود، تقریباً در همان زمان در اقمار دیگری از کرانه‏های دریای بالتیک گرفته تا دریای آدریاتیک رخ داده بود. تنها در ناحیه‏هایی که تحت پوشش نظام اقماری قرار نگرفته بودند، رویدادها تا اندازه‏ای متفاوت بودند. دولت‏های بالتیک به‏طورمستقیم در اتحاد شوروی ادغام گشتند و سرنوشتی وخیم‏تر از اقمار شوروی پیدا کردند. بیش از نیم میلیون تن از این سه کشور کوچک[۴۳] تبعید شدند و «سیل عظیمی از مهاجران روسی» جمعیت بومی این کشورها را با تهدید در اقلیت قرارگرفتن در کشورهای خودشان روبه‏رو‏ ساخته بود[۴۴]. از سوی دیگر، آلمان شرقی که تنها در این زمان و پس از بر پا گشتن دیوار برلین ‏به‏تدریج دارد در نظام اقماری جای می‏گیرد، پیش از این، سرزمین فتح شده‏ای بود که با یک حکومت دست‏نشانده اداره می‏شد.

در بررسی ما، تحولات جامعۀ شوروی ‏به‏ویژه پس از سال ۱۹۴۸– سال مرگ اسرارآمیز ژدانف و «واقعۀ لنینگراد»- از اهمیت بیش‏تری برخوردارند. در این سال، برای نخستین‏بار پس از تصفیۀ بزرگ، استالین شمار بسیاری از بلندپایگان را اعدام کرد و ما می‏دانیم که این اعدام‏ها ‏به‏عنوان آغاز یک تصفیۀ سراسری دیگر برنامه‏ریزی شده بودند. اگر مرگ استالین این فراگرد را متوقف نساخته بود، تصفیۀ یاد شده می‏بایست با عنوان کردن «توطئۀ پزشکان» ابعاد گسترده‏تری پیدا کند. یک گروه از پزشکانی که بیش‏ترشان کلیمی بودند، متهم شده بودند که می‏خواهند «کادرهای رهبری اتحاد شوروی را سر ‏به‏نیست کنند»[۴۵] هر آن‏چه که در فاصلۀ سال ۱۹۴۸ و ژانویۀ ۱۹۵۳، زمان کشف «توطئۀ پزشکان» رخ داده بود، همانندی شومی را با تدارکات تصفیۀ بزرگ سال‏های ۱۹۳۰ نشان می‏داد: مرگ ژدانف و تصفیۀ لنینگراد، به‏همین اندازه با مرگ ‏ اسرارآمیز کیروف در ۱۹۳۴ همسان بود که بی‏درنگ یک نوع تصفیۀ مقدماتی «همۀ مخالفان پیشینی که در حزب مانده بودند» را ‏به‏دنبال آورد[۴۶]. از این گذشته، محتوای این اتهام بی‏اساس علیه پزشکان، که آن‏ها می‏خواستند همۀ افرادی که مقام‏های مهم را ‏به‏دست داشتند در سراسر کشور ‏به‏قتل رسانند، می‏بایست همۀ افراد آشنا با شیوۀ استالینی متهم ساختن یک دشمن ساختگی ‏به‏جنایتی که خود او مرتکب می‏شد، را سرشار از هراس‏های شوم ساخته باشد. (بهترین نمونۀ این اتهامات، متهم ساختن توخاچفسکی از سوی استالین ‏به‏هم دستی با آلمان است، درست در همان زمان که استالین داشت با نازی‏ها طرح اتحادی را می‏ریخت.) آشکار است که در سال ۱۹۵۲، اطرافیان استالین می‏بایست در مورد معنای واقعی سخنان استالین، خردمندی بیش‏تر در مقایسه با سال‏های ۱۹۳۰ داشته باشند و صرف ‏به‏زبان آوردن همین اتهامات، می‏بایست در میان بلندپایگان رژیم هراس گسترده‏ای پراکنده باشد. همین هراس هنوز هم یکی از موجه‏ترین تبین‏های مرگ استالین، اسرارآمیز بودن آن و هم‏دستی سریع بلندپایگان حزب در نخستین ماه‏های بحران جانشینی که با درگیری‏ها و دسیسه‏های رسوایی‏آمیزی همراه بود ‏به‏دست می‏دهد. هرچه هم که از جزییات این داستان آگاهی کمی داشته باشیم، آن‏چه که می‏دانیم ‏به‏آن اندازه هست که این عقیدۀ مرا تایید کند که «عملیات خانمان براندازی» هم‏چون تصفیۀ بزرگ، رویدادهای تصادفی نبودند و نمی‏توان آن‏ها را ‏به‏عنوان زیاده‏روی‏های یک رژیم در شرایط اضطراری دانست، بلکه این‏ها از لوازم ارعاب به‏شمار می‏آمدند که در فواصل منظم می‏بایست انتظارشان را داشت- البته مگر آن که سرشت رژیم دگرگونی پذیرفته باشد.

برجسته‏ترین عنصر تازه در این آخرین تصفیه‏ای که استالین در آخرین سال‏های زندگیش برنامه‏ریزی کرده بود؛ یعنی مطرح ساختن توطئۀ جهانی یهود برای دگرگونی ایدیولوژیک، در شماری از محاکمات در کشورهای اقماری، ‏به‏دقت فراهم می‏شد- محاکمه راجک[۴۷]در مجارستان، قضیۀ آناپاوکر[۴۸] در رومانی و محاکمۀ اسلانسکی[۴۹] در چکوسلواکی ‏به‏سال ۱۹۵۲٫ در این اقدام‏های تدارکاتی، بلندپایگان حزبی ‏به‏خاطر خاست‏گاه‏های «بورژوایی یهودی»شان و ‏به‏اتهام هوادارای از صهیونیسم برکنار گشتند؛ ‏به‏تدریج این اتهام‏های، بنگاه‏های آشکارا غیر صهیونیست (‏به‏ویژه کمیتۀ مشترک توزیع کلیمیان آمریکایی) را نیز دربر گرفتند تا بدین شیوه نشان داده شود که همۀ یهودیان صهیونیست هستند و همۀ گروه‏های صهیونیستی «مزدوران امپریالیسم» ‏به‏شمار می‏آیند[۵۰]. البته «جنایت» صهیونیسم چیز تازه‏ای دربرنداشت؛ اما ‏همین‏که این مبارزۀ ضد صهیونیستی ابعاد وسیع‏تری یافت و بر یهودیان اتحاد شوروی تمرکز پیدا کرد، دگرگونی مهم دیگری رخ داد: یهودیان اکنون ‏به‏«جهان وطنی»[۵۱] متهم می‏شدند و صهیونیسم و الگوی اتهام‏هایی که از این شعار مایه گرفته بودند، هرچه بیش‏تر با الگوی نازی توطئۀ جهانی یهود ‏به‏معنای آبای صهیون[۵۲]نزدیک گشته بود. اکنون دیگر به‏طورکامل آشکار گشته است که این شاه‏سخن ایدیولوژی نازی چه تاثیر ژرفی می‏بایست بر استالین گذاشته باشد. نخستین نشانه‏های این تاثیر می‏بایست حتی پیش از معاهدۀ استالین و هیتلر، آشکار گشته باشد؛ بخشی بی‏گمان ‏به‏خاطر ارزش تبلیغاتی آشکار آن در روسیه و همۀ کشورهای اقماری که احساس ضد یهود در آن‏ها گسترده بود و تبلیغات ضد یهود همیشه از مردم‏پسندی بسیاری برخوردار بود؛ اما‏بخش دیگر آن بدین خاطر بود که این نوع توطئۀ جهانی ساختگی برای داعیه‏های فرمان‏روایی جهانی توتالیتاریسم، از نظر ایدیولوژی از توطئۀ وال استریت، امپریالیسم و کاپیتالیسم، زمینۀ مناسب‏تری را فراهم می‏سازد.

هانا آرنت ژوئن ۱۹۶۶

 


[۱]. The Origins of Totalitarianism

[۲]. Tyranny

[۳]. این واقعیت که حکومت توتالیتر باوجود جنایت‏کاری آشکار آن بر پشتیبانی توده‏ای استوار است‏، بی‏گمان بسیار ناگوار است. از همین روی، چندان جای شگفتی نیست که پژوهش‏گران با توسل ‏به ‏باور داشت جادوی تبلیغات و شست‏وشوی مغزی و سیاست‏مداران صرفا با انکار آن، بیش‏تر از پذیرش این واقعیت سرباز می‏زنند، همان‏گونه که آدنائر بارها واقعیت را انکار کرده است. انتشار اخیر گزارش‏های محرمانه سرویس امنیتی اس‏اس دربارۀ افکار عمومی آلمان (Meldungen aus dem Reich: Auswahl aus dem Geheimen Lageherichten des Sicherheitsdienstes der SS 1939-1944, Berlin 1965.)

درزمان جنگ (از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۴)، در این زمینه بسیار روشن‏گر است. این گزارش‏ها نخست نشان می‏دهند که مردم آلمان دربارۀ این اخبار ‏به‏اصطلاح محرمانه–کشتار یهودیان در لهستان، تدارک حمله ‏به‏روسیه و غیره- اطلاع کافی داشتند؛ دوم این که «با وجود آن که مردم تحت تاثیر تبلیغات هیتلری بودند، هنوز هم می‏توانستند از خود عقاید مستقلی داشته باشند». ‏به‏هر روی، جان کلام این است که اطلاع از رویداد‏های یاد شده ‏به‏هیچ روی از پشتیبانی توده‏ای رژیم هیتلری نکاسته بود. کاملا آشکار است که پشتیبانی توده‏ای از توتالیتاریسم، نه از بی‎اطلاعی و نه از مغزشویی مایه می‏گیرد.

[۴]. Sine ira et studio

[۵]. Nazi Conspiracy and Aggression

[۶]. Total domination

[۷]. detotalitarization

[۸]. Smolensk

[۹]. Merle Fainsod

[۱۰] . از همان آغاز، تحقیقات و انتشار اسناد دادگاه نورمبرگ متوجۀ فعالیت‏های جنایی بوده است و گزیدۀ یاد شده به‏طور معمول‏ ‏به ‏منظور تعقیب جنایت‏کاران جنگی تهیه می‏شده است، در نتیجه، مقدار زیادی از اسناد بسیار جالب در این گزیده آورده نشده‏اند؛ اما در کتابی که در پای‏نوشت پیشین یاد شده است، استثنای بسیار خوشایندی از این قاعده ‏به‏شمار می‏آید.

[۱۱]. Merle Fainsod. Smolensk under Sovier Rule, Cambridge, 1958, pp. 210, 306, 365, etc.

[۱۲]. همان، صفحات ۷۳، ۹۳

 [۱۳]. defectors

[۱۴]. objective enemy

[۱۵]. national interest

[۱۶] . این پیش‏گفتار در سال ۱۹۶۶ نوشته شده است و ‏به‏رویدادهای انقلاب چین تا آن زمان راجع است.- م

[۱۷]. Konrad Heiden

[۱۸]. Boris Souvarine

[۱۹]. Alan Bullock

[۲۰]. Isaac Deutscher

[۲۱] . ‏به‏ارقام تخمینی نه یا دوازده میلیون قربانیان نخستین برنامۀ پنج ساله (۱۹۲۸ تا ۱۹۳۳)، باید قربانیان تصفیۀ بزرگ- رقم تخمینی سه میلیون اعدامی و پنچ تا نه میلیون بازداشتی و تبعیدی- را نیز افزود. (در این باره ‏به‏مقدمۀ مهمTucker  تحت عنوان استالین و بوخارین و تاریخ ‏به‏مثا‏به‏توطئه در چاپ جدید گزارش دقیق محاکمات ۱۹۳۹ مسکو، محاکمات تصفیۀ بزرگ، نیویورک، ۱۹۵۶ مراجعه شود)؛ اما چنین می‏نماید که همه این ارقام تخمینی از رقم‏های واقعی کم‎تر بوده باشد. این ارقام آن اعدام‏های توده‏گیری را در برنمی‏گیرند که تا کشف یک گور دسته جمعی شامل هزاران جسد اعدام شده در سال‏های ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ از سوی نیروهای اشغال‏گر آلمانی در شهر وینیتسیا برای همگان ناشناخته بود. نگاه کنید به

John A. Armstrong, The Politics of Totalitarianism, The Communist Party of the Soviet Union from 1934 to Present, New York, 1961, صص ۶۵  و به بعد

نیازی ‏به‏گفتن نیست که این کشف اخیر، نظام‏های بلشویکی و نازی را بیش‏تر از پیش مانند انواع یک الگوی واحد نشان می‏دهد. این واقعیت را که کشتارهای توده‏گیر عصر استالین تا چه اندازه در کانون مخالفت کنونی شوروی جای دارد، می‏توان در محاکمۀ سینیافسکی و دانیل ‏به‏خوبی دید، بخش‏های اصلی این محاکمه در مجلۀ نیویورک‏ تایمز، هفدهم آوریل ۱۹۶۶ آورده شده است و من از آن نقل کرده‏ام.

[۲۲]. Tucker,  XVII-XVIII منبع پیش گفته صفحات

[۲۳] . مرل فینسود از یک نشست محرمانۀ کمیتۀ مرکزی حزب در سال ۱۹۳۶ پس از نخستین محاکمات نمایشی سخن می‏گوید. گزارش شده است که بوخارین در آن نشست، استالین را ‏به دگرگون ساختن حزب لنین ‏به‏یک دولت پلیسی متهم ساخته بود و دوسوم اعضای کمیتۀ مرکزی نیز از او پشتیبانی کرده بود. این داستان ‏به‏ویژه در آن‎جا که وجود پشتیبانی گسترده نسبت ‏به بوخارین در کمیتۀ مرکزی سخن می‏گوید، چندان قابل توجیه نمی‏نماید؛ اما حتی اگر این داستان حقیقت داشته باشد، با توجه ‏به این که نشست یاد شده در زمان اوج تصفیۀ بزرگ رخ داده بود، بر یک مخالفت سازمان‏یافته دلالت نمی‏کند، بلکه برعکس آن را نشان می‏دهد. هم چنان که فینسود ‏به‏درستی یادآور می‏شود، حقیقت قضیه باید این باشد که «ناخشنودی گستردۀ همه‏گیر» ‏به‏ویژه میان روستائیان جنبه‏ای همگانی داشت و تا سال ۱۹۲۸، « در آغاز نخستین برنامۀ پنج ساله، اعتصاب‏ها…. چندان غیر معمول نبودند»؛ اما این چنین گرایش‏های مخالفت‏آمیز هرگز ‏به‏صورت یک مبارزۀ سازمان یافته با رژیم تمرکز پیدا نکردند و در سال ۱۹۲۹ یا ۱۹۳۰، «هرگونه شق سازمانی دیگر از صحنه محو شده بودند»، حتی اگر بگوییم که پیش از آن وجود داشتند.

How Russia Is Ruled, Cambridge, 1959, p. 516-

Abdurakhman Avtorkhanov (in The Reign of Stalin, published under the pseudonym Uralov in London, 1953)

[۲۴]. هم‏چنان که فینسود در همان کتاب یادآور می‏شود، «شگفتی در این نیست که حزب پیروز گشته بود، بلکه در این است که حزب توانسته بود ‏به‏هر روی دوام آورد».

[۲۵]. یک گزارش از سال ۱۹۲۹، فوران احساسات ضدیهودی‏گری را در یک نشست سازمان جوانان حزب منعکس می‏کند،«از سکوت حضار چنین برمی‏آید که همگی آن‎ها با عبارت‏های ضدیهودی موافق بودند». (همان کتاب، ص ۴۴۵)

[۲۶]. همه گزارش‏های مربوط ‏به‏سال ۱۹۲۶، یک «کاهش چشم‏گیر در شورش‏های ‏به ‏اصطلاح ضد انقلابی و یک آتش‏بس موقتی رژیم با روستاییان» را نشان می‏دهند. گزارش‏های سال‏های ۱۹۲۹ و ۱۹۳۰، در مقایسه با گزارش‏های ۱۹۲۶، «هم‏چون اعلامیه‏هایی از یک جبهۀ نبرد شدید می‏نمایند».

.[۲۷]همان، صفحات ۲۵۲ و به بعد

 .[۲۸]همان، صفحات ۲۴۰ و به بعد و ۴۴۶ به بعد

[۲۹] . همۀ این عبارت‏ها از گزارش‏های اداره پلیس سیاسی GPU گرفته شده‏اند؛ اما جالب این است که پس از ۱۹۳۴، که تصفیۀ بزرگ آغاز گرفته بود، دیگر از این عبارت‏ها کم‏تر می‏شنویم. (همان کتاب، ص ۱۷۷٫)

[۳۰]. این شق دیگر در نوشته‏های راجع ‏به این موضوع به‏طور معمول‏ ندیده گرفته می‏شود، بیش‏تر ‏به‏خاطر این عقیدۀ قابل درک؛ ولی از نظر تاریخی ناموجه که انتقال قدرت از استالین ‏به‏لنین، روندی کم و بی هموار داشت. درست است که استالین پیوسته با اصطلاحات لنین سخن می‏گفت، ‏به‏گونه‏ای که گهگاه چنین می‏نماید تنها تفاوت میان این دو مرد را باید در خصلت سنگدلی یا «دیوانگی» استالین جست؛ اما چه این قضیه ترفند آگاهانۀ استالین باشد یا نباشد، حقیقت این قضیه این است که او ‏به‏«این مفاهیم لنینی قدیم یک محتوای جدید و آشکارا استالینی داد… که این ویژگی شاخص آن، تاکید غیر لنینی بر توطئه ‏به‏عنوان نشانۀ عصر جدید بود».

[۳۱] . نگاه کنید به  Fainsod منبع پیش گفته صفحات ۳۶۵ و به بعد

[۳۲]. همان، صفحه ۹۳ و صفحه ۷۱

جالب این جاست که: پیام‏هایی که از همۀ سطوح می‏رسیدند، به‏طور معمول‏ بر «تعهدات نسبت ‏به‏رفیق استالین» تاکید داشتند و نه نسبت ‏به‏رژیم یا حزب و یا کشور. برای نشان دادن همانندی دو رژیم نازی و استالینی، شاید هیچ چیز مجاب‏کننده‏تر از گفته‏های ایلیا ارنبورگ و دیگر روشن‏فکران استالینی نباشد که امروزه در جهت توجیه گذشتۀ‏شان و یا صرفا گزارش آن چیزهایی که طی تصفیۀ بزرگ واقعا تصور می‏کردند، ناچارند بگویند:«استالین دربارۀ خشونت‏های بی‏رحمانه‏ای که علیه کمونیست‏ها و روشن‏فکران روسی اعمال می‏شدند چیزی نمی‏دانست، آن‏ها این حقایق را از او پنهان نگه می‏داشتند و اگر هم کسی می‏خواست در این باره چیزی ‏به‏استالین بگوید، آن‏ها نمی‏گذاشتند»؛ و سرانجام این که مقصر ‏به‏هیچ روی استالین نبود، بلکه تقصیر ‏به‏گردن رئیس پلیس استالین بود. نیازی نیست بیفزاییم که این درست همان چیزی بود که نازی‏ها پس از شکست آلمان ناچار ‏به‏گفتن آن بودند. به نقل از Tucker، منبع پیش گفته، صفحه XIII

[۳۳]. همان، صفحات ۱۶۶ و به بعد

 [۳۴]. objective enemy

[۳۵] . این عبارت‏ها از تقاضای استیناف یک «عنصر فاقد آگاهی طبقاتی» در سال ۱۹۳۶ گرفته شده‏اند که گفته بود: «من نمی‏خواهم یک جنایت‏کار بدون ارتکاب جنایت باشم». همان کتاب ص۲۲۹٫

[۳۶] . یک گزارش جالب اداره پلیس سیاسی OGPU از سال ۱۹۳۶ بر این «انفعال کامل» تازه و این بی‏حسی وحشتناکی که ارعاب بی‏دلیل علیه مردم بی‏گناه ‏به‏وجود آورده بود، تاکید می‏ورزد. این گزارش، اختلاف بزرگ میان دست‏گیری‏های پیشین دشمنان رژیم که «هر دستگیر شده‏ای را دو سرباز همراهی می‏کرد» را با بازداشت‎های دسته جمعی جدید یادآور می‏شود که در این مورد، «یک سرباز می‏توانست گروه‏هایی از مردم بازداشت شده را همراه خود ببرد، در حالی‎که بازداشت‏شدگان با گام‏های آرام ‏به‏دنبال او می‏رفتند و کسی هم فرار نمی‏کرد». همن کتاب، ص ۲۴۸٫

[۳۷] . برای شناخت این حالت هیستریک فزاینده در این نکوهش‏های همگانی، ‏به‏صفحه‏های ۲۲۲ و ۲۲۹ و داستان جالب مندرج در ص ۲۳۵ آرشیو اسمولنسک مراجعه کنید که در آن می‏شنویم که یکی از رفقا ‏به ‏این نتیجه رسیده بود که «رفیق استالین یک تلقی آشتی‏جویانه نسبت ‏به‏گروه طرف‏داران زینوویف و تروتسکی اتخاذ کرده است». سرزنشی که در آن زمان ‏به‏معنای اخراج فوری از حزب بود؛ اما او چنین بختی نداشت. رفیق دوم آن یکی را که از استالین سبقت جسته بود، ‏به‏«عدم وفاداری سیاسی» متهم ساخت و او هم بی‏درنگ ‏به‏خطای خود «اقرار کرد».

[۳۸]. شگفت این‎جاست که خود فینسود نیز چنین نتیجه‏گیری‏هایی می‏کند، حال آن‎که انبوه مدارکی که در دست‏رس دارد، جهت خلاف نتایج او را نشان می‏دهند. ‏به‏فصل آخر کتاب او ‏به‏ویژه ص ۴۵۳ نگاه کنید- عجیب‏تر این است که در این غلط‏خوانی مدارک عینی، بسیاری از نویسندگان دیگری که در این زمینه کار می‏کنند نیز سهیمند. بی‏گمان کمتر نویسنده‏ای مانند ایزاک دویچر در زندگینامۀ استالین، خود، تا حد توجیه استالین پیش رفته است، اما با این همه بسیاری از اینان بر این نظر پافشاری می‏کنندکه: «اعمال بی‏رحمانۀ استالین…. راهی برای آفرینش یک توان تازه بود  (Armstrong ، منبع پیش گفته، صفحه ۶۴۰) و برای آن طرح‏ریزی گشته بودند تا «برای برخی از تناقض‏هایی که در ذات اسطورۀ لنینی نهفته‏اند، یک راه حل سازگار ولی «سنگدلانه» پیدا شود.

Richard Lowenthalin, World Communism : The Disintegration of a Secular Faith, New York 1964, p. 42.

در میان این بقایای مارکسیست، استثناهای انگشت‏شماری چون Richard Tucker وجود دارند که قاطعانه می‏گویند که اگر «تصفیۀ بزرگ» که خرابی‏های بزرگی در جامعۀ شوروی ‏به‏بار آورده بود پیش نمی‏آمد، نظام شوروی، مرفه‏تر می‏بود و با تجهیز بسیار بهتری می‏توانست از آزمون یک جنگ بزرگ پیروز ‏به‏در آید. آقای تاکر بر این باور است که این استدلال او، «تصویر» مرا از توتالیتاریسم مخدوش می‏سازد، حال آن‎که ‏به‏نظر من او قضیه را درست نیافته است. نااستواری در واقع یکی از لوازم کارکردی چیرگی تام ‏به‏شمار می‏آید، چیرگی که بر یک افسانۀ ایدیولوژیک استوار است و نشان می‏دهد که یک جنبش متمایز از یک حزب، قدرت را ‏به‏دست گرفته است. نشان این نظام، همان قدرت قائم بذات است که توانایی مادی و رفاه کشور پیوسته قربانی قدرت سازمانی می‏شوند، هم‏چنان که حقایق بالفعل قربانی درخواست‏های سازگاری ایدئولوژیک می‏گردند. روشن است که در هنگام تعارض میان قدرت مادی و قدرت سازمانی و نیز میان واقعیت و افسانه، اولی فدای دومی می‏شود، هم‏چنان که در روسیه و آلمان طی جنگ جهانی دوم رخ داد؛ اما این قضیل ‏به‏هیچ روی دال برآن نیست که ما قدرت جنبش‏های توتالیتر را دست‏کم گرفته‏ایم. همین وحشت عدم ثبات دایمی بود که ‏به‏سازمان گرفتن نظام اقماری یاری رسانید و نیز همین استواری کنونی شوروی و توتالیترزدایی آن است که از یک سوی در کسب قدرت مادی او دخیل بوده و از سوی دیگر، ‏به‏سست شدن نظارت شوروی بر اقمارش انجامیده است.

[۳۹]. جزئیات این قضیه را در سال ۱۹۲۹ (فینسود، ص۳۴۵ تا ۳۵۵) ببینید که چگونه در این سال مبارزه‏ای در جهت حذف «استادان مرتجع» بر پا گشته بود؛ افزون‏ بر اعتراض‏های اعضای حزب و سازمان جوانان و سازمان‏های دانشجویی که «دلیلی برای جای‏گزینی استادان غیر حزبی» نمی‏دیدند. البته پس از این اعتراض‏ها، کمسیون جدیدی بی‏درنگ از وجود «شمار زیادی از عناصر فاقد وجدان طبقاتی در میان سازمان‏های دانشجویی» گزارش کرده بود. این که یکی از منظورهای عمدۀ تصفیۀ بزرگ، گشودن مشاغل دولتی و حزبی بر روی نسل جوان‏تر بود، هنوز هم ناشناخته است.

[۴۰]. منظور، حکومت سه نفره مالنکف، بولگانین و خروشچف، بلافاصله پس از مرگ استالین است.-م.

[۴۱]. آرمسترانگ می‏گوید که در مورد اهمیت دخالت مارشال ژوکوف در کشمکش درون حزبی «بسیار مبالغه شده است» و معتقد است که خروشچف «بدون نیاز ‏به‏هر‏گونه مداخلۀ نظامی پیروز گشت»؛ زیرا « از سوی دستگاه حزبی پشتیبانی» می‏شد. این نظر درست نمی‏نماید؛ اما این حقیقت دارد که «بسیاری از ناظران خارجی» ‏به‏خاطر نقش ارتش در پشتیبانی از خروشچف در برابر دستگاه حزبی، ‏به این نتیجه‏گیری نادرست کشانده شدند که قدرت ارتش ‏به‏زیانِ حزب ‏به‏گونۀ فزاینده‏ای افزایش پیدا کرده بود، تو گویی که روسیۀ شوروی داشت از یک دیکتاتوری حزبی ‏به‏یک دیکتاتوری نظامی تبدیل می‏شد.

[۴۲]. origins

[۴۳] . منظور نویسنده، جمهوری‏های کوچک لتونی، استونی و لیتوانی است.- م.

[۴۴]. V. Stanley Vardys, “ How the Baltic Republics Fare in the Soviet Union”, in Foreign Affairs, April, 1966.

Armstrong,  منبع پیش گفته، صفحات ۲۳۵ و به بعد

[۴۵]. Fainsod,  منبع پیش گفته، صفحه ۵۶

[۴۶]. Armstrong,  منبع پیش گفته، صفحه ۲۳۶

[۴۷]. Rajk

[۴۸]. Ana Pauker

[۴۹]. Slansky

[۵۰]. Armstrong, منبع پیش گفته، صفحه ۲۳۶

[۵۱]. cosmopolitanism

[۵۲]. Elders of Zion