نوشته مارگرت مید ۱
ترجمه گلی امامی
منبع: بنیاد مطالعات ایران
این پژوهش به این مسئله نمی پردازد که آیا عملا اختلافی همگانی میان زن و مرد وجود دارد یا نه، اعم ازکیفی یا کمّی. به این فرضیه هم نمی پردازد که زنها بی ثبات تر از مردان هستند، نکته ای که پیش از ارائه تز تکامل (که بی ثباتی گونه ها را مورد ستایش قرار می داد) ادعا می شد، و یا این که کمتر بی ثبات هستند، نکته ای که بعداً ادعا شد. این پژوهش در باره حقوق زنان نیز نیست، تحقیق در باره ریشه یابی «فمیننیسم» هم نیست. به سادگی، شرحی است در باره این که چگونه سه جامعه بدوی عقاید اجتماعی شان را در مورد خلق و خو و حقایق آشکار اختلافاتِ جنسیت درهم ادغام کرده اند. من این مسئله را در جوامع بدوی مورد مطالعه قرار دادم زیرا در اینجا هم ما ماجرای تمدن را به صورت غیر آشکار داریم، جوامعی خُرد، که در گونه مشابه اند، لیکن در حجم و اندازه متفاوت هستند، با همان ساختار اجتماعی پیچیده مردمانی که مانند جوامع خود ما، به سُنَت های مکتوب و اختلاط و امتزاج بسیاری از درگیری های سنتی تاریخی متکی هستند. من این مسئله را در میان قبیله کوه نشین و نجیب آراپش،۲ آدمخواران خشن قبیله موندوگومور،۳ و افراد ملایمِ شکارچیِ سرِ قبیله چامبولی ۴ مورد مطالعه و پژوهش قرار دادم. هریک ازاین قبایل، همانند هر جامعه انسانی دیگر، مسئله اختلاف جنسیت را به عنوان موضوعی درطرح داستان زندگی مورد استفاده قرار می دادند، و افراد هریک از این قبایل مضمون متفاوتی از آن ساخته بودند. در مقایسه روشی که آنها اختلاف جنسیت را عنوان کرده اند، می توان شناخت عمیق تری نسبت به عوامل بافت جامعه پیدا کرد، که در اصل هیچ گونه ارتباطی به حقایق زیست شناسانه جنسیت ندارد.
جامعه خود ما از این طرح داستانی بهره فراوان می بَرد. برای جنس های مختلف نقش های مختلف تعیین می کنذ، از هنگام تولد از آنها رفتارهای متفاوت توقع دارد، و کلّ نمایش رابطه عاشقانه، ازدواج، و صاحب فرزند شدن را به گونه ای برصحنه می آورد که نقش هریک بر الگویی از رفتارِ خاص شکل می گیرد؛ با این اعتقاد که نقش ها ذاتی و برازنده هرجنس خاص است. ما خود کمابیش شاهدیم که این نقش ها حتی در جوامع خود ما نیز دگرگون شده اند. در پژوهش هایی مانند کتاب خانم پاتنام، با عنوان “بانو”، ۵ زن شخصیتی است با انعطاف پذیری بی حدّ و مرز که در هر عصر و دوره ای لباس خاصی براو پوشانده اند، که برای مطابقت (خود و بدنش) با آن هرکاری کرده است، پیچ و تاب خورده، شق و رق شده، لاسیده و یا فرار کرده ولیکن تمام این بحث ها، بر سر شخصیت های اجتماعی نسبی ای که به دو جنسیت محول شده نیست، بلکه بیشتر در باره الگوهای رفتاری سطحی ای است که به زنان اختصاص یافته، و تازه نه همه زنان، بلکه اکثراً زنان طبقه مرفه جامعه. و پذیرش این تصور که زنان طبقه مرفه عروسک های سنتی در حال تحولی هستند به عوض روشن کردن بیشتر بر ابهام این نکته افزوده است. در این میان به نقشی که برای مردان در نظر گرفته شده بود توجهی نشد، مردانی که خلق شده اند تا در روند نقش خاص و مردانه شان، زنان را برای هوی و هوس های خودشان، به شکلی زنانه تر درآورند. تمام این بحث های گوناگون در باره موقعیت زنان، شخصیت و خلق و خوی آنان، آزادی و بردگی آنها، اصل مسئله ای را نقض می کند- که همانا شناخت این توطئه فرهنگی در پشت روابط انسانی است، روشی که نقش های مشخص زن و مرد برمبنای آن شکل می گیرد، این که نقش پسرِ در حال رشد برمبنای تاکید بر الگویی خاص و محلی شکل می گیرد، آن نیز به همان اندازه غیر قابل تغییر است که نقش دختران در حال رشد…
ما می دانیم که فرهنگ های انسانی همگی در یک کفه ترازو قرار نمی گیرند، و امکان دارد که جامعه ای به کلّی مسئله ای را ندیده بیانگارد در حالی که مثلاً دو جامعه دیگر آن مسئله را به دو شکل کاملاً متصاد حل کرده باشند. به عنوان نمونه ممکن است تصور شود مردمی که به سالمندان احترام می گذارند، به کودکان اهمیت نمی دهند، حال آن که افرادی مانند قبیله باتونگا۶ در افریقای جنوبی نه به سالمندان و نه به کودکان به هیچکدام احترام نمی گذارند؛ یا همچون سرخ پوستان دشت نشین ۷ امریکا، فقط کودک خردسال و پدر بزرگ را ارج می گذارند؛ و یا همچون قبیله ۸ مانو و بخش هایی از امریکای جدید که به کودکان بیشترین اهمیت را می دهند. با انتظار داشتن از این تضادهای ساده- که اگر جنبه ای از زندگی اجتماعی به نحو خاصی مقدس نیست پس کفر است؛ به عنوان مثال اگر مردها نیرومند اند پس زنان حتما ضعیف اند- این واقعیت را ندیده می گیریم که فرهنگ های جهان با انتخاب جنبه هایی عملی از زندگی انسانی که یا آن را دست کم می گیرند، یا برآن مُهر تاکید می گذارند و یا حذف می کنند، آزادی عمل بیشتری را تجربه می کنند. و با وجود آن که هر فرهنگی به نحوی نقش زنان و مردان را مشخص کرده است، این نقش ها لزوما در جهت تضاد میان شخصیت تعیین شده زن و مرد یا برتری و پست تری آنها نسبت به هم به وجود نیامده است. کمبود منابع و جزئیات، مانع نشده تا فرهنگ ها از واقعیت های آشکار و چشمگیر در باره سن و جنسیت به نحوی استفاده نبرند، اعم از این که مثلا در یک قبیله فیلیپینی معتقد باشند که مردان نمی توانند رازی را سر به مُهر نگاه دارند، یا این باور قبیله مانو که فقط مردان از بازی کردن با اطفال لذت می برند، یا اعتقاد افراد قبیله تودا۹ مبنی براین که خانه داری مقدس تر از آن است که زنان از عهده آن برآیند، با آرایش ها که معتقدند سرِ زنان از مردان محکم تر است. در تقسیم بندی کار، نحوه پوشش، مَنِش، اعمال اجتماعی یا مذهبی- گاه فقط در یکی دو زمینه اینها و گاه در همه آنها- زنان و مردان از نظر اجتماعی از یکدیگر متمایز می شوند، و هر جنسیت، به دلیل جنسیت خاصش مجبور است از نقشی که به او محول شده پیروی کند. در برخی از جوامع این قبیل نقش های اجتماعی معمولا در نوع لباس پوشیدن و کارکردن بیان می شود، بی آن که بر تفاوت های میان خلق و خوی درون تاکیدی گذارده شود. زنان موهایشان را بلند نگاه می دارند و مردان آن را کوتاه می کنند، یا مردها موهایشان را فِر می زنند و زنها سرشان را از ته می تراشنده زنها دامن به تن می کنند و مردها شلوار می پوسند، یا زنان شلوار می پوشند و مردها دامن به تن می کنند. زنان می بافند و مردان نه، یا برعکس مردان می بافند و زنان نه. اختصاص دادن این قبیل قید و بندهای ساده در لباس پوشیدن و کارکردنِ یک جنسیت خاص به آسانی به اطفال آموخته می شود، و فرض هم نمی شود که ممکن اتست کودکی استثنایی به آسانی به آن خو نکند.
درجوامعی که میان رفتار زنان و مردان تفاو ت های شدیدی قابل می شوند به گونه ای که فرض را بر تفاوتی اساسی در خلق و خوی زن و مرد می گذارند، وضع به گونه ای دیگر است. در میان سرخ پوستان دشت نشین داکوتا،۱۰ اهمیت تحمل سختی و خطر کردن به عنوان خصوصیتی مردانه شدیداً مورد تاکید قرار می گرفت. از این رو از هنگامی که پسربچه ای پنج، شش ساله می شد، تمام تلاش آموزش خودآگاه خانواده معطوف این می شد که او مردی استوار و مقاوم بار بیاید. کوچکترین علامت ترس، گریه، خجالت، نیاز به دستی برای حمایت و یا میل به بازی با کودکان خردسالش با دختران با قاطعیت به عنوان شاهدی مبنی بر عدم قابلیت او برای تبدیل شدن به مردی کامل تلقی می شد. در چنین جامعه ای شگفت آور نیست که به “برداچه”۱۱ بربخوریم، مردی که داوطلبانه تلاش برای پیروی از نقش مردانه را رها می کند، لباس زنانه می پوشد و شغل زنان را برمی گزیند. وجود “برداچه” به نوبت خود برای هر پدر هشداری بود؛ وحشت “برداچه” شدن یک پسر، تلاش های اولیاء را با استیصال روبرو می کرد، که در نتیجه برفشاری که پسر را به چنان تصمیمی هدایت می کرد دوبرابر می افزودند. فرد «همجنس خواهی» که فاقد هرگونه علائم جسمی قابل تشخیص برای هم جنس خواهی اش باشد مدتهاست که دانشجویان پژوهش های مربوط به جنسیت را سر درگم کرده است، که وقتی اشکالات غددی مشهودی نمی یابند، فرضیه شرطی شدن در سنین کودکی یا هم هویت شدن با ولی جنس مخالف را مطرح می کنند. در روند این پژوهش، در فرصت های گوناگون به بررسی زن “مذکر” و مرد “موء نث”، که در قبایل گوناگون به آنان برخورده ایم، می پردازیم، تا دریابیم زنی با طبعی تحکم آمیز همیشه به عنوان مذکر قلمداد می شود، و مردی که طبعی ملایم دارد، فرمانبردار است، عاشق کودکان و گلدوزی است موءنث به حساب می آید. …
ما در این مقاله به الگوی رفتاری جنسیت از دیدگاه خلق و خو می پردازیم، با این پیش فرض فرهنگی که برخی نگرش های خلق و خو مدارانه “طبیعتا” مذکر و برخی دیگر “طبیعتا” موءنث هستند. در این مورد ظاهراً انسان های بدوی از ما پیشرفته تر اند. آنها همان گونه که می دانند، خدایان، نحوه خوراک خوردن، و رسوم ازدواج یک قبیله دیگر با رسوم آنها متفاوت است، و اصراری ندارند برای که ثابت کنند روش آنها درست تر و طبیعی تر است، و روش دیگر غلط و غیرطبیعی است، همان گونه هم آگاه اند تمایلاتی را که به نظر آنها برای زنان و مردان طبیعی به نظر می رسد، می تواند با خلق و خوی طبیعیِ زنان و مردان قبیله همسایه شان تفاوت داشته باشد. با وجود این در طیفی محدود تر و با نگرشی که کمتر از ما براهمیت الهی الگوهای اجتماعی یا بیولوژیک تاکید می گذارد، هر قبیله نگرش مشخص و قاطعی در زمینه خلق و خو دارد، و دارای فرضیه ای مبنی براین است که هر انسان، اعم از زن یا مرد و یا هردو، چگونه باید باشد، و نیز دارای معیاری است که بر مبنای آن افرادی که از آن تخطی و یا سرپیچی کنند داوری و محکوم نمی شوند.
دوتا از ان قبایل تصور نمی کنند که زنان و مردان دارای خلق و خویی متفاوت هستند. برای آنها نفش های اقتصادی و مذهبی متفاوت، مهارت های گوناگون، آسیب پذیری متفاوت در مقابل سحر و جادوی شیطانی و نیروهای مابعدالطبیعه قائل می شوند. آراپش ها معتقدند که نقاشی با رنگ فقط برازنده مردان است، و موندوگومورها ماهیگیری را اساسا وظیفه ای زنانه می دانند. اما هرگونه تصوری مبنی بر این که سرنخ خلق و خوی سِلک برتر شجاعت، ستیهندگی، عینیت، و انعطاف پذیری، خاصّ یک جنس (در تقابل با جنس دیگر) است، مطلقا وجود ندارد. و این برای تمدنی که در جامعه شناسی، پزشکی، اصطلاحات عامیانه، ادبیات و شعر و حرف های رکیک اش، تفاوت اجتماعی مشخصی را بین جنسیت ها قائل می شود (مانند جوامع ما) و معتقد است که این تفاوت اساسا ذاتی است و هرگونه انحراف از این نقش های پذیرفته شده اجتماعی را نوعی غیر عادی بودن موهبت های مادری و یا بلوغ زودرس به حساب می آورد، بسیار عجیب به نظر می رسد. برای من هم شگفت آور بود زیرا من نیز عادت کرده بودم که مردهای با خلق و خوی “موءنث” و زنان با ذهنت “مذکر” را «انسان های مغشوش» بدانم. من موضوع مقاله خود را مطالعه وضعیت شخصیت های اجتماعی دو جنسیتی قرار دادم، به این امید که چنین تحقیقی نکات ناشناخته اختلاف جنسیت را روشن کند. من هیچ تصوری نداشتم که خلق و خویی را که ما برای یک جنسیت ذاتی و اختصاصی می دانیم، در عوض می تواند گونه های متنوعی از خلق و خوی انسانی باشد، و افراد هریک از این جنسیت ها، می تواند، با توفیقی کمتر یا بیشتر در مورد هر فرد، تا حدودی بیاموزد.
* * *
این آگاهی که شخصیت های دو جنسیت محصول اجتماع هستند برای هربرنامه ای که هدفش جامعه برنامه ریزی شده منظم باشد، مطلوب است. و این می تواند مانند شمشیر دودم دو حالت داشته باشد یا جامعه را به جامعه ای انعطاف پذیر و گونه گون، فراتر از هر آن چه که بشر تاکنون ساخته است تقسیم کند و یا آن را به جاده باریک و مستقیمی که یک جنسیت و یا هردو، مانند سربازان سربازخانه، خبردار و بدون حرکت سر به چپ و راست مجبور به پیمودن آن باشند تبدیل کند…
دست کم سه راه در برابر هرجامعه ای که توانسته است میزان شکل گرفتن شخصیت های زن و مرد را تحت شرایط اجتماعی مشخص سازد وجود دارد. دو راه از این سه راه پیشتر بارها و بارها، در تاریخ طولانی، تکراری، و نا متفاوت نسل بشر آزمایش شده است. نخستین روش آن است که شخصیت زن و مرد به وضوح و به گونه ای متضاد و مکملِ هم “استاندارد” بشود به طوری که هر نهادی در جامعه متناسب با آن شکل بگیرد. اگر جامعه ای اعلام کرد که تنها عملکرد زن مادری و تربیت فرزند است، درآن صورت مسائل را به نحوی ترتیب می دهد که هرزنی که از نظر جسمانی اشکالی نداشت اجبارا مادر بشود و درروند این جریان جامعه باید از او حمایت کند. همین جامعه می تواند نظریه «جای زنان در خانه بودن» را لغو کند. می تواند آموزش زنان برای ازدواج را لغو کند و آنان را به پیر دخترانی تبدیل کند که از پدر و مادر پیرشان نگاهداری می کنند.
چنین نظامی استعدادهای بسیاری از زنان را که می توانستند فعالیت های بیشتر و بهتری از قابلیت بچه دار شدن در جهانی که دچار کثرت جمعیت است، داشته باشند به هدر می دهد. این نظام در عین حال استعداد بسیاری از رمدانی را که از توانائی های شخصیتی خاصشان می توانستند درخانه بهتر از بیرون استفاده کنند نیز تلف می کند. اتلاف گرانه، اما مشخص و روشن است. چنین نظامی می کوشد تا برای هر فردی نقشی را که جامعه مُصراً در نظر گرفته تضمین کند، و چنین نظامی فقط افرادی را تنبیه می کندأ که بر رغم تمام آموزش ها و آموخته ها شخصیت های تاییدشده را عرضه نکند. میلیون ها آدم با خوشحالی تمام به تلقی چنین روش معیار شده ای در روابط میان زن و مرد باز می گردند، و ما نباید فراموش کنیم امکانی که فرصت های بیشتر در قرن بیستم برای زنان فراهم آورده است، می تواند لغو شود، و ممکن است ما به نظام سخت تری برای زنان باز گردیم.
هرگاه چنین اتفاقی رخ بدهد، نه تنها اتلاف بسیاری اززنان مستعد را در پی خواهد داشت، بلکه مردان بسیاری را نیز به چنین سرنوشتی دچار خواهد کرد، زیرا سخت گیری نسبت به یک جنسیت، کمابیش سخت گیری نسبت به جنس دیگر را هم به دنبال می آورد. تلاش هر پدر و مادر برای آموختن نحوه خاصی از نشستن، واکنش نشان دادن نسبت به توبیخ یا تهدید، بازی با نقاشی، آواز خواندن یا رقصیدنِ زنانه به دختری، به همان نسبت خمیرمایه شخصیت برادر آن دختر را نیز شکل می دهد. امکان ندارد جامعه ای مصرانه بخواهد زنان الگوی شخصیتی مشخصی را دنبال کنند، و همزمان، نسبت به فردیت بسیاری از مردان خشونت روا ندارد.
از طرف دیگر، جامعه می تواند روشی را در پیش بگیرد که به خصوص با برنامه های اغلب افراد بنیادگرا همخوانی دارد: اعتراف به این که مردان و زنان قادراند به همان آسانی طبق یک الگوی واحد شکل بگیرند که طبق الگوهای متفاوت، به طوری که نشود شخصیت تایید شده هیچ یک از جنسیت ها را تشخیص داد. دخترها را می توان درست مانند پسرها تربیت کرد، همان نحوه بیان، اصطلاح و حرفه ها را به آنان آموخت. این روش احتمالا منطق توجیه کننده اعتقادی است که امکانات بالقوّه ای که جوامع گوناگون با برچسب مذکر یا موءنث مشخص می کنند در حقیقت امکانات بالقوّه برخی از اعضای یک جنسیت است، و به هیچ وجه مربوط به یک جنسیت خاص نیست. و اگر این را بپذیریم، آیا منطقی نیست که معیار شدن مصنوعیِ تفاوت های جنسیت را که مدتهاست ویژگی جامعه اروپا است رها کنیم، و اعتراف کنیم که آنها اوهام اجتماعی هستند و دیگر کاربردی ندارند؟ در جهان امروز، وسایل جلوگیری از حاملگی به زن امکان می دهد که برخلاف میل خودش صاحب فرزند نشود. شاخص ترین تفاوت واقعیِ میان زن و مرد، که همان تفاوت قدرت جسمانی است، به تدریج اهمیت خود را از دست داده است. همان گونه که تفاوت میان قدّ مردها دیگر مشکلی واقعی نیست، و اکنون که دعواهای حقوقی جایگزین برخوردهای تن به تن شده است، همانگونه هم تفاوت قدرت جسمانی زنان و مردان در نهادهای فرهنگی ارزش تفسیر ندارد.
در ارزیابی چنین برنامه ای، ضروری است ماهیت بهره ای را که جامعه در پیچیده ترین شکلش به دست آورده به خاطر بسپاریم. قربانی کردن وجود تمایز خصوصیت جنسیت می تواند به معنی قربانی کردن در همبافتگی باشد. افراد آراپش حداقل تفاوت را میان شخصیت پیر و جوان، و مرد و زن قائل می شوند، و فاقد طبقه بندی میان درجات و موقعیت ها هستند. ما شاهد بوده ایم تمام زنان و مردانی که در چنین جوامعی به تاکیدهای ساده آن سر نمی سپارند در بهترین شرایط به سرخوردگی های فردی و در بدترین شکلش به ناسازگاری محکوم می شوند. انسان پرخاشجوی آراپشی نه در ادبیات، نه در هنر، نه در تاریخ، نه در مراسم تشریفاتیِ افراد قبیله اش نحوه بیانی برای ابراز خشونتی که از درون آرامش او را به هم ریخته است نمی یابد. فرد بازنده هم تنها کسی نیست که نوع شخصیت خود را در هیچ کجای جامعه اش نمی شناسد. بلکه آدم مُتخیّل و بسیار هوشمندی هم که در اساس با ارزش های جامعه اش هماهنگی دارد، گاه ممکن است از عدم تنوع و خصوصیات عمیق و سادگی بیش از حد رنج ببرد. یک پسر جوان آراپشی را که من خوب می شناختم، از راه حل های ساده و نبود شور و هیجان در فرهنگشان رنج می برد. و در جستجوی موادی که تخیلش را تغذیه کند، و در حسرت زندگانی ای که امکان هیجانات شدیدتری را بدهد، هیچ راهی برای سیراب کردن این نیاز نمی یافت، جز به هم بافتن داستان هایی از غلیان های عاطفی ناشی از ناسازگاری، غلیان هایی که با ابراز دشمنیِ خشم آمیز نسبت به دیگران مشخص می شد، چیزی که خود او فاقد آن بود.
تازه تنها فرد نیست که رنج می برد. جامعه نیز به همان نسبت بازنده است، و ما این ضعف را در عرضه نمایش های موندوگومورها دیده ایم. با ایجاد محدودیت برای زنان با عنوان وسیله حفاظتیِ مطلوب برای هردو جنسیت، آرایش ها آیین «تامبران»۱۲ خود را حفظ کرده اند، و در میان بینندگان به حد لزوم از زنان نیز دیده می شوند. لیکن موندوگومورها چنان شخصیت خاصی برای زنان و مردان در نظر گرفته بودند که غیبت هر گروه از آنان از هر بخشی از زندگی توهینی مرگزا به حساب می آمد. درنتیجه با تقاضای هرچه بیشتر زنان برای گرفتن حق پاگشایی، و به دست آوردن این حق، جای تعجب نیست که زندگی تشریفاتی موندوگومورها تحلیل رفته، هنرپیشه ها تماشاچیان خود را از دست داده اند و یک عامل هنری در جامعه موندوگومورها در حالِ از بین رفتن است. پس قربانی کردن تفاوت جنسیت به معنای از دست رفتن همبافتگی در جامعه انجامیده است.
همین طور است در جامعه خود ما. تاکید براین که در جامعه هیچ گونه تفاوت میان جنسیت ها وجود ندارد، آن هم جامعه ای که همیشه به این تفاوت اعتقاد داشته و برآن مُبتنی بوده همان اندازه یکنواخت کردن تدریجی شخصیت هاست که اصرار بر وجود تفاوت های زیاد میان آنها. و زمانی که گروه حاکم می کوشد شخصیت اجتماعی جدیدی را به وجود بیاورد این وضع به خصوص در سنت های در حال دگرگونی بیشتر صادق است، وضعیتی که امروزه در بسیاری از کشورهای اروپایی شاهد آن هستیم. به عنوان نمونه، پیش فرض رایج را در نظر بگیرید که زنان بیش از مردان ضد جنگ هستند، و هرگونه تایید آشکار جنگ برای زنان وحشتناک تر و منزجرکننده تر است از مردان. زنان در لوای این پیشفرض می توانند برای صلح فعالیت کنند بدون آن که با سرزنش های اجتماعی جامعه ای روبرو بشوند که بلافاصله برادران و شوهران آنان را که به همان اندازه در تبلیغ صلح سهیم بوده اند مورد انتقاد قرار می دهد. این باور که زنان طبیعتا بیشتر به صلح علاقمند هستند بی تردید ساختگی است، و بخشی است از کلّ اسطوره ای که معتقد است زنان از مردان نرم خوتراند. حال در تضاد با این نظریه بگذارید تصوّر امکان موجودیت اقلیت قدرتمندی را بکنیم که مایل باشد تمام جامعه یکپارچه جنگجو باشد. یک راه انجام این نظریه این است که اصرار کنیم هدف ها و علایق زنان، مشابه مردان است، و زنان نیز همانند تمام مردان لذتی خونخوارانه از آمادگی برای جنگ می برند. تاکید بر دیدگاه مخالف، مبنی براین که زن در مقام مادر بر زن در مقام شهروند برتری این دارد که دست کم ترمزی است در مقابل اضطراب جنگ، مانعی است در مقابل هیجانِ یکپارچه ای که تمام نسل جوان را در بر می گیرد. چنانچه کشیش ها هم به طور حرفه ای به ایمان نسبت به صلح متعهد بشوند، نتیجه مشابه همان مثال بالا خواهد شد. حال ممکن است خصومت نسبی اعضای کلیسا با تجویز این نقش مسالمت آمیز آزرده و یا ارضا بشود، به هرحال اعتراض و نارضایتی خاصی در جامعه پدید خواهد آمد. یکسان کردن خطرناک ذهنیاتی که هرنوع کجروی را منع می کند زمانی شدید تر می شود که نه سن نه جنسیت و نه اعتقادات مذهبی هیچ یک نتواند افرادی را مخیّر کند که نظریات اقلیت داشته باشد. از طرف دیگر حذف تمام سدهای اقتصادی و قانونی برعلیه شرکت زنان در جهنان همسان با مردان نیز خود به خود می تواند نوعی حرکت یکسان کننده در جهت از میان بردن تنوع در گرایش های ذهنی محسوب بشود که محصول عزیز دردانه تمدن است.
چنین جامعه یکسانی، که درآن مردان، زنان، کودکان، کشیش ها، و سربازان هعمگی با یک سلسله ارزش های تغییر ناپذیر و مُنسجم تعلیم می یابند، بالاجبار آن انحطاطی را پدید می آورد که در میان آراپش ها و موندوگومورها یافتیم؛ فردی که بدون در نظر گرفتن جنسیت یا حرفه، عصیان می کند چون از نظر خلق و خو قادر به پذیرفتن تاکیدهای یک جانبه فرهنگش نیست. درست است که این قبیل افراد تکرو که به گونه ای مشخص از لحاظ نقش روحی جنسی ناسازگارند، از بین می روند، لیکن دانشی که امکان وجود نوع دیگری از ارزش را ثابت می کند نیز همراه آنها نابود می شود.
حذف تفاوت ها در شخصیت های مورد تایید مردان وزنان تا آنجا که معنی اش حذف هرگونه بیان نوع شخصیتی باشد که زمانی منحصراً زنانه یا منحصراً مردانه محسوب می شد، زیانی اجتماعی است. همان گونه که در مراسم و اعیاد، پوشش متفاوت زنان و مردان به زیبایی و جذابیت موقعیت می افزاید، این جذابیت در موارد غیر مادی هم صادق است. چنانچه لباس پوشیدن فی نفسه گونه ای نماد است، و مثلا نرمی شال یک زن به عنوان خصوصیت شناخته شده ای در او به حساب می آید، درآن صورت کلّ روابط انسانی طول و تفصیل بیشتری می یابد، و از بسیاری جهات یاداشمند تر خواهد بود. شاعر چنین اجتماعی، عفت و پاکدامنی را تحسین می کند، اگر همه عفت و پاکدامنی زنانه را، که در غیر این صورت در جامعه آرمانشهری که هیچگونه تفاوتی را میان شخصیت زنان و مردان قایل نمی شود سهمی نداشته باشد.
در حدّی که هر اجتماعی برتفاوت میان انواع شخصیت تاکید می گذارد، به طوری که هر گروه سنی خاص یا طبقه خاص و یا گروه جنسیِ خاص بتواند هدف هایی را دنبال کند که در جوامعی دیگر مجاز نباشد یا مورد توجه قرار نگیرد، مشارکت هریک از افراد جامعه در امور آن به مراتب غنی تر خواهد بود. اختصاص دادن تحکم آمیز نوعی لباس خاص، شیوه های خاص، واکنش های اجتماعی خاص، به افرادی که در طبقه اجتماعی خاصی متولد شده باشند، از جنسیتی خاص باشند، یا رنگ خاصی داشته باشند، و یا کسانی که در روز خاصی از هفته متولد شده باشند، با خصوصیات چهره خاص، همه و همه ناقضِ موهبت استقلال افراد است، اما البته سبب غنی شدن فرهنگ می شود. افراطی ترین جامعه ای که گسترش پیچیدگی عظیمی را به بهای از دست رفتن فردیت اشخاص به دست آورده هندوستان تاریخی است، که هزاران ویژگی رفتاری، گرایش های ذهنی، و حرفه ای را به صورت انعطاف ناپذیری با تصادف تولد درهم آمیخته است. در آنجا به هر فرد تضمینی در مورد یک سلسله نقش ها و پاداش متولد شدن در یک جامعه بسیار درهم پیچیده داده می شد، اگر همه تضمین بیچارگی.
از آن گذشته، زمانی که موقعیت کجرویِ فردی را درجوامع تاریخی در نظر می گیریم، متوجه می شویم آنان که در جوامع پیچیده با جنسیت و طبقه عوضی متولد شده اند برای امکان رشد شخصیتشان دارای وضعیت بهتری هستند تا افراد مشابه آنها در جوامع ساده که کاربردی برای موهبت خلق و خوی خاص آنها ندارد. زنی خشن، در جامعه ای که خشونت را مختص مردان می داند، اشرافزده ای پُر شر و شور در فرهنگی که بروز عواطف را مختص طبقه رعایا می داند، فردی (مسیحی) که شدیداً به مناسک مذهبی متمایل است در کشوری که نهادهای کاتولیک هم دارد، پروتستان بار می آید هریک از این افراد می توانند بروز احساساتی را که خود از ابرازش منع شده اند در گروهای دیگری از اجتماع بینند. و فرد در میان این گروه ها، به صرف وجود چنین ارزش هایی که برای او مطلوب است ولی به دلیل تصادف تولد برایش دست نیافتنی است، می تواند نوعی حمایت بیابد.ا ین برای کسی که به نقش تماشاگری عاریتی اکتفا کند و یا از دارا بودن وسائلی که تخیلش را بپروراند راضی شود، می تواند کافی به نظر برسد. اینها می توانند مثلا در طول یک رژه از پیاده رو، یا در میان تماشاگران یک تئاتر یا در شبستان یک کلیسا، شاهد تجربه ای باشند که شخصا از بیان مستقیم اش منع شده اند. برای کسانی که زندگی عاطفی شان دچار قحطی است، سینما جایگزین ناشیلنه ای است ولی در جوامع پیچیده تر برای فردی که از جنسیت یا طبقه یا گروه حرفه ای خودش بیرون افتاده امکانات جبران کننده ظریفتری در هنر و ادبیات، وجود دارد.
با وجود این، سازگاری جنسیت مسئله تماشاگر بودن نیست، بلکه موقعیتی است که منفعل ترین افراد نیز اگر بخواهند در زندگی روزانه سهمی داشته باشند، باید در آن شرکت کنند. در حالی که محاسن پیچیدگی ها را در می یابیم- همان ماجراهای جذاب و جالبی که براساس تصادف تولد شکل می گیرند- بهتر است از خودمان بپرسیم: آیا بهای بیش از حد سنگینی را نباید بپردازیم؟ آیا نمی شود زیبایی و تناقضی را که در پیچیدگی وجود دارد به نحوی دیگر به دست آورد؟ اگر اصرار جامعه بر تفاوت شخصیت دو جنسیت حاصلش این همه اغتشاش است، این همه کجروی های غم انگیز، این همه اختلال جهت یابی، آیا می شود جامعه ای را مجسم کرد که این تمایزها را کنار بگذارد بی آن که ارزش هایی را که هم اکنون بر آنها متکی است، از دست بدهد؟
بیایید فرض کنیم که به جای طبقه بندی ای که اساس طبیعی جنسیت و نژاد قرار گرفته، جامعه ای می آمد و این اساس را برمبنای رنگ چشم قرار می داد. و حکم می کرد که تمام افراد چشم آبی نرمخو، فرمانبردار، و نسبت به نیاز دیگران جوابگو باشند، و تمام افراد چشم قهوه ای متکبر، مستبد، خود خواه، و هدفمند. دراین صورت دو زمینه احتماعی مکملِ در هم بافته پدید می آمد- فرهنگ آن جامعه در هنر، مذهب، روابط رسمی فردی، به جای یک جریان دارای دو جریان می شد. یکی زنان چشم آبی و مردان چشم آبی، که معنایش این بود که زنان نرمخویِ “مادرانه” و مردان نرمخوی “مادرانه” می داشتیم. مردی چشم آبی ممکن بود با زنی که با شخصیت مشابه خودش پرورش یافته بود ازدواج کند، یا با زنی چشم قهوه ای که با خصوصیاتی درست برعکس خود او رشد کرده بود. درآن صورت یکی از گرایش های نیرومندی که دلیل همجنس خواهی است از بین می رفت، گرایش عشق ورزیدن به شخص همجنس به عوض شخصی از جنس مخالف. خصومت میان دو جنسیت به روش های متفاوتی در هم بافته می شد، و ازدواج های متشابه، و دوستی های مبتنی بر نیاز متضاد لزوماً دچار نقطه ضعف ناسازگاری های روحی جنسی نمی شد. فرد البته همچنان از نطر رجحان خلق و خوی اش دچار سرخوردگی می شد، زیرا دراینجا شاخص بی ربط رنگ چشم بود که نحوه آموزش و نگرش او را تعیین می کرد. در این صورت هر فرد چشم آبی مجبور به فرمانبرداری و اطاعت بود و هرآینه اثری از خصوصیاتی را که منحصر به چشم قهوه ای ها بود از خودش بروز می داد ناسازگار اعلام می شد. هرچند بزرگترین خسارت اجتماعی که حاصل طبقه بندی شخصیت برمبنای جنسیت بود در این اجتماع که طبقه بندی را بر رنگ چشم بنا نهاده بود دیده نمی شد. روابط انسانی، و به خصوص روابطی که بر مبنای جنسیت بود به گونه ای مصنوعی دچار اختلال نمی شد.
لیکن گزینش چنین روشی، یعنی جایگزینی رنگ چشم به جای جنسیت به عنوان پی بنای آموزش کودکان و تقسیم آنها به گروهایی با شخصیت های متفاوت، هرچند پیشرفت قابل ملاحظه ای نسبت به طبقه بندی جنسیت دارد، طنزی است در باره تمام تلاش هایی که جامعه در طول تاریخ انجام داده است تا نقش فرد را برحسب جنسیت، رنگ پوست، تاریخ تولد، یا فرم سر، مشخص بکند.
معهذا، تنها راه حل مسئله، بین پذیرش یکسان کردن تفاوت جنسیت به بهای از دست دادن خوشبختی فرد و سازگاری، و از بین بردن این تفاوت ها به بهای نهاییِ از بین رفتن ارزش های اجتماعی نیست. یک تمدن انگیزه هایش را از چه چیزهایی می تواند بگیرد؟ با شناسایی موهبت های خُلقیِ متنوع و پرورش دادن آنها و مشخص کردن جایگاهی برای آنها و نه لزوما از طبقه بندی های ساده ای مانند سنت یا جنسیت، نژاد یا وضعیت توارث در شجره نامه خانوادگی این تمدن می تواند جامعه را برمبنای امکانات بالقوه متفاوتی که هم اکنون می کوشد به نحوی مصنوعی در برخی از کودکان سرکوب کند و در بعضی دیگر به گونه ای مصنوعی به وجود بیاورد، بنا کند.
از دیدگاه تاریخی، کاهش سخت گیری در طبقه بندی میان جنسیت ها، در زمان های گوناگون رخ داده است، و آن یا با پدیدار شدن یک رده بندی مصنوعی و یا با شناخت تفاوت های فردی واقعی اتفاق افتاده است. گاه تصور موقعیت اجتماعی قراتر از رده بندی جنسیت قرار گرفته. در جامعه ای که درجه بندی های تمکن و مقام ضوابط اصلی است، زنان متمکن و صاحب مقام به چنان تکبری نائل آمده اند که در میان فقرا و طبقات پائین هردو جنسیت از آن محروم بوده اند. حقیقت این است که هرچند چنین جابجایی گامی در جهت پیشبرد آزاد سازی زنان بوده است، ولیکن در پیشبرد آزادیِ بیشتر برای استقلال فرد نبوده، زنان چندی از تشخص طبقه بالا بهره برده اند، اما در مقابل، بسیاری از مردان و زنان محکوم به شخصیتی بوده اند که ویژگی فرمانبرداری و وحشت است. این قبیل جابجایی ها فقط به مفهوم جایگزین کردن یک معیار اجباری با معیاری مشابه است. یک جامعه چه هنگامی که مُصر باشد تنها مردان قادر به شجاعت اند و یا افراد صاحب مقام می توانند دارای قدرت باشند به یکسان غیر واقع گراست.
از بین بردن یک تقسیم بندی، مثلا تفاوت میان جنسیت ها، و جایگزین کردن آن با تقسیم بندی دیگر، مثلا تفاوت میان رده بندی ها را، نمی توان پیشرفت به حساب آورد. که فقط عدم ارتباط را از نقطه ای به نقطه دیگر منتقل می کند. و در این میان افرادی که در طبقات بالا متولد شده اند بی چون و چرا به قالب خاصی از شخصیت شکل می گیرند،، آن چنان متکبر و پُر نخوت که باز برای برخی از آنان شکل مطلوب نیست، حال آن که افراد متکبر در میان فقرا، در حال آموزش دیدن برای فرمانبرداری و اطاعت کردن، خون خونشان را می خورد. در یک کفه ترازو پسر جوان نرمخو و مظلوم پدر و مادری پولدار قرار دارد که مجبور به رهبری کردن است، و در کفه دیگر بچه ستیهنده و جسور خانواده ای فقیر که محکوم به موقعیت طبقاتی اش می باشد. اگر هدف ما بیان فردیت بیشتر برای خلق و خوی فردی است، و نه جهت گیری دوآتشه از جنسیت و یا سرنوشت اش، باید پیشرفت های تاریخی ای را که به آزادی برخی زنان کمک کرده است، به عنوان پیشرفت هایی که با خسارت های بزرگ اجتماعی توام بوده است، قلمداد کنیم.
راه دیگری که رده بندی تفاوت جنسیت انعطاف پذیری بیشتری می یابد، از طریق شناخت موهبت استعدادهای فردی ای است که در هرجنسیتی یافت می شود. در اینجا تفاوتی واقعی جایگزین مصنوعی آن می شود، و دست آوردهای آن برای جامعه و فرد بسیار عظیم است. آنجا که نویسندگی به عنوان یک حرفه پذیرفته شده است، بدون درنظرگرفتن جنسیت نویسنده و فقط برمبنای قابلیت تمام، درآن صورت افرادی که می نویسند، لزوما به دلیل جنسیت شان از نویسندگی محروم نمی شوند، و چنانچه نویسنده هستند، لزوما نباید در زنانگی یا مردانگی خود تردید کنند. حرفه ای که در مورد استعداد، ویژگی جنسیت را ملاک قرار ندهد، اکنون می تواند از دو برابر امکانات بالقوه هنرمندان استفاده کند. و در اینجاست که ما می توانیم پیِ بنای جامعه ای را بگذاریم که تفاوت های واقعی را با تفاوت های اجباری جایگزین کرده است. باید توجه بکنیم که در زیر رده بندی مصنوعی جنسیت و نژاد نیز همان امکانات بالقوه وجود دارد، و نسلی پس از نسل دیگر تکرار می شود، ولی هنوز پرورش نیافته از بین میرود، زیرا جامعه این امکانات را نمی پذیرد. همانگونه که اکنون جامعه کاربرد هر هنری را برای اعضای هردو جنسیت مجاز داشته است، همانطور نیز می تواند گسترش بسیاری از استعدادهای با خلق و خوی متضاد را نیز برای هرجنسیت مجاز بشمارد. می تواند تلاش های گوناگونش را برای جنگجو بار آوردن پسرها، و مطیع کردن دخترها رها کند، یا تمام کودکان را به جنگ وادار و یا در عوض نهادهای آموزشی ما را به شکلی درآورد که اگر پسری قابلیت رفتاری مادرانه داشت امکان یادگیری بیابد، و به همان نسبت دختری که کارایی متضاد آن را نشان می دهد، که با جنگیدن برعلیه موانع برانگیخته می شود هم امکان پرورش پیدا کند. دراین جامعه، هیچ مهارت، هیچ استعداد خاص، هیچ تخیل خلاق یا تفکر قاطعی ناشناخته نمی ماند صرفا به این دلیل که کودک صاحب آن به این یا آن جنسیت تعلق دارد. هیچ کودکی بی رحمانه طبق یک الگوی رفتاری خاص شکل نمی گیرد، بلکه در جهانی که آموخته است هر فرد را مخیّر بسازد الگویی را که با استعدادهایش متناسب تر است برگزیند، الگوهای گوناگونی وجود خواهد داشت. چنین جامعه ای دست آورد هزاران سال را که در طی آن یکسانی تفاوت ها را ساخته است فدا نخواهد کرد .دست آوردهای اجتماعی سرجای خود محفوظ خواهند ماند، و هرکودک براساس خلق و خوی واقعی اش مورد تشویق قرار می گیرد. آنجا که ما اکنون الگوهای رفتاری خاص برای مردان و زنان داریم، آنگاه الگوهایی خواهیم داشت که علائق فرد را با انواع امتیازها بیان می کند. اصولی اخلاقی و نمادهایی اجتماعی وجود خواهد داشت، گونه ای از هنر و روشی از زندگی که مطلوب هریک از این امتیازها باشد.
از نظر تاریخی، فرهنگ ما برای آفرینش ارزش های متضاد و غنی، متکی به بسیاری تفاوت های مصنوعی بوده است، که شاخص ترین آنها جنسیت است. تنها با حذف این تفاوت ها نیست که اجتماع الگوهایی به دست می آورد که هر استعداد فردی مقام خود را بیابد به عوض آن که احباراً به قالبی ناجور درآید. اگر در پی یافتن فرهنگی غنی تر هستیم، غنی از نظر ارزش های متفاوت، باید لزوما تمام گستره امکانات بالقوه انسانی را بشناسیم، و درنتیجه ساختار اجتماعی مان با اجبار کمتر توام باشد، ساختاری که قابلیت های گونه گون انسانی درآن مقامی مناسب می یابد.
پانوشت ها:
۱٫ From Margaret Meud, Sex and Temperament in Three Primitive Societies. New York, William Morrow & Company,1935.Pp. xvi-xxii; 130-322.
۲٫ Arapesh.
۳٫ Mundugumour.
۴٫ Tchambuli.
۵٫ Mrs. Putnam’s The Lady.
۶٫ Bahonga.
۷٫ Plains Indians.
۸٫ Manus.
۹٫ Toda.
۱۰٫ the Dakota Indians of the Plains.
۱۱٫ Berdache.