صبح روز۱۲اسفندماه ۱۳۹۳، ۲۰۰ مأمور گارد ویژه به سالن ۱۰ زندان رجایی شهرکرج یورش بردند. این سالن مخصوص زندانیان اهل سنت است. پس از بازرسی بدنی زندانیان شش زندانی اهل سنت محکوم به اعدام به نامهای: حامد احمدی، جهانگیر دهقانی، جمشید دهقانی، کمال ملائی، صدیق محمدی و هادی حسینی را برای اجرای حکم به قرنطینه منتقل کردند.
درچند سال اخیر جمهوری اسلامی ایران دهها زندانی اهل سنت را به اعدام محکوم کرده و حکم بسیاری از آنان را اجرا کرده است.
این زندانیان درطول چند سال اخیر چندین بار دست به اعتصاب غذا زده و دررابطه با دادگاههای ناعادلانه و شکنجه و بیحرمتی نسبت به خود، به شیوههای گوناگون دست به اعتراض زدهاند. در زیر وضعیت حامد احمدی زندانی عقیدتی محکوم به اعدام که فردا اعدام میشود را مشاهده میکند که در نامهای منعکس کرده است.
نامه حامد احمدی:
« یکروز سرد پائیز، آبانماه سال۹۱ ساعت ۹ صبح ازخواب بیدارم کردن. گفتن منتقل میشی به سنندج. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشه فقط برای اجرای حکم جابه جاش میکنن سایه اعدام رو بالای سرم احساس میکردم. تمام سالن جمع شده بودن. آن زمان ۱۰ نفراعدامی داشتیم. یکسری گریه میکردن یک دستهای تو فکر بودن. بعد ازخداحافظی ازسالن برای اینکه روحیهٔ خودمون را نبازیم احتمال ضعیف میدادیم که شاید راست بگن و بخوان ما را منتقل کنن به سنندج؛ اما نگاههای تحقیرآمیز ماموران چیز دیگری میگفت. ما ده نفر رو دستبند، پابند و چشم بند زدن و با توهین و هل دادن داخل اتوبوس کردن.
بهنام پرسید ما را کجا میبرید؟ جواب دادن که فردا حکم شما را اجرا میکنن. مطمئن شدم که به اینها هیچ اعتمادی نیست. سعی میکردم به خاطرات خوب فکر کنم که روحیهام را از دست ندم اما سخت است وقتی دریک قدمی مرگ هستی به شادیها فکر کنی. بچههای دیگه هم شروع کرده بودن به دعا خوندن تا اینکه از قزلحصار سر درآوردیم! پیاده مون کردن و وسایلمون رو ریختن روی زمین درحالیکه بارون میاومد و زمین گل ولای بود. دستبندهای فلزی را با دستبندهای پلاستیکی عوض کردن و بهقدری محکم بستن که از دست بعضی از بچهها خون میاومد. چشم بندهامون رو برداشتن. اطراف مون پر از لباس شخصی بود که با بغض و کینه بهمون نگاه میکردن. ما را بردن داخل یه اتاق که روی دیوارش خاطرات اعدامیها بود که قبلا برای اجرای حکم آورده بودنشون آنجا. وضوگرفتیم و شروع به خواندن نمازکردیم که به آرامش برسیم. چندتا از بچهها قرآن خواستن اما برامون نیاوردن، بعد از هم دیگه حلالیت طلبیدیم و نشستیم و دست به دعا شدیم. تو فکر رفتم یعنی دیگه من نمیتونم دخترم رو ببینم؟ دختری که وقتی بهدنیا آمد بالا سرش نبودم. گفتم خدایا به خانوادهام صبر بده با خودم گفتم کاش حداقل میذاشتن باهاشون خداحافظی میکردم. منتظر رسیدن مرگ بودیم. در بازشد. تپش قلبها بیشترشد. کابوس اعدام داشت به حقیقت میپیوست. ما را از هم جدا کردن. روحیهمون تخریب شد و دلهرهها بیشتر و بیشتر. لحظه به لحظه ای که میگذشت منتظر دیدن طناب دار بودیم. زمان کندتر ازتمام عمرمان میگذشت. شب قبل تلویزیون مستندی پخش کرده بود از بچهها. همهٔ بچهها نظرشون این بود که این نشانهٔ اجرای حکم هست. هوشیار دیگه آن شب نخوابید تا صبح مشغول خواندن نماز بود و دعا میکرد خیلی عجیب بود اخلاقش خیلی عوض شده بود صبحانه نخورد گفت حال عجیب دارم میرم یه دوش میگیرم. آن روز نتونست با مادرش هم حرف بزنه. من که رفتم پیش رئیس واحد برای ملاقات رفتارش خیلی مشکوک شده بود. گفت: میخوام برای هفدهم بهتون ملاقات بدم. ۴۵ روز به همین شکل گذشت؛ یعنی هر روز فکر میکردیم فردا اعدام میشویم؛ اما کسی سراغ ما نمیآمد. ۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی خداحافظی کردیم. کی حال یک اعدامی را درک میکنه؟ کی میتونه بفهمه ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ کی میتونه بفهمه ۴۵ شب سر به بالش گذاشتن با این خیال که شب آخراست یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار میشدیم که اعدامی درکار نیست و میتوانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما رو خوندن برای انتقال به رجایی شهر. دوباره کابوس مرگ. دوباره رد شدن تصویر یک طناب با انسانی از آن آویزان در ذهن. یکی فریاد زد: هوشیارمحمدی بیات بیاد اینور. حتی نگذاشتن که باهاش خداحافظی کنم. من رو بردن به قرنطینه واحد ۳ دیدم جمشید و جهانگیر هم آنجا هستن. لختمان کردن و لباسهای نازک آبی بهمون دادن که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویرسازی صحنه و لحظهٔ اعدام یک ثانیه رهایم نمیکرد. سه روزگذشت. باز سه بار اعدام شدم. باز سه بار مردم. دیگه بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمیکرد. پرش افکار و توهم اینکه مردهام یا زنده رهایم نمیکرد.
محکم و بیوقفه به درکوبیدم فریاد زدم: یکی بیاد جواب منو بده. چرا ما اینجاییم؟ خانوادهام نگران هستن. حداقل بذارید یک تماس با آنها بگیرم. هیچکس جواب نمیداد. به فریادهایم با قدرت تمام ادامه دادم. تا اینکه رئیس واحد اومد. گفت چیه؟ گفتم تلفن میخوام. گفت ممنوعه. تا جملهاش تموم شد دوباره محکم به در کوبیدم. بالاخره موفق شدم اجازه تماس بگیرم. خواهرم به محض شنیدن صدایم با گریه گفت: تو زندهای؟ نماینده مجلس سنندج سالارمحمدی زنگ زده گفته ده نفرتون رو اعدام کردن. مجلس ختم گرفته بودن. به داداشم زنگ زدم جلوی در زندان بود. گفتم چه خبر ازآن شش نفر؟ گریه کرد و گفت اعدامشون کردن جنازهها شونم نمیدن. دست و پای خودم رو گم کردم، گریه میکردم، فریاد میزدم، هرچی از دهنم بیرون اومد آنجا بهشون گفتم. بچههایی که سه سال و نیم تو یه سلول باهاشون زندگی کرده بودم دیگه تو این دنیا نبودن. نیستن. باور نمیکردم. کاملا روحیهام رو از دست داده بودم. نگذاشته بودن هیچ کدومشون با خانواده هاشون خداحافظی کنند. حتی ازتحویل دادن جنازه شون سر باز میزدن. مادراصغر که با یتیمی بزرگش کرده بود و حالا بچههای اصغر هم یتیم شدن. مادربهنام که فراموشی گرفته بود. مادرکیوان که یه پسرش رو تازه کشته بودن و حالا دومی هم اعدام کردن، بهرام که زیر۱۸ سال داشت و بچه کوچک مادرش بود با بیرحمی آن رو از مادرش گرفته بودن، محمد ظاهر که مادر پیر و بیمارش چشم به درهنوز منتظرآمدن پسرش بود… اعدام لحظه به لحظه دنبال من و خانوادهام بود. خانوادهام با من بارها اعدام شدند. اگر یکروز زنگ نمیزدیم خانواده هامون فورا میاومدن جلو زندان، فکر میکردن تموم شد. وقتی وسایل بچهها رو میدیدم خاطراتشون دوباره برایم زنده میشد. یه سری از وسایلشون رو بخشیدم بعضی از وسایل هم ماموران زندان دزدیده بودن بخشی از وسایل رو هم به خانواده هاشون رسوندم. آره به این میگن ظلم. حتی نگذاشتن با دوستامون خداحافظی کنیم شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقتها با حسرت میگفتم خوش به حال بچههایی که اعدام شدن. ما موندیم با این وضعیت که هر دقیقه ش برامون یه طناب شده دورگردنمون و اثرات منفی این شرایط تمام وجود خودمون و خانواده مون رو گرفته.
بعد ازاعدامها تصمیم گرفتیم که یک نوع مبارزه برای زندگی کردن را شروع کنیم و صدای مظلومیتمان را به تمام دنیا برسانیم که اولین حرکت را با اعتصاب غذای ۲۶ روزه شروع کردیم و تا حدی به بعضی از اهدافمون رسیدیم و دراین مبارزه پیمان دادیم که از مال و جانمان مایه بگذاریم تا به نتیجه برسیم یا حداقل صدایمان را به دنیا برسانیم. حالا حدود یکسال از اعدام آنها میگذره و خیلی وقتها خوابشون رو میبینیم و اضطراب و دلهرهٔ اعدام، تو خواب و بیداری، برامون کابوس شده که داره خانواده هامون رو به طور فرسایشی از بین میبره و هیچکس نیست بگه به چه جرمی؟ آیا عقیده جرمه؟ گاهی با بعضی از بچههایی که حکم اعدامشون شکسته حرف میزنم. نظرات مختلفی داشتن بعضیهاشون میگفتن. زندگی دوباره است ولی ضربهای که قبلا خوردهای هیچوقت برای خودت و خانوادهات قابل جبران نیست. حدود ۵ ساله با کابوس اعدام زندگی میکنم به قول یکی از بچههای اعدامی طنابی که صدای مظلومیتها رو میرسونه باید بوسید ایا لازم نیست آنهایی که ازانسانیت حرف میزنند فریاد مظلومین بشن؟»