در گفت‌و گو با علی امینی نجفی، نویسنده و روزنامه‌نگار

منبع: رادیو زمانه

چنین به نظر می‌رسد که هم‌زمان با حضور فعالانه‌تر سپاه قدس در سوریه، در فضای فرهنگی کشور یک «جنگ نیابتی» درگرفته است. ظاهراً هرچه بر تعداد پاسداران کشته ‌شده در سوریه افزوده می‌شود، به همان نسبت فروبستگی‌های فرهنگی در ایران شدت بیشتری پیدا می‌کند. صحنه این درگیری رسانه‌ها و موسیقی ایران است، اما ادبیات ایران هم بی‌نصیب نمانده: سال‌هاست که نویسندگان و شاعران ایران خود را از موضوعات اجتماعی و سیاسی روز، چه در ایران و چه در خاورمیانه دور نگه می‌دارند. آن‌ها درباره دو پرونده مهم «برجام» و «سوریه» سکوت پیشه کردند. درباره موضوعات فرهنگی مانند منع فعالیت گروهی از هنرمندان موسیقی، قانون حق تکثیر، و حکم ۲۰ سال زندان برای دو شاعر جوان ایرانی و همچنین پیرامون سانسور کتاب و کاهش تیراژ کتاب‌ها در ایران نیز صدای رسایی شنیده نشد. به راستی چرا تصویرهایی که هر روز در رسانه‌ها می‌بینیم در ادبیات روز فارسی غایب‌اند؟ نویسندگان و شاعران ما در چه دنیایی به سر می‌برند؟ اگر دنیای ذهنی آن‌ها بسته است، راز این بسته بودن به روی دنیای واقعی اطراف چیست؟ با علی امینی نجفی، نویسنده و روزنامه‌نگار این پرسش‌ها را در میان گذاشتیم. او پاسخ می‌دهد:

img_27013

ادبیات ایران از جامعه دور افتاده

ادبیات داستانی ما از بازتاب دادن شرایط واقعی جامعه دور افتاده و در نتیجه امروز نقش کمرنگی در زندگی فرهنگی ایران ایفا می‌کند. این ادبیات از بازتاب اوضاع پرتب و تاب منطقه ناتوان است، همچنان که از پرداختن به مسائل حساس‌تر و مبرم‌تر جامعه غافل مانده است. به نظر من این غفلت ادامه رکودی سراسری است که از انقلاب به این سو گریبان هنر و ادبیات ما را گرفته است.

نویسنده پیش از هر چیز یک شهروند است و به قشر روشنفکر جامعه خود تعلق دارد. انقلاب ایران به رهیافت شهروندی به مفهوم مدرن آن و به آیین روشنفکری ضربه‌ای سنگین وارد کرد. نویسنده‌ای که در میان فشار مرگبار این منگنه گرفتار شده بود، نیروی معنوی، قدرت آفرینش و حتی تعادل روانی خود را از دست داد و به نوعی اغمای روحی فرورفت که به نظر من تا امروز ادامه دارد.

 

اعلام برائت نویسندگان از گذشته انقلابی‌شان       

از نظر ایدئولوژیک بدترین معضل نویسنده این است که خود را مغلوب و منکوب انقلابی می‌بیند که با تمام وجود آن را خواسته و به تحقق آن یاری رسانده است. در دوران شاه کمابیش تمام نویسندگان ما خواهان سرنگونی رژیم بودند. بسیاری از آنها به خاطر فعالیت “انقلابی” به زندان افتادند و آنچه در توانشان بود برای پیروزی انقلاب به کار بردند. همه آنها، برخی پس از تنها دو سه هفته و برخی پس از دو سه سال، به این واقعیت تلخ پی بردند که آن “پیروزی” در واقع شکستی سهمگین و جبران‌ناپذیر است، برای خود آنها و برای ملتی که دعوی نجات آن را داشتند. از اینجا آفت پشیمانی یا ندامت به جان نویسنده می‌افتد، همچون خوره روح او را از درون می‌جود، ذهنش را از کار می‌اندازد و چشمه آفرینندگی را در وجود او می‌خشکاند. نویسندگانی را می‌شناسیم که به تکاپوی خلاقانه همراه با روشن‌بینی و آینده‌نگری پشت کرده، پیوسته با حسرت و اندوه گذشته را پیش چشم دارند، خون می‌خورند و از آنچه نوشته یا کرده‌اند، “برائت” می‌جویند. کسی که با چنین بیرحمی ذوق و خلاقیت خود را به محاکمه می‌کشد و از گذشته خود “توبه” می‌کند، هرگز نمی‌تواند توانایی ذهنی خود را برای کار و خلاقیتی تازه به کار اندازد. در تجربه دیده‌ایم، نویسندگانی که از آن ندامت یا شاید “عذاب وجدان” دور بودند، با نیروی بیشتری به نوشتن ادامه دادند، برای نمونه از تنها دو نویسنده نام می‌برم: اسماعیل فصیح و مهشید امیرشاهی.

با نگاه به تجربه آلمان نازی بر مفهوم شکست درنگ کنیم: فروپاشی “رایش سوم” شکستی دهشتناک برای آن حکومت بود، اما برای خیل نویسندگانی که به مهاجرت رفته یا “تبعید درونی” را برگزیده بودند، آن شکست، عین پیروزی بود. آنها خود را از تبهکاری‌های فاشیسم دور نگه داشته و چه بسا نسبت به آن هشدار داده بودند، در نتیجه از ننگ آن رژیم برکنار ماندند، هرچند مسئولیت شهروندی خود را پذیرفتند. ضدیت آنها با آلمان نازی خود ذخیره‌ای معنوی سرشار از غرور و سربلندی بود که منبع الهامی شد برای خلق آثار ادبی. با همین اعتماد به نفس بود که در آلمان پس از جنگ “گروه ۴۷” به وجود آمد، بسیاری از نویسندگان قدیمی دوباره قلم به دست گرفتند و خیلی از نویسندگان تازه وارد میدان شدند.

نویسنده ایرانی شاید آن اندازه از خشونت و بربرمنشی را تجربه نکرد، اما سرخوردگی و درماندگی او ژرف‌تر بود، زیرا آرمان‌های طلایی او یکسره خاکستر شده بود: انقلاب نه به جامعه‌ای نو بر پایه بهروزی و نیکبختی، بلکه به نظامی کهنه ختم شد که رشد تاریخی کشور را دستکم صد سال عقب انداخت، تلاش‌ها و تقلاهای چندین نسل را به باد داد. انقلابیون شعار می‌دادند: دیو چو بیرون رود فرشته در آید! پس از بیرون رفتن “دیو”، آنچه در آمد، عفریتی کریه و پلید بود که از لهیب داغ و گند نفس‌اش، مرگ و نیستی می‌تراوید.

 

پدیده شکست روشنفکران ایرانی بعد از انقلاب

روشنفکر حق داشت به تمام فهم و هشیاری و روشن‌بینی خود شک کند، زیرا خیلی دیر و با تأخیری جبران‌ناپذیر به شناخت فاجعه‌ای رسیده بود که برای او شکست مطلق بود، در برابر حکومتی که آن را “پیروزی کامل” و همانا “برکت الهی و موهبت رحمانی” می‌دید و “ملت مسلمان” را نیز پشت سر داشت، نامی تازه برای همان “خلق”، “مردم” یا “توده” که روشنفکر مبارز و نویسنده متعهد به نام او سخن می‌گفتند. این پدیده از جهتی دیگر دوپارگی ذهنی و پریشانی روحی روشنفکر را تکمیل کرد. نویسنده‌ی متعهد به چشم می‌دید که حکومت در خیابان آرمان‌های او را ذبح می‌کند و “توده‌ها” نیز در آن مراسم “قربان” با شور و هیجان مشغول دست‌افشانی و پایکوبی هستند.

پدیده شکست آن هم در ابعاد گسترده ملی در سال ۱۹۶۷ در مصر هم پیش آمد اما پیامد آن برای هنر و ادبیات چندان سنگین نبود، زیرا پس از مدتی کوتاه میان روشنفکران و زمامداران بر سر “شکست” توافقی نسبی حاصل شد. جنگ شش روزه فاجعه‌ای وحشتناک بود که “نکسه” نام گرفت و تاریخ کشور را، که با عظمت و افتخار قرین بود، به خفت و خواری آلوده کرد. پیش از واقعه، برخی از روشنفکران که از جاه‌طلبی‌های ناسیونالیستی در امان بودند، نسبت به بیهودگی جنگ هشدار داده، شکست را پیش‌بینی کرده بودند، اما این اختلاف به زودی با نطق ناصر تعدیل شد. رهبر کشور، غمگین و سرافکنده، به شکست اعتراف کرد و مسئولیت سنگین خود را پذیرفت. همین اعتراف، درد “نکسه” را قابل‌تحمل کرد و به نویسنده و هنرمند مصری اجازه داد، در داستان و فیلم و تئاتر به فاجعه جنگ بپردازد. نتیجه بسیار متفاوت بود اگر حکومت آن ماجرا را همچنان “پیروزی عظیم” می‌خواند و هر صدای مخالفی را در سینه خفه می‌کرد.

 

پدیده‌ای مهیب‌تر از سانسور

سانسور به تنهایی رشد و نمو ادبیات را مختل می‌کند، اما نمی‌تواند آن را نابود کند. در چکسلواکی زمان تسلط رژیم کمونیستی به ویژه پس از سرکوب بهار ۶۸، سانسوری شدید حاکم بود، اما آثار ادبی، به صورت دست‌نوشته و پلی‌کپی، همچنان دست به دست می‌گشتند، در غرب به چاپ می‌رسیدند و نویسندگانی مانند ایوان کلیما، پاول کوهوت و واسلاو هاول در سطح جهانی به شهرت رسیدند. حتی می‌توان نتیجه گرفت که سانسور رشد ادبیات را سد کرد، اما از دو جهت به آن یاری رساند: بیشتر مبارزات اعتراض‌آمیز در مسیر ادبیات جاری شد. مردم ناراضی بیش از آن که اعلامیه‌های پرشور و بیانیه‌های پرشعار بخوانند، آثار ادبی می‌خواندند و در محافل “زیرزمینی” تئاتر می‌دیدند؛ بیهوده نبود که پس از فروپاشی نظام یک نویسنده (واسلاو هاول) به رهبری کشور برگزیده شد. دیگر آن که سانسور به جهانی شدن ادبیات چک کمک کرد، زیرا نویسندگان ناگزیر شدند آثار خود را در غرب منتشر کنند بی آن که در داخل هزینه خیلی سنگینی بپردازند.

در ایران متأسفانه چیزی بس مهیب‌تر از سانسور گریبانگیر نویسندگان شد. پس از انقلاب شرایطی پدید آمد که نویسنده حتی جرأت نمی‌کرد در خلوت خود اثری بنویسد یا اثری که نوشته بود را به اداره سانسور تحویل دهد! در فضای خفقان‌آلود نویسنده به پانیک یا وحشتی هیستریک دچار شده بود که توان هر اقدام منطقی، (خلاقیت پیشکش!) را از او می‌گرفت. حکومت تنها اثر نویسنده را سانسور نکرد، خود او را تحت تعقیب قرار داد و به دنبال “حذف فیزیکی” او بود، به خاطر آثاری که مدتها پیش نوشته یا هرگز ننوشته بود. نویسندگانی که در پرونده “قتل‌های زنجیره‌ای” کشته شدند، جز نوشتن “جرمی” مرتکب نشده بودند. حکومت دین‌سالار به شهروندان دگراندیش اجازه هیچگونه فعالیت فکری نداد. دوستی دارم که امروز ساکن هلند است. چند ماهی پس از “پیروزی” انقلاب داستانی نوشته بود در نکوهش حاکمیت. مأموران در تعقیب افرادی دیگر به خانه او رفتند و به تصادف به متن او دست یافتند. او آن متن را نه منتشر کرده و نه حتی برای کسی خوانده بود، اما به خاطر همان نوشتن آن، چند سال به زندان افتاد.

در نتیجه پیدایش موقعیتی ناامن و تهدیدآمیز، آمیخته به “دلهره”ای اگزیستانسیل، که سانسور تنها یکی از وجوه، و تازه وجهی سبک از آن است، نویسنده به تعلیق ذهنی و فلج روحی دچار می‌شود، که لاجرم به سترونی آفرینش ادبی و هنری می‌انجامد. در چنین فضایی خلق آثار بزرگ ناممکن است و حداکثر آثار میان‌مایه تولید می‌شود، به خصوص اگر کشوری مثل سرزمین ما، از نویسندگان پرقدرت محروم باشد. در موقعیتی چنین پربیم و خطر بهترین استعدادها هم پیش از شکوفایی کامل، ناپدید می‌شوند. پس از انقلاب استعدادهایی مانند عباس معروفی، منیرو روانی‌پور و شهریار مندنی‌پور به صحنه ادبیات داستانی آمدند، اما زیر فشارهای گوناگون و در رکود آفرینش، تنها ادبیاتی ناپی‌گیر و کم‌اثر عرضه کردند و نتوانستند جریانی زنده و پویا بیافرینند. این باید برای ما عبرت‌آموز و اندوه‌زا باشد که از انقلاب تا امروز هیچ در شاهواری به گنجینه ادب ما افزوده نشده است.