زهرا یگانه – آرمانشهر
امروز چهارشنبه است؛ یک هفته از چهارشنبهای میگذرد که مردم برای دادخواهی از خون ۷ شهید سر بریده شده و ناامنی شدید به پا خاسته و تظاهرات کردند. از مدتها قبل گروگانگیری در مسیر هرات تا کابل، غزنی و زابل صورت میگیرد. اما در اخرین گروگانگیری یک خانواده به گروگان گرفته شد که بین آنها دو زن و یک دختر ۹ ساله بودند.
بعد از رفتن هیاتی به زابل برای مذاکره آزادی این اسیران، مردم غزنی جنازههای آنها را دریافت کردند که بیرحمانه گردن بریده شده بودند. جنازههایی که به گفته مقامات محلی زابل توسط داعش گردن زده شده بودند. کشته شدن و سرهای بریدهی این دو زن و یک دختر ۹ ساله خشم مردم را برانگیخت. مردم کابل از دولت خواستند جنازه این کشتهشدهها را به کابل منتقل کنند. جنازههای آنها به پایتخت افغانستان رسید و مردم بسیاری به استقبال آنها رفتند.
من هم به عنوان یک شهروند نتوانستم از این دادخواهی واستقبال از کشتهشدهها دور بمانم و با حس مادرانهام تصور بریده شدن گلوی «شکریه» لحظهای آرامم نمیگذاشت احساس شکریه ۹ ساله در لحظهای که اسیر شد و سرش را میبریدند امانم را از خشم و گریه بریده بود. همراه دیگر مردم به جمعیت عظیم پیوستم.
مسیر استقبال از کشتهشدگان برایم دردناکترین و طولانیترین راه بود. زمزمههایی میان مردم به گش میرسید که مادر شکریه هنوز نمیداند فرزندش سر بریده شده؛ خبر آزادی فرزند را به مادر داده بود و او سخت چشمانتظار بود. لحظههایی که برای یک مادر میتواند ناممکن و غیرقابل تحمل باشد. در غروبی دردناک٬ مسیر را میپیمودیم. کشتهشدهها در میدان «وردک» تسلیم شدند و جمعیت به سمت کابل برمیگشت.
زنان بسیاری در این تظاهرات شرکت داشتند. زنانی که انگار همگی عزادار بودند و خانواده خودشان سر بریده شده بود. احساس میکردیم خواهر٬ برادر٬ مادر٬ پدر و دخترمان در بین کشتهشدهها هستند. وقتی به مصلی بازگشتیم جمعیت بسیاری منتظر جسدهای کشتهشدگان بودند. گریه و شیون همگانی جاری بود؛ انگار تمام مردم عزادار خانوادهشان هستند و بیگانهای در میان نبود.
اولین و دومین جسدها به داخل مصلی «شهید مزاری» منتقل شد. جنازه سوم از آن یک زن بود که ما زنان او را تا داخل مصلی بر دوش کشیدیم. مردم با در دست داشتن شمع راهرویی باز کرده بودند و همزمان میان گریه و ضجههایشان «لا اله الی الله» میگفتند. جنازهها کنار یکدیگر چیده شدند. در مصلی اعلام کردند که ساعت هفت صبح فردا مردم برای تشییع جنازهها تا ارگ ریاستجمهوری جمع شوند.
صبح روز چهارشنبه ۲۰ عقرب ۱۳۹۴ در حالی برای شرکت در این مراسم آماده شدم که هوا نیز سخت بارانی و دلگیر بود. قطرات باران مثل اشکهای تکتک ما میبارید. آسمان انگار میخواست سخت ببارد اما با صبوری مردم را همراهی میکرد. همراهی کشتهشدگان ما را به صبر فرا میخواند. زنان و مردان با عزمی جزم و گامهایی استوار به سمت تابوتها قدم بر میداشتند. جنازه شکریه و زنی دیگر روی دوش زنان حمل میشد. زنان با شعار «عدالت» تابوتها را همراهی میکردند.
در هر چهارراه زنان بیشتری به ما میپیوستند؛ آنها برای حمل تابوتها نوبت میگرفتند. زنی مسن در تمام مسیر تابوت را رها نکرد. اشک تمام صورت زنان را گرفته بود. نظم و انضباط بسیار خوبی حاکم بود و مردم به شکل خودجوش حلقههایی تشکیل داده بودند تا از بینظمی احتمالی جلوگیری کنند. زنان و مردان بیشمار بودند. در مسیر بسیاری از مردم از پشتبام خانهها و دکانهایشان نظارهگر خیل عظیم جمعیت بودند. رسانههای داخلی و خارجی نیز برای ثبت این لحظات رقابت میکردند و ما در هوای بارانی تابوتهای خونین را به سمت ارگ ریاستجمهوری حرکت میدادیم.
حدود ساعت ۱۱ صبح نزدیک ارگ ریاست جمهوری رسیدیم. جمعیت به هزاران تن رسیده بود و همه یک صدا شعار میدادند و عدالت و امنیت میخواستند. بیانیه بارها خوانده و بارها به مقامات در ارگ فرصت داده شد تا به میان مردم بیایند و پاسخگو باشند. اما جوابی در کار نبود. اکثر تظاهرکنندگان جوانان افغانستانی بودند.
در این تظاهرات جوانان هزاره که بیشترین تظاهرکنندگان را تشکیل میدادند دشادوش پشتونها٬ تاجیکها و و ازبکها تابوت قربانیان را همراهی میکردند. حتی یک لحظه هم تابوتها از دوش مردم پایین گذاشته نشد. صبر مردم داشت لبریز میشد و بارها خواهان حمله به ارگ شدند اما انتظامات مردم را به خونسردی دعوت میکرد.
در میان تظاهرکنندگان افرادی بودند که میخواستند این تظاهرات مدنی٬ مسالمتآمیز و عدالتخواهانه را مختل کنند. ساعت ۳ بعدازظهر شد و مردم خستگیناپذیر٬ تابوت بر شانه دم دروازه ارگ ایستاده بودند. مردان بارها از زنان خواستند که تابوتها را به آنها واگذار کنند اما مقاومت سرسخت زنان چنین اجازهای به آنها ندارد. در آن میان مردی گفت: «گناه دارد. زن نباید جنازه حمل کند». اما این جمله نیز از سوی زنان و برخی از مردان با واکنش صریح مواجه شد. زنان بسیاری مقابل دوربینهای رسانههای داخلی و خارجی مصاحبه کردند اما نه ارگ باز شد و نه جوابی آمد.
بیتوجهی مقامات مردم را بیطاقت و عصبانی کرده بود اما باز هم تلاش میشد که این تظاهرات به شکل دادخواهی مدنی و به دور از خشونت پیش برود. یک نفر از میان جمعیت به سوی محافظان سنگ پرتاب کرد و یک نفر نیز از دروازه ارگ بالا رفت که با مقابله مردم و خصوصا زنان مواجه شد. همگی تلاش میکردند احساسات به خروش آمده مردم را کنترل کنند. هرچند که کنترل جمعیت تابوت به دوش و مملو از درد و خسته از سالها جنگ و بیعدالتی به واقع که مشکل بود.
ساعت از ۳ گذشته بود که وضعیت یکی از زنان که از نزدیکان کشتهشدگان بود رو به وخامت گذاشت و در میان این جمعیت با صدای بلند گریه و ناله میکرد. شوک عصبی کمکم او را از پای درآورد که مردم با ماشینهای پلیس او را به شفاخانه رساندند. نفسهای تند و انقباضهای صورتش همه را ترسانده بود. انگار که اکسیژن او را یاری نمیکرد. تمامی خانواده او ساکن «جاغوری» بودند. در بینابینی که دکترها مشغول کمک به این زنی بودند که صورتش رو به کبودی نهاده بود؛ شفاخانه دولتی «وزیر اکبرخان» پر شد از هیاهو. زخمیهای تظاهرات را به این شفاخانه آورده بودند.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و مدام در پی این زن بودم. به سمت زخمیها در بخش مردان دویدم. سه جوان غرق خون روی تخت خوابیده بودند. وحشت تمام وجودم را گرفته بود. یکی از زخمیها را که از ناحیه شکم مجروح شده بود در تظاهرات دیده بودم. تمام تختاش پر از خون شده و رنگاش پریده بود. هر سه زخمی در حالیکه گلوله در بدن داشتند آرام روی تخت دراز کشیده بودند.
فردی که همراه یکی از زخمیها بود گفت که مردم دروازه ارگ را باز کردند و به آن داخل شدند اما بعد از چند دقیقه با سلاحهای سنگین و سبک مورد حمله قرار گرفتند. در میان این روایت٬ ۳ زخمی دیگر به شفاخانه منتقل شدند. یکی پایاش گلوله خورده بود و دو نفر دیگر بیحال شده بودند. خونریزی زخمیها و بیکسی این افراد که همگی عدالتخواه بودند همگان را به شدت عصبی کرده بود. اتاق به اتاق میدویدم و دکترها را برای رسیدگی به زخمیها تحت فشار میگذاشتم. یکی از زخمیها با وجود تزریق دو کیسه خون باز هم به خون نیاز داشت. همراهان مریضها نوبت گرفته بودند تا خون بدهند.
تمام مدت در تماس با دوستان و آشنایانم در وزارت صحت عامه بودند تا پیامم را به وزیر برسانند تا بلکه به زخمیها توجهی صورت بگیرد. دقیاقی بعد مشاور ارشد صحت عامه آمد و با رییس بیمارستان صحبت کرد و وعده داد که در صورت کمبود خون میتوانند از بانک خون٬ میزان مورد نیاز را دریافت کنند. همان موقع دو زن دیگر هم به دلیل ضعف و شوکهای عصبی به بیمارستان آورده شدند. یکی از زخمیها نیز به جراحی نیاز داشت. کارها اما به کندی پیش میفت.
در حالیکه در ما در بیمارستان مشغول مجروحان بودیم خبر رسید که مردم داخل ارگ و در کنار تابوتها منتظر نتیجه گفتوگوهایی بودند که میان نمایندگان مردم و رییسجمهور و همچنین رییس اجرایی وی صورت گرفته بود. دیگر زخمیها نیز به شفاخانه «ایمرجنسی» منتقل شدند.
ساعت ۱۰ و نیم شب بود که جای خود را به تیمی دادم که برای حمایت از زخمیها آمده بودند. با لباسهایی خیس به سمت محل تظاهرات رفتم. تمام راهّا بسته بود و نیروهای امنیتی اجازه حضور در محل نمیدادند. در حالی به سمت خانه رهسپار شدم که لحظه به لحظه بیسابقهترین همایش همبستگی افغانستان مثال یک فیلم مقابل چشمانم حرکت میکرد. تازه در خانه متوجه شدم که محل تابوت روی سرشانهام زخم شده اما تمام روز هیچ نفهمیده بودم. زخمی که من را به یاد گلوی بریده شده شکریه تبسم و دیگر کشتهشدگان میانداخت. هر سوزش زخم من را با کشیده شدن کارد بر گلوی شکریه عجین میکرد. احساس میکردم از بغض و اشک در حال خفگی هستم.
ساعت یک شب شده بود. تماس داشتم:
: دخترم تو ره خدا اگر از بچه مه خبر داری بگو زنده است یا نه؟
پدر جان بچه شما چی نام داره؟
: دخترم ما یک ساعت است که تمام شفاخانهها را گشتهایم. عروسم و طفلهایش داخل تاکسی هستند. تو ره خدا اگر چیزی شده بگو. ناگه بچه مه سلیمان است.
پدر جان اصلا به این نام زخمی نداریم. حتما پسر شما در ارگ است و تلفنش شارژ نداره و خاموش شده. به شما قول میدهم که پسر شما حتی زخمی نشده. لطفا به خانه بروید.
: خدا کنه دخترم. اما تو ره خدا اگر خبری شد به همین شماره برای ما خبر بده.
تماسی که خواب را از من گرفت. تمام استخوانهایم درد داشت. با خود میگفتم ما زنان اما همیشه صلحپرور و صلحخواه بودهایم. دستان ما برای مهر عاطفه آفریده شده نه برای گرفتن کارد و کشیدن بر گلوی یک طفل.
آن روز زنان نشان دادند که در تمام عرصهها در کنار هموطنان خود هستند؛ مقاومت ده ساعته زنان در هوای بارانی و پیمودن مسیر طولانی راهپیمایی به همراه شعارهای عدالتخواهی نشاندهنده جرات و هممت والای آنها بود. زنان با حضور عظیمشان در این راهپیمایی ثابت کردند که اگر گلویی از ما بریدید گلوهای دیگرمان صدا را بلند میکنند. اگر ما را اسیر کردید ما ساعتها برای این دادخواهی راه میپیماییم. اگر صدای خفه شده شکریه و تبسم از فریاد باز ماند؛ هزاران زن دیگر برای او و به خاطر او میایستند.
بعد از تظاهرات میلیونی مردم در کابل٬ ولایتهای دیگر هم از این حرکت حمایت کردند. زنان در ننگرهار فریاد زدند: «ما پشتون و هزارهایم». بلخ و هرات٬ بدخشان و غور نیز حامی این تظاهرات شدند. مردم افغانستان توانستند در این تظاهرات وحدت و همدلی را جدای از قوم و مذهب به نمایش بگذارند و صدایشان به سراسر جهان رسید. کاش این صدا به دولتمردان نیز برسد و از این همبستگی حمایت برای اتحاد در کشور حمایت کنند.
حالا یک هفته از این جریان میگذرد. شکریه تبسم با دیگر همراهانش به زادگاهش برگشت و شاید مادرش توانست لحظاتی او را در آغوش بکشد و ای کاش چنین نکرده باشد. چطور میتواند جسد چند روزه دخترش را در آغوش بکشد و لوی بریده شدهاش را ببوسد؟ کاش تنها خاطره تبسم زیبا و خوش صورتش برای این مادر مانده باشد. دختری که با رفتنش طوفانی از تبسم در سراسر افغانستان ایجاد کرد.
به امید کشوری امن، توام با صلح و آزادی