متن سخنرانی استاد رهنورد زریاب به مناسبت هفته حقوق بشر ۲۰۱۶
رهنورد زریاب نویسنده و پژوهشگر نامی فارسی زبان یکی از سخنران های برنامه هفته حقوق بشر و بیست سالگی بنیاد آرمان شهر در زمستان سال ۲۰۱۶ با سوژه “کودکان جنگ، پناهجویان و بازگشتهگان” بود که در میزگردی با عنوان “فرهنگ: جای خالی کودکان” به گسستن از فضای آموزشی سنتی در جامعه افغانستان پرداخت. در عینحال او معتقد است ما هنوز ابزار اصیل آموزشی دنیای مدرن را در اختیار نداریم.
فرزانه گان گرامی،
دوستان فرهیخته،
درود برشما!
روزگار شگفتی انگیزی است. آری، روزگار شگفتی انگیزی است؛ زیرا ما در گونه یی از خلای فرهنگی به سر می بریم: زیرا ما در یک فضای فرهنگی کاذب به سر می بریم و این، از بهر آن است که ما از سنت های فرهنگی یا بهتر است بگویم که ما از فرهنگ سنتی بریده ایم و فرهنگ مدرن را جانشین آن فرهنگ سنتی نساخته ایم. در نتیجه اکنون در این روزگار شگفت و پر از اضطراب در همین خلای هول ناک فرهنگی دست و پا می زنیم.
در چنین اوضاعی، کودکان، نوجوانان و جوانان ما، از این خلای فرهنگی، سراسیمه، پریشان و بهت زده شده اند و با شگفتی و نا باوری، به هر سوی می نگرند. از همین رو، گروه عظیمی از جوانان و نوجوانان، ساحل نجات را، در آن دور دست ها، در آن سرزمین های آرمانی، در کشورهای اروپایی و امریکا و استرالیا می بینند. و شاید حق هم داشته باشند. آخر، در این جا، در این خلای فرهنگی بی مزه و بی رنگ و بو، به چی چیزی دل ببندند؛ به چی چیزی دل خوش کنند؟
در همین حال، بی کاری و نا داری – یا تصور بی کاری و نا داری – هول و تلوسه آنان را دو چندان می سازد و نیز، حضور و ادامه جنگ و خشونت ها، بر این فضای فرهنگی خالی رنگ های سیاه و تیره می پاشد و زمین و زمان را در نظر آنان سخت تیره و تار می سازد.
در چنین حال و احوالی، بزرگ سالان و سال خورده گان ما نیز، حسرت زده و حیران، به آن گذشته های شیرین می نگرند و آن یادهای گذشته را نشخوار می کنند. اینان، با زنده یاد یوسف آیینه – که گفته می شود از آخرین بقایای جوان مردان کابل بود – هم آواز می شوند که در سوگ آن گذشته های از دست رفته و در نبود آن عناصر و پدیده های مانوس و خوشایند، نوحه گری می کند و ناله و شکوه سر می دهد:
عشقری آ ن شور بازارت چه شد؟
غرفۀ خالی ز نصوارت چه شد؟
گنج شور بازارو حاجی قاسمت
(حیدری) یار وفا دارت چه شد؟
چکه چور و پای لچ پوچاق خور
سه پته بازان طرارت چه شد؟
نی (غلام شوده) ماند و نی (چجو)
(خواجۀ ساعت ساز) سر کارت چه شد؟
(کا که اسحاق) شورش بازار روز
آن همه از بازی پارت چه شد؟
نی جمال ماند و نی شایق ترا
هم نشین نغز گفتارت چه شد؟
چوک و چار سوق و چتۀ از یاد رفته ات
(هفت شهر عشق) و عطارت چه شد؟
ماه پیشانی گگ و کاکل زری
سرو قد کبک رفتارت چه شد؟
کاکه های چوک و شور بازار کو؟
بالکه های رند و چوتارت چه شد؟
سادو و مداح را گفتار نی
قصه بارانه و بارت چی شد
کوچه های پیچ در پیچت کجاست؟
خانه های چار در چارت چه شد؟
(قاسم استاد) خراباتت خموش
چنگ و شهنایی و سه تارت چه شد؟
چوب باز و پهلوانانت کجاست؟
کله پزها و سماوارت چه شد؟
تپۀ بی ننگ ها ، یادت بخیر
مهره و کچکول و چلتارت چه شد؟
تا آخر
آری، بزرگ سالان و سالمندان ما، در این فضای خالی و سترون سخت احساس بیگانه گی و تنهایی می کنند این چکامه ۲۸ بیتی آیینه زبان حال آنان است آنانی که پول های هنگفت به دست آورده اند و در طلب پول های بیش تری هستند.
و اما، کودکان ما، از این خلای ترسناک فرهنگی بیش تر و سخت تر رنج می برند. کودکان ما آن سنت های فرهنگی را فراموش کرده اند. نی، فراموش نکرده اند؛ بهتر است بگویم که اصلا با این سنت ها آشنا نشده اند، این سنت های فرهنگی یا این فرهنگ سنتی را شناخته اند.
ببیند:
امروز دیگر، مادران برای کودکان شان آن ترانه سکر آور للو للو را نمی خوانند تا این کودکان به خواب شیرین روند و با رویاهای کودکانه شان در آمیزند و دم ساز شوند. اصلا مادران امروزی، این ترانۀ دل انگیز را یاد ندارند و از آن چیزی نمی دانند.
امروز دیگر، مادرکلان ها، به نواده های شان افسانه نمی گویند: افسانه های کل بچه و بابه خارکش و ماه پیشانی گل و کاکل زری را نمی گویند تا به تخیلات آنان بال و پر بدهند و عواطف شان را بپرورانند.
امروز دیگر، کودکان به همدیگر چیستان نمی گویند تا ذهن های شان به جست و جو بپردازند و اندیشه گری را تجربه کنند. این کودکان از هم دیگر نمی پرسند:
رفتم به راه
یافتم گیاه
مغزش سفید
پوستش سیاه
بگو چی است؟
امروز کودکان دیگر برای خودشان بازیچه نمی سازند تا هم مهارت های دستی شان افزایش یابند و هم نیروی آفرینش گری شان بر انگیخته شود… این کودکان، نمی توانند از چوب و کاغذ و مقوا و آهنپارهها، برای خودشان بازیچه های گوناگون بسازند؛ حتا شیشه زدن تار را یاد ندارند و نمی توانند به ذوق و سلیقه خودشان، کاغذ پران های واسکتی و چشمک دار و کلاه دار بسازند.
امروز کودکان دیگر از آن ساخته های موزونی که زبان های شان را گشاده تر و گویا تر می ساختند آگاهی ندارند و – از جمله – دخترکان نمی خوانند:
قو قو قو برگ چنار
دخترا شیشته قطار
می چینند دانه انار
کاش که کفتر می بودم
ده هوا پر می زدم
آب زمزم می خوردم
ریگ دریا می چیدم…
امروز دیگر، از آن قصه گویان بازاری، در بازارها، خبری نیست که، تبرزین به دست، از جنگ رستم و دیو سپید و از کارنامه های سهراب و اسفندیار و امیر حمزۀ صاحب قران و اشقر دیو زاد سخنان می گفتند و کودکان را وا می داشتند که رستم و سهراب و اسفندیار و امیر حمزه را همچون قهرمانان آرمانی شان بپذیرند و بکوشند که خودشان را به سان آن قهرمانان شایسته و پاکباز سازند. جای آن قهرمانان را امرز شاهرخ خان، لیونل مسی و مانند اینان گرفته اند.
آری، امروز کودکان ما، از سنت ها بریده اند؛ از فرهنگ سنتی بریده اند و به جای آن که با عصاره های ناب و اصل های ثمر بخش مدرن آشنا شوند، به مظاهر مبتذل آن چیزی که تمدن نامیده می شود، آشنا شده اند – با تلویزیون و انترنت آشنا شده اند.
می گویند آن رویدادی را که چند سال پیش، «بهار عرب» نامیده می شد و همه گان را دل شاد و امیدوار ساخته بود، تلویزیون ها و شبکه های اجتماعی به میان آورده بودند.
اکنون ببینم که نتایج این به اصطلاح بهار عرب، چی چیزهایی بوده اند؟
نگاهی بیندازید به اوضاع لیبا
نگاهی بیندازید به اوضاع یمن
نگاهی بیندازید به اوضاع عراق
نگاهی بیندازید به اوضاع سوریه
امروز، شهروندان این کشورها، از آن رویداد و آن مقوله بهار عرب متنفر هستند.
از سوی دیگر، من بدین باورم که بهار عرب را شبکه های اجتماعی به میان نیاوردند، بل، آن نیروهای مرموز و نامرئی به میان آوردند که بر جهان پیچیده و دشوار شناخت ما فرمان روایی می کنند.
فرانسوا لیو تار – که گفته می شود بیان نامه فلسفه پسا مدرن را نوشته است – می گوید جهان ما پیشرفت نکرده است، بل، پیچیده تر شده است. سخن دقیقی است. آری جهان ما، پیچیده تر و دشوار شناخت تر شده است.
این کارشناسان و آگاهان امور، در تلویزیون های ما، چی می گویند. روزنامه نگاری، بسیار به جا، نوشته بود که این – به اصطلاح – کارشناسان و آگاهان امور، تخیلات خودشان را، همچون واقعیت های جهان امروز، به خورد بینده گان می دهند.
هیچ یک از این کارشناسان و آگاهان امور نمی گویند که چرا ترامپ در پیکارهای انتخاباتی اش پاکستان را یک کشور خاین نامید؛ اما در گفت و گوی تلیفونی با رهبر حکومت پاکستان، این کشور را یک کشور شایسته و استثنایی خواند؟ آری هیچ چیزی نمی گویند.
اکنون، در چنین اوضاعی و در چنین خلای فرهنگی، کودکان ما چنان به بار خواهند آمد که به کنه این جهان پیچیده برسند و از رازهای آن نیروهای مرموزی که بر جهان ما فرامان روایی می کند آگاه شوند؟
من وقتی می بینم که انبوهی از کودکان در بازارهای دریوزه گری می کنند؛
وقتی می بینم که پسرک شش ساله یی صندوق در دست می گردد تا کفش را رنگ بزند.
وقتی می بینم که دخترک پنج ساله یی، با خریطه های پلا ستیک سر گردان است و با تضرع از مردم می خواهد که خریطه یی از او بخرند؛
وقتی می بینم که انبوهی از کودکان را، در هوای آزاد یا زیر خیمه یی، آموزگار نیمه با سوادی، آموزش می دهد؛
سخت بدگمان می شوم و در می یابم که این کودکان، هرگز جهان ما را و پیچیده گی های این جهان پر از راز و رمز را در نخواهند یافت و ما در طلسم این بدبختی همچنان گیر مانده، خواهیم ماند.
در چنین اوضاعی، از دست من و شما و “بنیاد آرمان شهر” هیچ کاری بر نمی آید. در چنین اوضاعی، تنها نهادی که می تواند کاری بکند، دولت است. و دولت را هم که دیده ایم در شانزده سال گذشته چی کرده است. آری به باور من این دولت کاری نکرده است. جز پیروی از اندیشه های ملتون فریدمن و جز پیروی از دستورهای دبستان اقتصادی شیکاگو!
بیایید که در این باره بیاندیشیم!
این دولت به جای آن که آموزش و پرورش را چنان سامان بدهد که کودکان، نوجوانان و جوانان ما، به این توانایی برسند که پیچیده گی ها و راز و رمزهای جهان را دریابند، به کارهای دیگری مشغول است. و کار هم به جایی رسیده است که در این سده بیست و یکم گروهی بر می خیزند و حفیظ منصور را تکفیر می کنند.