دویچه ووله – سحر دلیجانی، نویسنده رمان “بچههای درخت جاکاراندا” میگوید نوشتن برایش مثل درمان بود و پس از انتشار کتابش دریافت که این فقط قصه خودش نبود. او اینک سرگرم نوشتن دومین کتاب با سوژه مهاجران و راستگرایان در اروپا و آمریکاست.
شما در اوین متولد شدهای و پدر و مادرت هر دو زندانی سیاسی بودند. چه تمایزی بین خودت و دیگران میبینی که در اکثریت مطلق هستند و دستکم در زندان به دنیا نیامدهاند. خودت را چقدر متفاوت احساس میکنی؟
سوال جالبی است. وقتی که به داستان تولد خودم فکر میکنم، مسئله بیشتر جنبه سیاسی دارد و ربطی به من ندارد. من کاری نکردهام اما تولدم به خاطر شرایط، جنبهای سیاسی دارد و با یکی از دردناکترین سالهای تاریخ معاصر ایران گره خورده است. این مطمئنا فرقی ایجاد میکند.
آن سالها، سخت و خشن بودند. مادرم خیلی میترسید. نمیدانم این چقدر روی من تاثیر گذاشته است. با یک دوستم که او هم همین موقع در زندان به دنیا آمده، خیلی درباره این گونه تاثیرها حرف میزنیم.
چه تاثیراتی؟
من با وجودی که مادرم و پدرم کنارم نبودند، در آغوش گرم خانواده بزرگ شدم. دو ساله بودم که مامانم آزاد شد و چهار ساله بودم که پدرم را دیدم. خالههایم، پدربزرگ و مادربزرگم آن قدر محبت داشتند که حتی مرا لوس کردند و کمبود محبت نداشتم. البته محبت و گرمی بود اما با ترس بزرگ شدیم.
به هر حال نسل دهه شصت همیشه شکایت میکند که کودکیاش با صدای آژیر خطر، شعارهای جنگی و ایدئولوژیک خراب شده است. شما اضافه بر شرایط آن دوران، پدر و مادری در بند داشتید. مثلا سفارش نکرده بودند که مراقب باش با کسی در این مورد حرف نزن؟
درست است. ما ترسهایی اضافی به نسبت دیگران داشتیم. میدانستیم که نباید بگوییم پدر و مادرمان کجا هستند. من حتی با صمیمیترین دوستانم در مدرسه در این باره صحبت نکردم. دنیای بیرون، دنیایی پرخطر بود ولی بچه که هستی، خیلی نمیفهمی و نمیتوانی دور و برت را تحلیل کنی. یک سری ترس هم خودم ساخته بودم. میترسیدم از دهانم در برود و بگویم مادر و پدرم چپی و زندان بودهاند، فردا دوباره آنها را بگیرند.
من به عنوان یک بچه به این چیزها فکر میکردم و احساس مسئولیت داشتم که از پدر و مادرم محافظت کنم. کاملا یادم هست وقتی عمویم اعدام شد. عمویم که شوهر خالهام هم بود. عزاداری را یادم هست. وقتی به پسر عمویم این خبر را دادند، هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. او همسن من است و ما با هم در زندان به دنیا آمدیم. از خود عزاداری چیز خاصی در ذهنم نیست ولی لحظه ای که خبرمرگ پدر را به پسرعمویم دادند یادم هست. پریدن رنگ صورتش، سکوتش، گویی تمام دنیا در آن لحظه از چرخش ایستاد. لحظه واقعا وحشتناکی بود که هیچ وقت از خاطرم نمیرود.
من بچهای را میشناسم که چند سال مادرش را در کابین و با چادر ملاقات کرده بود و تصورش از مادر، زنی پشت شیشه بود.
من از ملاقاتها چیزی یادم نیست. چیزی که میدانم این است که وقتی مامانم آزاد شد حدود یک سال طول کشید تا به او نزدیک شوم. غریبی میکردم و او را نمیشناختم.
آیا این ترسی که میگویی، در وجودت تهنشین شده و روی شخصیت فردی و اجتماعیات تاثیر گذاشته است؟
مطمئنا… وقتی کتاب “بچههای درخت جاکاراندا” را نوشتم، این داستانها بیرون آمدند. وقتی داستان را مینوشتم اصلا حتی نمیدانستم که چاپ میشود. فقط شروع کردم در باره تولدم، ماجراهای دوروبر و اثرش روی بچهها حرف بزنم. بعد که تور میگذاشتم و در کشورهای مختلف کتاب را معرفی کردم، متوجه شدم این یک جور تراپی است بدون آن که خودم بدانم.
آشکارسازی؟
به خاطر کتاب مدام از من سوال میشد و من مرتب چیزی را تکرار میکردم که قبلا یک راز بود در زندگیام. شاید قبل از کتاب دو سه بار بیشتر در بارهاش با نزدیک ترین افراد هم حرف نزده بودم، اما یک دفعه داشتم با همه دنیا در بارهاش حرف میزدم و این یک پرش بزرگ بود.
این سوالها و حرفها حتما انرژی خیلی زیادی گرفتهاند. صرف این انرژی داوطلبانه بود؟
خیلی، خیلی… باید این داستانها گفته شود هر چقدر هم انرژی بگیرد مهم نیست. این داستانها باید مطرح شوند تا بدانیم چه اتفاقهایی افتاده چون ما هنوز داریم نتایج آن دوران را زندگی میکنیم و هنوز آن زخم وجود دارد.
در عین حال بیان این داستانها برای من فراتر از احساسات و صرف انرژی بود. وقتی داستانها را نوشتم و مردم خواندند، متوجه شدم که این فقط داستان من نبوده بلکه داستان خیلیهای دیگر است. این یک مسئولیت بزرگ جلو من گذاشت. دیدم دارم داستان هزاران نفر دیگر را میگویم که سالها مکتوم ماندهاند.
این نتیجه را از بازخورد کتاب گرفتهای؟
بله. نه فقط از ایرانیها، بلکه افرادی از رومانی، آرژانتین، آلمان و کشورهای مختلف به من پیام دادند و گفتند این داستان مرا یاد دوستم انداخت، مرا یاد مادربزرگم انداخت… من پی بردم که مسائل انسانی و جنبههای سرکوب در همه جای دنیا مشترک است. پیامها پر از تشویق و تشکر بود. خیلیها میگفتند مرسی که این داستانها را گفتی و ما را از سکوت در آوردی. این هدیه خیلی بزرگی برای من بود.
آن دوستی که گفتی مثل خودت بود، از خودش نمینویسد؟
این دوستم اتفاقا دارد یک مستند میسازد و در فیلم با من مصاحبه میکند. همسن هستیم و دوتایی میرویم در عمق این مسائل.
یک چیزی را تو و امثال تو تجربه کردهاید که تا آخر عمر با آدم هست و خط فاصلی با دیگران ایجاد میکند. دنیای ذهنی آدم با دیگران فرق میکند. احساس نمیکنی یک جاهایی تنها میمانی؟
مطمئنا این هست البته انسان پیچیدهتر از این حرفهاست. آدم میتواند به کسانی نزدیک شود که با وجودی که این تجربه را ندارند اما تفاهم و نزدیکی هم هست. من احساس میکنم همین طور به مرور دارم به آدمهایی نزدیک میشوم که همین گذشته را داشتهاند. سالها خارج ایران بودهام و فکر میکردم میتوانم هر جایی باشم و دور از این داستانها زندگیم را بکنم. اما همین طور که زمان میگذرد احساس میکنم جایی که از همیشه بیشتر احساس امنیت میکنم، بین همان دوستان پدر و مادرم هست؛ همان خالهها و عموها…
آن امنیتی که نزد آنها احساس میکردم خیلی عمیق است. هیچ فرقی بین من و بچههای آنها نبود. همه چیز مجاز بود درباره همه چیز میتوانستیم حرف بزنیم دیگر هیچ کجا آن حس را نداشتهام. الان یک زن بزرگ شدهام اما بین آن آدمها امنیت کامل احساس میکردم الان نمیدانم زندگی مرا کجا میبرد…
آیا معنی این گفته این است که یک باری به دوش تو و امثال تو هست و وظایفی دارید؟
خب اگر ما حرف نزنیم کی بزند؟ اهمیتش این است که یک حقیقت احساسی است که داریم بیان میکنیم. البته فاجعه شخصی نیست بلکه یک فاجعه سیاسی و ملی است و خیلی بزرگتر از من و خانوادهام هست و نسل من … با این که داستانش خیلی دردناک است اما فکر میکنم چون من از آن زمینه میآیم و احساسات و زندگیم بهش گره خورده مطمئتا اگر بتوانم دربارهاش حرف بزنم چیز مثبتی است. البته معنای حرفم این نیست که همه باید این کار را بکنند و آمادهاش باشند. اگر علاقمندی و توانایی درونی باشد هرچه بیشتر، بهتر.
پس از سرنوشتی که خودت در آن نقش نداشتی، شکایتی نداری و حتی از آن استقبال هم کردهای؟
خب راه مثبتی جلویم نبوده و خود داستان چیز مثبتی ندارد؛ اما برایم مهم است که از طریق داستان از آن برای مبارزه بزرگتر و نگاه به دنیا استفاده کنم. اثری را که روی من گذاشته بتوانم به کمک ادبیات بگویم و آشکار کنم. همه این داستانها یک بخش انسانی و شخصی دارد که خیلیها نمیدانند. ممکن است مردم ندانند کسی که مبارزه میکند زندگی شخصیاش چیست. همه خانواده دارند، بچه دارند، کار دارند، مشکلات دارند، صبح میروند، شب میآیند ولی یک جایی تصمیم میگیرند که مبارزه کنند. من میخواهم داستان این آدمها را بگویم.
کتاب بچههای درخت جاکاراندا به فارسی هم ترجمه شده. آیا از ایران اظهارنظر و بازخوردی میگیری؟
متاسفانه خیلی کم من فیدبک گرفتم. کتاب البته داخل ایران چاپ نشده اما پیامهایی که داشتم پیام تشکر بوده و نزدیکی، ولی آن طور که دلم میخواست و انتظار داشتم، نظری نگرفتهام.
شاید آن قدر طوفانی بوده این سالها و آن قدر حوادث پشت سر هم رخ داده که مردم ترجیح میدهند کمتر درگیر مسائل دردناک گذشته بشوند.
فکر میکنم درست میگویی. هر ده سال یک مرتبه موجی از خشونت میآید و کلی آدم را قربانی میکند و شاید مردم نمیتوانند دیگر این چیزها را هضم کنند یا اتفاقهای جدید آن قدر زیاد هستند که دیگر وقت نمیکنند و نمیخواهند به گذشته فکر کنند ولی اتفاقا همه این چیزها به هم وصل هستند. آن فکری که ۶۷ را به راه انداخت همین فکری است که رویدادهای فعلی را ایجاد میکند. متاسفانه تاریخ دارد خودش را مرتب تکرار میکند.
الان رمان تازهای مینویسی؟
بله و اوایل آن هستم. مضمون سرکوبگری و فاشیسم و مقاومت اجتماعی همچنان برایم جالب است و تم کتاب همین است. این بار موضوع به ایران مربوط نیست بلکه به اتفاقهای معاصر در اروپا و آمریکا برمیگردد. قدرت گرفتن دست راستیها الهام من بوده برای این رمان. الان چند فصل آن را نوشتهام. بیشتر درباره مهاجرت است و جنبشهای افراطی راست و ارتباط این دو با هم.
پس سحر دلیجانی شغل اصلیاش نویسندگی است.
بله. از اول میخواستم نویسنده بشوم. داستانهای شخصیام بعدا به ذهنم رسید. راستش من از پانزده سالگی شعر مینوشتم میخواستم شاعر بشوم اما در ۲۲ سالگی به نظرم رسید که شعر در برقراری رابطه با آدمها کمکم نمیکند تا بالاخره در ۲۸ سالگی اولین رمان را نوشتم.
—————–
* مادر و پدر سحر دلیجانی از زندانیان سیاسی دهه شصت هستند. مادرش که باردار بود او را در زندان به دنیا آورد. شوهرخالهاش که عمویش نیز بود، از اعدامشدگان ۶۷ است. سحر نویسنده رمان “بچههای درخت جاکاراندا”به زبان انگلیسی است؛ روایتی از زندگی و دنیای بچههایی که در فضای پیگردهای آن دهه بزرگ شدند. کتاب به دهها زبان از جمله فارسی ترجمه شده اما در ایران در دسترس عموم نیست.