بی بی سی – محمد محق، پژوهشگر دینی یادداشتی را به مناسبت هفدهمین سالروز حادثه یازدهم سپتامبر برای ناظران نوشته است. در پی این حادثه بود که آمریکا و متحدانش تصمیم به حمله به افغانستان گرفتند و رژیم طالبان در این کشور سقوط کرد.
از رویداد مشهور یازدهم سپتامبر هفده سال کامل میگذرد. آن رویداد سبب شد که ایالات متحده و کشورهای همپیمان آن جنگی تمام عیار را با القاعده و طالبان اعلان کنند. آمریکا با یال و کوپالش به راه افتاد تا در مصافی سرنوشتساز ریشه این دشمن جدید را برکند و پس از شکست کمونیسم در اواخر قرن بیستم، پیروزی بر تروریسم را در آغاز هزاره سوم بنام خود ثبت کند.
آنچه پس از هفده سال از این جنگ گسترده بر جای مانده است بیش از یک تریلیون دلار آمریکایی هزینه مالی، بیش از دو هزار سرباز کشته شده ناتو، بیش از دهها هزار کشته و زخمی مردم بیدفاع افغان، و سردرگمی بیپایان ژنرالان نظامی و رهبران سیاسی است.
آیا شروع این جنگ از همان آغاز خطایی کمرشکن بود؟ آیا سخن طرف مقابل درست بود که گفته بود شروع این جنگ را آمریکا ولی پایانش را ما تعیین میکنیم؟ آیا امریکا و دوستان آن در ناتو آمادگی ورود به جنگی نامتعارف را نداشتند؟
پرسشهای متعددی از این دست را میتوان در میان آورد، و جدا از این که پاسخ درست چه باشد آنچه بر روی زمین میگذرد، زمینگیر شدن بزرگترین سازمان نظامی جهان و حکومتهای قدرتمند آن در این نبرد است.
اکنون بجاست که دلایل و عوامل ناکامی این جنگ را به پرسش بگیریم، زیرا برای ما افغانها بیشترین هزینه انسانی را داشته و برای جهان دموکراتیک بزرگترین آزمون را رقم زده است. شکست این نبرد هرچند بیشترین خسارت را برای افغانستان ببار خواهد آورد اما این شکست تنها به پای افغانستان نوشته نخواهد شد، بلکه شکست جبههای است که، صرف نظر از سیاست حکومتها، به آزادیهای اساسیِ انسان، به کثرتگرایی، به مدارا، به جهانشمولیِ حقوق بشر، به رفاه اجتماعی، و به صلح جهانی باور داشته است.
در مقابل، پیروزی برای کسانی خواهد بود که رویکرد اساسی شان سرکوب اندیشه، نظام پلیسی، تمامتخواهی، تعصب مذهبی، نفی آزادیها و زیستن بر وفق ارزشهای عصر حجر است.
در چرایی این ناکامی، اگر نگوییم شکست محتوم، صاحبنظران دلایل متعددی را برشمردهاند، که در رأس همه آنها نقش و نقشه نظامیان پاکستان قرار میگیرد، و اگر کسی در این جنگ مستحق مدال پیروزی باشد آنان قهرمانان بیبدیل آن خواهند بود.
عاملی که در درجه بعد از آن اهمیت مییابد، فساد گستردهای است که در این هفده سال سونامی ویرانگری را به راه انداخته و از ادارات دولتی تا سازمانهای غیردولتی و نهادهای مدنی و حلقات روشنفکری و تا اخلاق عامه مردم را در افغانستان درنوردیده است؛ و این قهرمان دوم این جنگ است!
حق نشر عکسAFP
اما اگر از این دو عامل بدیهی بگذریم، به عامل مهم دیگری میرسیم که، به باور صاحب این قلم، نقشی مهمی در این ناکامی داشته است، وآن سیاستی بوده است که پس از یازدهم سپتامبر در برابر افراطگرایی در پیش گرفته شد، سیاستی که شاید بتوان آن را، به مسامحه، آشتی با رویکردهای افراطی در منطقه خواند. اینکه آیا این رویکرد به صورت نخواسته و ندانسته انتخاب شد یا نه، و اینکه بیشترین بار ملامت بر دوش چه کسی میافتد، موضوعی درجه دوم است، اما به رسمیت شناختن اصل قضیه اهمیت درجه اول دارد.
به نظر میرسد که از آغاز قضیه آنچه مورد توجه جهان قرار گرفت تروریسم بود و نه افراطگرایی. تروریسم به جریانی گفته شد که عملا سلاح در دست داشت و در سنگر قرار گرفته بود و به کشتار میپرداخت. یعنی مشکل اساسی تقلیل داده شد به قله کوه یخی که از آب بیرون زده بود نه قاعده آن، گروههای مسلحی که به شکل سازمان یافته در جبهه جنگ قرار داشتند.
از آن پیشتر، یعنی کسانی که این نیروی جنگجو را تربیت میکنند، کسانی که این ایدئولوژی را تبلیغ میکنند، کسانی که برای ترویج این ایدئولوژی کمک مالی میکنند، کسانی که این گروهها را بازوی استراتژیک خود میدانند، کسانی که با تکیه بر آنها از دولتها باج میگیرند، کسانی که با تروریستها تنها در روش اختلاف دارند نه در اهداف و مقاصد، همه اینها به کناری گذاشته شده، و از محاسبه حذف شدند.
لازم نیست کسی نابغه باشد تا کشف کند که تروریست از مادر با این صفت به دنیا نیامده است، بلکه پیش از آن در جایی در معرض وسوسه قرار گرفته، در جایی جذب یک تشکیلات شده، در جایی شستشوی مغزی شده و پس از همه مراحل تبدیل به انسانی فدایی شده و برای کشتن و کشته شدن کمر بسته است.
هر کسی میتواند بفهمد که به جای جنگیدن با این فدایی از جانگذشته و صرف نیروی مادی و انسانی در برابر او، بسیار بیشتر به صرفه است که نگذاریم او تا به این جا برسد. برای آن کار باید به سراغ اماکنی رفت که آموزش چنین کسانی را به عهده دارند، افکاری که سبب این تحول میشوند، منابعی که امکانات این آموزش را فراهم میسازند، شبکههایی که به جلب و جذب مشغولند، مراجعی که عملکرد تروریستها را توجیه شرعی میکنند، حلقاتی که تروریستها را معذور و مجبور قلمداد میکنند، و مانند اینها.
انسانی که به نام دین دست به کشتار بیگناهان میزند، پیش از آنکه به این پیمانه مجرم شود او خود مرحلهای تربیتی را از سر گذرانده و قربانی شیوهای تباه کننده شده است.
ذهن و روان چنین کسی پیشاپیش به دست ایدئولوژیهای وحشت و ترور زهرآلود شده و برای کشاندن او به این مرحله تلاش هنگفتی به مصرف رسیده است.
وقتی کسی به آن مرحله رسید کار چندانی نمیتوان کرد جز افزودن بر تدابیر شدید امنیتی و جنگیدن با آن در لحظه مواجهه، کاری که امروز در افغانستان همه نیرو و توان صرف آن میشود. به گفته سعدی:
سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل
اکنون ظاهرا بعد از هفده سال این چشمه پر شده، لبریز گردیده، و سر به طغیان برداشته است، و اکنون پیل ناتو و پیلبانان آن به تردید افتاده و میخواهند از میدان پا پس بکشند.
چه این وضعیت معلول خلأ استراتژی و پالیسی باشد و چه محصول ندانمکاری و نادانی کسانی که باید به آن رسیدگی میکردند، نتیجه واقعی فرقی ندارد.
در این هفده سال یک تروریست کشته شد اما چند افراطی تربیت یافت، یک گروه مسلح از پا در آمد اما چند گروه غیر مسلح به جایش به پا خاست، و این روند ادامه داشت تا آن که آب از سرچشمه گذشت و به مرز طغیان رسید.
حق نشر عکس GETTY IMAGES
امروز حتی در مناطقی از افغانستان که زمانی مهمترین مراکز مقاومت در برابر طالبان و القاعده به حساب میرفتند، افکار افراطی به سرعت در حال گسترش است، مراکزی که این افکار را تبلیغ میکنند رو به افزایشند و جوانانی که هر روزه شکار این حلقات میشوند تعداد شان به هیچ صورت کم نیست.
آنچه در این میانه این وضعیت پیچیده را بغرنج تر کرد، و قوز بالا قوز شد، آشفتگی مفهومی و معرفتی بود. از یک سو، افراد و گروههایی که قرار بود در شرایط نوین افغانستان طرح کشوری بعد از جنگ را بریزند نتوانستند ارزشهای جهانشمولی را که پایه صلح و ثبات اجتماعی و سیاسی دانسته میشود به خوبی و به زبانی بومی تعریف کنند، و از دیگر سو، شماری از افراد و گروههایی که از طالبان و داعش خوش شان نمیآید و شاید از درگیری با آنان نیز ابایی نداشته باشند، اما به علت ابهامی که در بعد معرفتی مسایل وجود دارد به ترویج انگارههایی در باره آدمی، جامعه، زن، هنر، حقوق، قانون، آزادی، و بسیاری مسایل دیگر پرداختند که عملا بستر گسترش فکر طالبانی را هموار کرد. آنان نمیدانستند که جنگ با طالبان، القاعده و داعش بدون جنگ با بستر فکری آنان امکانپذیر نیست. اگر کشمکشهای قومی و تباری را هم به این پازل اضافه کنیم تصویر کامل میشود.
با همه اینها، آنچه گفته شد به این معنا نیست که جنگ با طالبان و دیگر تروریستها به شکست قطعی و به پایان تلخ خود رسیده است.
هنوز فرصتهای فراوانی در برابر همه بازیگران این صحنه وجود دارد. میتوان در پالیسیها و استراتژیها تجدید نظر کرد، میتوان قوانین مبارزه با افراطگرایی را نیز به قوانین مبارزه با تروریسم افزود، میتوان بر منابع مالی مراکزی که این افکار را اشاعه میکنند نظارت بیشتری اعمال کرد، میتوان از نیروهای معتدل دینی حمایت واقعی کرد، میتوان میان نیروهای معتدل دینی و نیروهای دموکرات زمینه هماهنگی و تفاهم را سامان داد، میتوان به انسجام همه نیروهای فکری و فرهنگی مخالف با افراطگرایی و تروریسم کمک کرد، میتوان فراتر از سیاستهای گذرا به آینده منطقه و جهان اندیشید، و سرانجام راهی عاقلانه به پایان این تراژدی پیدا کرد.