ولفگانگ استریک، اینفرنس ریویو — از شکافهای نهادهای در حال فروپاشی شخصیتهایی عجیبوغریب پدید میآیند. لباسهای گرانقیمت، نطقهای پرطمطراق و نمایش قدرت جنسی از مشخصههای بارز بیشتر این شخصیتهاست. اولین شخص ترامپمآب در دوران پس از جنگ یک دانمارکیِ مخالف مالیات بهنام موگِنز گلیستراپ و بنیانگذار حزب پیشرفت ملیگرا بود که با عملیکردن اصول خود، بهخاطر فرار از مالیات به زندان افتاد. خِیرت ویلدرس۱ در هلند و بوریس جانسون در انگلستان دو تا از همتایان ترامپ با مدلهای موی مشابهاند. پیم فورتاین [سیاستمدار تندرو هلندی] و یورگ هایدر [سیاستمدار جنجالی اهل اتریش] هر دو شیکپوش بودند. و در لباسهای پرزرقوبرق خود مردند. بِپه گریلو [کمدین ایتالیایی]، نایجل فَراژ [سیاستمدار بریتانیایی] و ژان ماری لو پن [بنیانگذار و رهبر پیشین جبهۀ ملی فرانسه] هرکدام یک سوم از شخصیت کامل ترامپ را دارند.
ترامپمآبان با تمرد از عرف برای خود کاریزمایی پوپولیستی در میان ترامپیستها ایجاد میکنند؛ آنها از دید کسانی فوقالعاده به نظر میرسند که دستگاه کنترل اجتماعی جامعه تحسینشان را برنمیانگیزد بلکه مرعوبشان میکند.۲ حالا معلوم میشود که گویی دموکراسیهای مبتنی بر سرمایهداری سالها منتظر ترامپمآبان خود بودهاند، زنان و مردانی که مشتاقاند نطقهای عمومی را از قید التزام به سخنان باورنکردنی آزاد کنند. وعدۀ دونالد ترامپ برای بازگرداندن دوبارۀ عظمت به آمریکا خود نوعی اعتراف به این است که آمریکا قدرتی رو به زوال است و بهطور شرمآوری نتوانسته از زمان جنگ ویتنام تاکنون پیروز میدان باشد یا حتی به جنگهایی که خود آغازگرش بوده است پایان دهد. وقتی ترامپمآبان دربارۀ ناتو پرسوجو میکنند، درواقع میخواهند بدانند که چرا با گذشت یکربع قرن پس از فروپاشی شوروی، ناتو باید همچنان وجود داشته باشد. دعوت به حمایتگرایی اقتصادی پرسشی را مطرح میکند که مدتها در میان فراملیگرایان تابو بوده و آن این است که آیا قراردادهای جدید تجارت آزاد واقعاً بهنفع همگان است یا نه و بهخصوص اینکه چرا دولت آمریکا باید اجازه میداد کشورش صنعتزدایی شود. ایالات متحده از سیاست مهاجرتی دقیقی برخوردار است، اما هنوز هم یازده میلیون مهاجر غیرقانونی در خاک این کشور حضور دارند.۳ ترامپمآبان میگویند این چیز عجیبی است و ترامپیستها حرفشان را تأیید میکنند.
بناپارتیسم
کارل مارکس در کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت۴ ماجرای کودتای ۱۸۵۱ لوئی بناپارت برادرزادۀ ناپلئون اول را در فرانسه روایت میکند که پس از کودتا ابتدا بهعنوان رئیسجمهور و یکسال بعد درمقام امپراتور قدرت را به دست گرفت. او تا سال ۱۸۷۱ با نام ناپلئون سوم حکومت کرد، سالی که در آن ارتش پروس بهفرماندهی هلموت فون مولتکه به دولت و خودخواهی او پایان داد. مارکس بناپارتیسم را شکلی مردمپسند از حکومت با حکمرانیِ شخصی توصیف میکند. او معتقد است که بناپارتیسم در جوامع اروپاییِ بهبنبسترسیده ظهور کرد، جوامعی که طبقۀ سرمایهدارشان بهحدی ازهمگسسته و طبقۀ کارگرشان بهحدی بیسامان بود که نمیتوانستند به حکومت راهنمایی یا آگاهی دهند. نتیجه این شد که کشور تا حدی استقلال نسبی یافت که، هرچند سرپوشیده، حکایت از وجود نوعی بنبست بین طبقات اجتماعی میکرد.۵
هر سیاست بناپارتیستی از خصیصههای شخصی بناپارت خودش گرفته شده است.۶ این نسخه برای حکمرانیِ موثر مناسب نیست. چون جامعۀ سرمایهداری در نظام بناپارتیسم قدرت کنترل یا برخورداری از نیروهای بازار را ندارد، سرمایهگرایان میتوانند اجازه دهند بناپارتشان پهلوانبازی سیاسی درآورد؛ پشت صحنه نیز بازارها کار خود را میکنند. مارکس با تأمل در کار هر دو ناپلئون، میگوید اولی یک تراژدی ولی دومی نمایشی کمدی بود.۷
هیچکس نمیخواهد در صحنۀ سیاسی بینالمللی زیاد کمدی ببیند. ازکارافتادگی تدریجی سرمایهداری با مدیریت دولتی در دهۀ ۱۹۷۰ فروپاشی فاجعهبار خلف نئولیبرال خود را در سال ۲۰۰۸ به دنبال داشت، رویداد یا مجموعه رویدادهایی که اعتبار نئولیبرالیسم را در مقام دکترین اقتصادی از بین برد و حاکمان سرمایهداری جهانی را سردرگم گذاشت. امروزه در این بحث که آیا جایگاه درست و مناسب حکومت باید در سطح ملی باشد یا سطح بینالمللی اختلافات عمیقی هست. همچنین شاهد رخدادهای دیگری بودهایم ازقبیل زوال جهانی سیاست چپ میانه، چندپارهشدن نظامهای حزبی ملی که معمولاً تشکیل دولت را، اگر نگوییم ناممکن، دشوار میکند و افزایش همزمان نابرابری و بدهی در اقتصادهای سرمایهداری توسعهیافته. ترامپ با حمایت طبقهای روبهزوال و نابسامان پیروز انتخابات ریاستجمهوری آمریکا شد، طبقۀ کارگران صنعتی آمریکای میانه که در نوع خود همتای دهقانان مزارع کوچک فرانسه در اواسط قرن هجدهماند که مارکس توصیف میکند.۸ هیلاری کلینتون نشان داد که از ایجاد ائتلاف بین وال استریت و مِین استریت یا بین بورژوازی بزرگ و خرد یا بین کارگران سیلیکونولی و کارگران صنعتی یا بین نیروهای مالی و برنی ساندرز ناتوان است. در طرف مقابلِ نظام سیاسیِ در حال انحطاط، حزب جمهوریخواه نشان داد که از پرکردن شکاف بین جمهوریخواهی قدیمی و جنبش تیپارتی یا بین تجددخواهان اجتماعی و بنیادگرایان مذهبی یا بین لذتطلبان شهری و پیوریتنهای روستایی و یا بین مداخلهگرایان بینالمللی و حمایتگرایان ملی ناتوان است.
ترکها تبدیل شدند به شکاف و مجموعۀ فزایندهای از شکافها راه را برای بیگانهای مثل ترامپ باز کرد تا نامزدی حزب جمهوریخواه را به چنگ آورد. اگر هستۀ قدرتمدار دموکراتها دستکم بهاندازۀ هستۀ قدرتمدار جمهوریخواهان از خود دفاع میکرد۹، ممکن بود ترامپ از ساندرز شکست بخورد.
مرگ چپ میانه
در ربع قرن گذشته، چپ میانه تعهدی تاریخی برای فراملیگرایی از خود نشان داده است، جنبشی که هم مدرنسازی اقتصادی و اجتماعی را ترویج میکند و هم آن را الزامی میداند. اکنون این جنبش از نفس افتاده است. ترامپ و ترامپیسم را باید با در نظر گرفتن این پیشزمینه درک کرد. در دهۀ ۱۹۹۰ چپ میانه به بازیابی رشد و تقویت مالیۀ عمومی برپایۀ بازارهای آزاد بینالمللی امید بسته بود. سپس تلاشی جهانی برای بازسازی صنعتی و اجتماعی به راه افتاد. با فشار رقابتهای بینالمللی، نظامهای اقتصادی ملی مجبور شدند کارآمدتر شوند. بازندههای اقتصادی با دستمزدهای هرچهکمتر و کاهش مزایای بیمۀ اجتماعی تنبیه شدند. پاداش برندههای اقتصادی نیز سود بیشتر و مالیات کمتر بود. بهاینترتیب سیاستهای موجود در بین رأیدهندگان چپ میانه خریدار چندانی نداشت، بنابراین به نیروی طبیعی و مقاومتناپذیر جهانیشدن نسبت داده شد. از این رو، چپ میانه امیدوار بود بتواند از مسئولیت درد و رنج واردشده بر عناصر خود فرار کند. این داروی تلخ کارساز نبود؛ همینطور مصونیت سیاسیِ چپ میانه که بدیهی گرفته میشد نیز فایدهای نکرد. در همۀ کشورهای دنیای توسعهیافتۀ سرمایهداری، شمار بازندگان متضرر رو به فزونی گذاشت تا اینکه کارآفرینان سیاسی فرصت را غنیمت دیدند و وارد صحنۀ عمومی شدند.
ظهور ترامپیستها با افول چپ میانه در آمریکا، ایتالیا، فرانسه، بریتانیا، اتریش، هلند و حتی آلمان ممکن شد. در آلمان بازندگان جمهوری دموکراتیک آلمان سابق (آلمان شرقی) از نخستین حامیان حزب راستگرای نوین، یعنی حزب آلترناتیو برای آلمان، بودند. کسانی که از بینالمللیشدن شتابزدۀ جوامع خود آزردهخاطر بودند احساس میکردند دولت ملیشان آنها را رها کرده است. نخبگانی که زمام امور عمومی را به دست گرفته بودند به تسلیمکردن حاکمیت ملی کشورشان به سازمانهای بینالمللی متهم شدند. این اتهامات تا حد زیادی درست بود. نئولیبرالیسم جهانی با کمرمقکردن دولت ملی دموکراسی ملی را تضعیف کرده است. تنها ابزارِ بیان نارضایتی برای شهروندانی که بیش از همه از این رویدادها متأثر شده بودند رأیشان بود. ترامپیسم خیز برداشت و مثل جاهای دیگر در آمریکا نیز با رنجش مردم از تحسین عمومیِ بینالمللیشدن قوت گرفت. نخبگان اقتصادی و فرهنگی وارد فضایی بینالمللی شدند که برای منافعشان بسیار مساعد بود و در داخل و خارج از کشورها راحت بودند. اگر دموکراسی بهمعنی فراهم کردن امکان تعیین تعهدات اجتماعی نسبت به اقشار بدبخت بازار باشد، نخبگان جهانی وارد دنیایی شده یا دنیایی را خلق کرده بودند که در آن بدبختیِ فراوان و تعهدات اندکی وجود داشت. کسانی که برای بهرهبرداری از نارضایتی فزاینده نقشه میکشیدند ملیگرایی را فرمولی بدیهی هم برای بازسازی اجتماعی و هم موفقیت سیاسی میدیدند. برندگان و بازندگان جهانیگرایی خود را در آیینۀ تضاد بین جهانشهرگرایی و ملیگرایی میدیدند. با کشیدن کار چپ قدیم به فراملیگرایی بدون دولت، راست جدید گزینۀ دولت ملی را برای پرکردن خلاء سیاسیِ پدیدآمده مطرح کرد. انزجار لیبرالها از نطقهای ترامپ کمک کرد به توجیه توقف حمایت چپ از عناصر خود و توضیح عدم کمک به آنها در بیان نارضایتیهایشان بهزبانی عمومی و متمدانه. نارضایتی بهسرعت افزایش یافت.
ریاستجمهوری ترامپ هم محصول نسخۀ آمریکایی نئولیبرالیسم است و هم پایانی بر آن. رژیم نئولیبرال که در دوران جورج دبلیو. بوش شروع به فروریختن کرده بود توانست در دورۀ باراک اوباما سیمای سرزندۀ خود را باز یابد. این رژیم با رفتن اوباما زیر بار تنافضات و درحقیقت پوچیهایش محکوم به فروپاشی بود. کلینتون خود را مدافع آمریکاییهایی معرفی میکرد که «سخت کار میکنند و مطیع قانوناند»، اما این تلاش جسورانۀ او در سایۀ ثروتاندوزیاش از راه گرفتن دستمزد بابت سخنرانی برای شرکت گلدمن ساکس محکوم به شکست بود. همینطور اصرار کلینتون بر اینکه انتخاب او بهعنوان اولین رئیسجمهور زن وظیفۀ تاریخی رأیدهندگان امریکایی است را بیثمر مینمود. مستراحهای تراجنسیتی خشم همه را برانگیخت جز کسانی که در پی دسترسی به آنها بودند و در این میان تلاش دولت اوباما برای نمایاندن دسترسی به مستراح بهعنوان حقی مدنی اهمیت نداشت. درواقع هیچکس در دل خود اهمیتی نمیداد.
طبقه، منزلت، حزب
نزدیک یکقرن پیش، ماکس وبر بین طبقه و منزلت تمایز قائل شد. طبقهها را بازار تشکیل میدهد و گروههای منزلتی را سبک زندگی و نیاز خاص مردم به احترام و منزلت اجتماعی. گروههای منزلتی اجتماعاتی خانگیاند؛ اما طبقهها فقط از راه سازماندهی است که طبقه میشوند. دستگاه انتخاباتی ترامپیست حامیان خود را بهصورت گروه منزلتی بسیج میکند. این دستگاه بیشتر به حس افتخار مشترکِ آنها متوسل میشود تا منافع مادیشان.۱۰ ترامپیسم از این لحاظ از نئولیبرالیسمِ دموکراتهای نو و حزب کارگر نو پیروی میکند که واژۀ طبقه را از قاموس سیاسی خود حذف کردهاند. آنها، در عوض، مبارزه برای برابری اجتماعی را بهمنزلۀ مبارزه بر سر هویت بازتعریف کردند، یعنی بر سر بهرسمیتشناختن نمادین و منزلت جمعیِ تعدادی بیشمار از گروههای منزلتی کوچکتر و کوچکتر. نئولیبرالیسم نتوانسته بود پیشبینی کند که کشف اقلیتهای نو بهدست کارشناسان و سیاستمداران ممکن است باعث شود طبقۀ کارگر مرخصشده احساس کنند بهخاطر منافع خاصی رها شدهاند. با تبدیل ایالات متحده به جامعۀ سیاسی متشکل از گروههای منزلتی، طبقۀ کارگر حس هویت و اتحاد خود با کل کشور را از دست دادند، شاید فقط به این دلیل که همین طبقه، که به هویت و منفعتی واحد در بین دیگران تقلیل یافته است، اکنون مسئول کینهتوزیهای اجتماعی گوناگون شناخته میشود، از نژادپرستی و تبعیض جنسیتی گرفته تا خشونتهای مسلحانه و افت تحصیلی و صنعتی.۱۱
این وضعیت سکوی پرتابی شد برای پروپاگاندای ترامپی. چپ میانه خوشحال بود از اینکه به آمریکاییهای محروم از هویتی دستیافتنی اطلاع میدهد که بهزودی به «اقلیتی در سرزمین خود» تبدیل خواهند شد. ترامپیسم بازگشت جلال و بزرگیشان را به آنها نوید میداد. قرار بود کشور دوباره بهصورت گروه منزلتیِ متحدی بازسازی شود، گروهی که هم در مقابل مهاجران و هم در برابر نخبگان شهری از یکپارچگی خود دفاع میکند. ترامپیسم نیز دقیقاً مانند سیاست هویتی چپ میانه فقط به جاه و جلال جمعی مربوط میشود. اما برخلاف چپ میانه مخاطبش اکثریت خاموش طبقهای نابسامان است. طبقهای که آزردهخاطر از تنزل خود به پایگاه اقلیت اخلاقی است، منزلتی که بهخاطر گناهان گذشته علیه روحیۀ نوین گشودگی و تنوع نسبت به دیگر اقلیتها از عزت و احترام کمتری برخوردار است.
اکنون دینامیک انتخاباتی پیروزی ترامپ در آمریکا بهخوبی شناخته شده است. در این انتخابات بحث بیشتر بر سر شکست کلینتون بود تا پیروزی ترامپ. برخلاف دیگر ترامپیستها، ترامپ برای برنده شدن مجبور نبود مشارکت رایدهندگان را بالا ببرد.۱۲ کلینتون با متعلقدانستن طرفداران ترامپ به «سبد رقتانگیزها» پیروزی خود را در گرو مجموعهای از گروههای منزلتی میدید که براساس رنگ، جنسیت، اصالت ملی، هویت جنسی و مواردی از این دست تعریف میشوند. او پیشتر شکست در ایالتهای پنسیلوانیا، اوهایو، میشیگان و ویسکانسین را پذیرفته بود. کلینتون همچنین به پشتیبانی مالی وال استریت و سیلیکونولی دلگرم بود و به جذبۀ پرزرقوبرق حامیانش در صنعت سرگرمی همچون مریل استریپ و بیانسه امید بسته بود. ثروت کلینتون و راههای مشکوک کسب آن مایۀ دردسر او در مقام قهرمانیِ آمریکاییهای طبقۀ متوسط شده بود که سختکوش و تابع قانون بودند.۱۳ ترامپ بیشترین بخش آرای خود را از طرف قربانیان صنعتزدایی در مرکز کشور به دست آورد.
نتیجه این شد که مرزبندی تقریباً کاملی بین اکثریتهای حامی ترامپ در مرکز و اکثریتهای حامی کلینتون در مناطق ساحلی در منظرۀ سیاسی بهوجود آمد. کلینتون بهجای طبقه بر منزلت تمرکز و طبقه را به ترامپ واگذار کرد که او نیز با نبوغ سیاسی غریزیاش از این طبقه یک گروه منزلتیِ فراموششده و بیعزت و احترام دیگر ساخت. او با این کار توانست رأیدهندگانی را جذب کند که اوضاع اقتصادی کمابیش راحتی داشتند اما دیگر احترامی درخور از طرف نیروهای مدرن فرهنگی نمیدیدند. بددهنیهای ترامپ در انظار عمومی و سیمای غیرعادی او طرفدارانش را منصرف نکرد، شاید به این دلیل که سخنان ترامپ درمقایسه با نطقهای عمومی مرسوم و متعارف به حرف دل آنها نزدیکتر بود. همچنین این واقعیت که ترامپ از سیاست سررشتهای ندارد رأیدهندگانش را از تصمیمشان منصرف نکرد. حمایت از او تجلی ایمان ازدسترفتهشان به ظرفیت حلمسئلۀ سیاستهای متعارف بود.۱۴ جذبۀ ترامپ به احترام و عدم مقبولیت کلینتون به طبقه مربوط میشد. نتیجۀ آرای زنان سفیدپوستِ طبقۀ کارگر برای ترامپ ۶۲:۳۴ بود۱۵ و کلینتون درمقایسه با اوباما در بین سیاهان و آمریکای لاتینیها و آسیاییها بازنده بود.
شهرها و سرزمینهای غیرشهری
در میان تَرَکهای ساختاریِ جوامع معاصر که محیط مساعدی برای نشو و نمو ترامپیسم شدهاند شکافی روبهرشد بین شهرها و سرزمینهای دورافتادۀ غیرصنعتی و کمابیش روستایی به چشم میخورد. شهرها قطب رشد جوامع پساصنعتیاند. آنها مکانهایی بینالمللی، جهانشهری و بهلحاظ سیاسی مهاجرپذیرند، شاید به این دلیل که موفقیتشان در عرصۀ رقابت جهانی به تواناییشان در جذب استعدادهای مختلف از سراسر دنیا وابسته است. شهرها همچنین به کارگران خدماتی نیمهماهر با دستمزد پایین نیاز دارند، برای انجام کارهایی مثل نظافت دفاتر، نگهبانی، غذادرستکردن در رستورانها، تحویل بستهها و پرستاری از بچههایی که پدر و مادرشان هردو شاغلاند. طبقۀ متوسط سفیدپوست دیگر توان پرداخت هزینههای روزافزونِ مسکن شهری را ندارند؛ آنان یکباره میبینند که به زندگی در جامعهای با مهاجران فزاینده مشغول شدهاند یا با ترک کلانشهرها به شهرستانهای کوچک روی میآورند.۱۶
جدایی جغرافیایی پیامدهای فرهنگی و سیاسی عمیقی به بار میآورد. نخبگان شهری میتوانند بهراحتی به فکر جابجایی از شهری جهانی به شهر جهانی دیگر بیفتند؛ اما انتقال از نیویورک به ایْمز در ایالت آیووا بحث دیگری است. نخبگان شهری مرزهای غیررسمی بین جوامع شهری و روستایی را برجستهتر از مرزهای ملی میبینند. با جهانیشدنِ بازارهای کار شهری، کارجویان اهل مناطق دورافتاده و غیرشهری کشور مجبور میشوند با استعدادهایی از سراسر دنیا رقابت کنند. جهانیشدن دولتها و کارفرمایان را به این فکر وامیدارد تا در حوزۀ آموزش زیاد سرمایهگذاری نکنند. چرا به خودشان زحمت بدهند؟ آنها همیشه میتوانند نیروی کار ماهرِ دیگر کشورها را بهراحتی به چنگ آورند. آمریکا اینگونه توانسته است یکی از بدترین نظامهای آموزش مدرسهای دنیا را با بهترین دانشگاهها و مراکز پژوهشی دنیا درآمیزد.
نوعی حصار فرهنگیِ تقریباً عبورناپذیر بین مناطق شهری و روستایی وجود دارد که مفهومی دیرآشنا برای ساکنان شهری و روستایی است. شهرنشینان نگرشی چندفرهنگی و جهانشهری به وجود آوردهاند. با همگرایی ارزشهای شهرنشینان روی منافعشان، چیزی که پیشتر لیبرالیسم اجتماعی نامیده میشد به سمت لیبرالیسم مبتنی بر بازار آزاد سوق پیدا میکند. البته از منظر شهرستانها، جهانشهرگراییِ نخبگان در خدمت منافع مادی طبقۀ جدیدی از برندگان جهانی است. تحقیر متقابل با انزوای خودساخته تشدید مییابد و هردو طرف در اردوگاه خود و برای اردوگاه خود سخن میگویند، یکی از طریق رسانههای مستقر در شهرها و دیگری از راه کانالهای اینترنتی خصوصی و خودساخته.
سیاست رنج
مدرنسازی نئولیبرال نوعی برنامۀ بازآموزی فرهنگی با خود میآورد. جنگ لیبرال علیه سنت که نخبگان جهانشهری در پیش گرفتهاند و اصلاحات اقتصادی نئولیبرال با هم مرتبطند. اولی نقش پوشش را برای دومی بازی میکند. اما هردو از بازتعریف همبستگی اجتماعی و مساواتخواهی اقتصادی سخن میگویند. همیشه خطر اندیشیدن یا بازگشت به نگرشی که برای پیشرفت سرمایهداری زیانبار است جوامع مبتنی بر حس مشترک تعهد را تهدید میکند. نئولیبرالیسم موفقیت فردی را بر همبستگی جمعی ترجیح میدهد. طبق تحلیل برجستۀ تی.اچ. مارشال دربارۀ وضعیت رفاهی اروپا، این امر منجر میشود به برگشت از حقوق اجتماعیِ حمایت جمعیِ مبتنی بر شهروندی در یک جامعۀ سیاسی (ملی) به حقوق مدنیِ مشارکتِ برابر در بازارها(ی فوقملی).
ملتها اجتماعاتی تخیلیاند. ساخت ملت مستلزم خلق نهادهایی رسمی است که حلقههای همبستگی گروهی و غیررسمی پیشین را به همۀ افراد با ملیت مشترک تعمیم میدهند. جهانیشدن به دسترسی برابر همه به بازارهای جهانی کمک میکند. نظام اخلاقی دیگری در کار است.۱۷ برای از بین بردن همبستگی سنتی و جایگزینکردن آن با اصول اخلاقی دسترسی برابر و فرصت برابر بدون توجه به منزلت فرد (مانند نژاد، عقیده و اصالت ملی) بازآموزی فرهنگی لازم است. بهمحض برابرشدن فرصتِ دسترسی به بازارْ عدالت برقرار میشود. جایگزینی همبستگی طبقاتی با حقوق منزلتیْ سازگاری با شرایط متغیر بازار را میطلبد. اخلاق بازاریکردن مستلزم مشروعیتزدایی بیقیدوشرط از تمایزهاست. بهاینترتیب، همدلی و خیرخواهی وظیفۀ اخلاقی فرد در قبال همگان میشود نه فقط همسایهاش. حقوق اجتماعی جای خود را به حقوق مدنی میدهند، فرایندی که، طبق مشاهدۀ روشن هانا آرنت در سال ۱۹۴۸، هرگونه سیستم حمایت اجتماعیِ اثربخش را بهناچار کمرنگ و تقریباً نامشهود میکند.
این برای سیاست داخلی کشوری که دستخوش بازتعریف نئولیبرال شده است پیامدهای اثرگذاری خواهد داشت. طبقههایی که برای اصلاح بازارها تلاش میکنند درمقابلِ گروههای منزلتیای که میکوشند به همان بازارها دسترسی پیدا کنند عقب مینشینند. بحث بر سر شرایط مبادله و همکاری بین منافع متضاد طبقهها یا محدودههای بهرهکشیِ یک طبقه از طبقهای دیگر نیست، بلکه موضوع بحث گروههای منزلتی با دسترسی مسلم و جاافتاده به بازار است که گروههای منزلتیِ فاقد دسترسی را از گردونۀ رقابت حذف میکند. اخلاق سیاسی حکم به گشودن عرصۀ رقابت با حذف موانع ورود به آن میدهد، نه محدودکردن رقابت از راه اعمال محدودیتهای نهادینهشده بر کالاشدگی. وظیفۀ اخلاقیِ گروههایی که از پیش به بازار دسترسی پیدا کردهاند این است که، بهنام برابری، خودشان را با راهدادن به تازهواردها به چالش بکشند و خطر عقبماندن از رقبا و درنتیجه اختلال در زندگیشان را به جان بخرند. حال این تازهواردها هرکه میخواهند باشند: همشهریهایشان، مهاجران یا شهروندان دیگر کشورها.
این تغییر وضعیت از طبقه به منزلت، بازماندههای طبقۀ کارگر سنتی را بهشدت زنجانده است.۱۸ترامپیسم نتیجۀ انفجار سیاسیِ دیرهنگام چنین رنجشی است. در آمریکا، بریتانیا، فرانسه، سوئد و آلمان، طبقۀ کارگر قدیمی که در مناطق روبهتنزل جمع شده و از شهرهای جهانی جدا ماندهاند، مدتی است احساس میکنند با سیاست نوینِ استحقاق براساس قربانیبودن از معرکه بیرون رانده شدهاند.۱۹ انزوای اقتصادی و اخلاقی آنها بهواسطۀ رسانهها و پویشهای بازآموزی بدتر نیز شد. آرلی راسل هاشچیلد با توصیف شکافهای عمیق بین جوامع آمریکایی سنتی و فرهنگ شهری غالب اعلام میکند وظیفۀ اخلاقی شهروندان است که احساسات جمعگرایانۀ غمخواری، همبستگی و برادری خود را از محدودۀ همسایگان و دوستان به همگان و درواقع به بشریت تعمیم دهند. آنهایی که قادر نیستند به درخواست غمخواریِ آشکار دیگران پاسخ دهند، از نظر اخلاقی معیوب یا بهبیان بهتر گنگ خوانده میشوند.۲۰ مقاومت با حاشیهایشدگیِ فرهنگی مجازات میشود که خودش طی فرایندی ظریف و طنزگونه رفتهرفته به قالبی از قربانیشدن تبدیل میشود.
ترامپیسم بهعنوان جنبشی فرهنگی نمایانگر واکنشی شدید علیه تنزل یک طبقۀ نابسامان و تحسینکنندۀ میلی فروخورده به احیای اعتبار نمادین است. استیلای ترامپ با ازدسترفتن چشمگیرِ پایگاه کشور در عرصۀ بزرگتر بینالمللی همزمان شده است. طبقۀ کارگر آمریکا از جنگهایی که ایالات متحده به راه انداخته قویاً حمایت کرده است و حالا میبیند که کشورش هیچوقت برندۀ این جنگها نبوده، بنابراین همیشه بازندۀ میدان بوده است. قلب آمریکا (هارتلند۲۱) همیشه در قدرت جهانی سرمایهگذاریِ احساسی شده است.۲۲ شکستهای پیاپی در جنگ زخمهای عمیقی در آگاهی جمعی این کشور بر جا گذاشته است، همان کاری که بیتوجهی به کهنهسربازان بازگشته از میدانهای نبرد کرد. از نظر مردمان قلب آمریکا، ناتوانی پیدرپی کشوری با قویترین ارتش دنیا در چیرهشدن بر دشمنانش نتیجۀ رهبری سست و غیرمسئولانه است. شکستن غرور کشور منجر شد به درخواستهای مکرر مردم برای خروج کامل از ماجراجوییهای خارجی و استفادۀ نامحدود از نیروی نظامی. به نظر میرسد امثال ترامپ در کشورهایی که پیشینۀ استعماری دارند بهراحتی ظهور میکنند – کشورهایی مانند آمریکا، فرانسه، بریتانیا، هلند و روسیه. خاطرۀ جمعیِ قرارگرفتن در مرکز دنیا، یا دستکم شعر «آه که چقدر همهچیز دور افتاده است» میتواند بیانگر احساس مشترک همۀ مردم باشد.
در باب صلاحیت حاکمیتی ترامپیسم
آیا ترامپ میتواند حکومت کند؟ لو پن در فرانسه میتوانست؟ گریلو در ایتالیا چطور؟ در نظام حکمرانی شخصی، نقصهای شخصی اهمیت دارند: خودشیفتگی، دمدمیمزاجی و کوتاهبودن بازۀ زمانی توجه. معلوم نیست آیا ترامپ وقت، و درواقع، قصد مطالعۀ گزارشها یا حتی شنیدن مشاورهها را دارد یا نه.۲۳عملکرد ترامپ در نخستین هفتههای روی کار آمدنش دمدمی، آشفته و توأم با بیکفایتی بوده است. اوایل احتمال میرفت در طول اولین دورۀ ریاستجمهوریاش استعفا دهد، شاید در اثر تضعیف بهدست جامعۀ اطلاعاتی آمریکا که حین کارزار انتخاباتیاش به آنها توهین کرده بود. همچنین ممکن بود بهخاطر تعارض منافع وادار به استعفا شود یا طبق متمم بیستوپنجم قانون اساسی آمریکا عدم کفایتش اعلام شود.۲۴ از طرف دیگر، چینش افراد کابینۀ ترامپ حاکی از تلاش او بود برای برقراری آشتی بین خواص بانفوذ ارتش و امنیت ملی با خرید ثبات در قدرت از راهِ دادنِ امتیازاتی در حوزۀ سیاستگذاری، بهخصوص درمورد ناتو، روسیه و بهطورکلی مسائل جهانی.
رئیسجمهور میتواند بدون مجازات عمومی از نطقهای انتخاباتیاش منحرف شود. ممکن است ترامپ از پیشینیان خود درس گرفته باشد. اما اگر هم ترامپ نحوۀ حکومتداری را یاد گرفته باشد، دلیل نمیشود که باور کنیم در مدیریت بحرانهای سرمایهداری جهانی و نظام بینالمللی کشورها که قدرتش را مدیون آنهاست بهتر از اسلاف خود عمل خواهد کرد. افزایش نابرابریها و بدهیها و کاهش رشد اقتصادی بهراحتی درمانپذیر نیستند. درواقع ترامپیسم جلوه و نمود این بحران است نه راهحل آن. اگر ترامپیستها مقید به وعدههای انتخاباتی خود باشند، باید به اصلاحات نئولیبرال پایان دهند. این کار بنبست بین سرمایهداری و جامعه را از بین نخواهد بود. درصورت عدم برقراری تعادل طبقهایِ پایدار بین سرمایه و نیروی کار، سیاستگذاریْ دلبخواهی خواهد شد. شاید ترامپیسم انحراف خود از نئولیبرالیسم و تجارت آزاد را با افزایش اعتبار، بدهی و تورم برای سرمایه خوشایند خواهد کرد؛ سیاستی دیگر با هدف خرید زمان و نه چیزی دیگری. هیچکس نمیداند ترامپیستها درصورت شکست ملیگرایی اقتصادی در برآوردهکردن نتایج موعود، برای حفظ پشتوانۀ سیاسی خود دست به چه کاری خواهند زد.
پینوشتها:
• این مطلب را ولفگانگ استریک نوشته است و در شمارۀ آوریل ۲۰۱۷ اینفرنس ریویو به انتشار رسیده است و سپس با عنوان «Trump and the Trumpists» در وبسایت همین مجله بارگزاری شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ دی ۱۳۹۷ با عنوان «ترامپ، ترامپیستها و نحلۀ جدیدی از پوپولیسم»و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• ولفگانگ استریک (Wolfgang Streeck) استاد و مدیر بازنشستۀ موسسۀ مطالعات اجتماعی ماکس پلانک در کلن است.
[۱] Geert Wilders
[۲] این جستار دربارۀ پولولیسم در معنای کلی آن نیست بلکه نوع خاصی از پوپولیسم را بررسی میکند که من آن را ترامپیسم مینامم. پوپولیسم تاریخچۀ طولانی و غالباً فاخری دارد و برمیگردد به دوران ترقیخواهی ایالات متحده با حزب کشاورز-کارگر مینهسوتا و حزب ترقیخواه لا فول و درهرحال، پوپولیسم چپی و راستی داریم. امروزه پوپولیسم واژهای توهینآمیز شده است که احزاب جاافتاده در دموکراسیهای سرمایهداری پس از جنگ جهانی دوم برای بدنامکردن رقبای جدیدشان از هر دو طرفِ طیف سیاسی استفاده میکنند.
[۳] همینطور ترامپیستهای اروپایی بر پرسشهایی از این دست تاکید میکنند که دقیقاً منظور از «اتحاد هرچهنزدیکتر بین مردم اروپا» چیست که در معاهدات اتحادیۀ اروپا ترسیم شده است و جایگاه کشورهای ملی مرتبط در آن اتحادیه چگونه باید باشد – مسئلهای که در اروپای رسمی بهشدت از آن طفره میروند.
[۴] The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte
[۵] در چارچوب مارکسیسمِ ارتدوکس، مفهوم بناپارتیسم نشانگر بزرگترین انحراف از پارادایم اساسی زیربنا-روبنا است.
[۶] مارکس دربارۀ بناپارت میگوید: «چون او هیچچیز نبود، میتوانست به همهچیز دلالت کند.» بهنقل از کتاب زندگی کارل مارکس نوشتۀ فرانسیس وین (۲۰۰۱).
[۷] «هگل در جایی میگوید که گویی همۀ شخصیتها و واقعیتهای تاریخی و بزرگ جهان دوبار ظهور میکنند. او فراموش کرد این را نیز بگوید که: بار اول بهصورت تراژدی، بار دوم بهشکل نمایش خندهدار.» کارل مارکس، هجدهم برومر لوئی بناپارت.
[۸] مفهوم نابسامانی اجتماعی در فصل هفتم از کتاب هجدهم برومر تشریح شده است. مارکس در این فصل توضیح میدهد که چرا دهقانان فرانسوی، پشتوانۀ اصلی لوئی ناپلئون، نمیتوانستند بهعنوان یک طبقه حکومت کنند، هرچند اکثریت قریب به اتفاق شهروندان فرانسه را تشکیل میدادند:
هر خانوادۀ دهقانی تقریباً خودکفاست و اغلب نیازهای مصرفی خود را بهطور مستقیم خودش تولید میکند و بنابراین اسباب معیشت خود را بیشتر از راه مبادله با طبیعت به دست میآورد تا از طریق ارتباط با جامعه … ازاینرو تودۀ عظیمی از ملت فرانسه از جمع سادۀ مقادیر یکسان تشکیل میشود، همانگونه که سیبزمینیهای داخل کیسه، کیسۀ سیبزمینیها را تشکیل میدهند. کارل مارکس، هجدهم برومر لوئی بناپارت.
[۹] که با توجه به بینظمی در اردوگاه خودش، ممکن بود از پیروزی کلینتون و سپس برآوردهکردن خواستۀ حامیان هستهای جمهوریخواهان (سرمایهداری مالی) خوشحال باشد.
[۱۰] بههمین دلیل رهبران ترامپیست ممکن است صاحب ثروت کلان باشند و معمولاً هم هستند، هرچند دنبالهروان ایشان ممکن است در فقر زندگی کنند؛ برای نمونه لوئی بناپارت و دهقانان حامی او را در نظر بگیرید. از طرفی نیز، رهبرانی مثل ترامپ ممکن است ثروتمند باشند اما معمولاً خانوادههایی که نسلاندرنسل متمول بودهاند آنها را نوکیسههایی تازه به دوران رسیده میخوانند.
[۱۱] سیاست عزت و احترام ترامپیستها در محیطهای ملی مخلتف نقشهای مختلفی بازی میکند. اینکه اهالی آلمان شرقی، که از یارانههای سخاوتمندانۀ دولت فدرال بهرهمند بودهاند، زیاد به حزب چپ یا حزب آلترناتیو برای آلمان رأی میدهند شاید به این دلیل باشد که تاریخچۀ زندگی خود را در آنها میبینند، چیزی که در کشور متحد بهقدر کافی به آن بها داده نمیشود.
[۱۲] در سال ۲۰۱۲، ۹۰ میلیون رایدهنده از ۲۲۰ میلیون شهروند واجد شرایط رایدادن در خانه ماندند (۴۱درصد). در سال ۲۰۱۶ این رقم ۹۳ میلیون رایدهنده از ۲۳۰ میلیون نفر واجد شرایط بود (۴۰درصد).
[۱۳] گفته میشود ثروت خانوادۀ کلینتون از منفی هشتمیلیون دلار در سال ۲۰۰۰ به حدود ۱۱۰ میلیون دلار در سال ۲۰۱۶ رسیده است (تام گرِنسر، مانی نیشن، اول نوامبر ۲۰۱۶). سوا کردن داراییهای خانوادگی از داراییهای بنیاد کلینتون دشوار به نظر میرسد – چیزی که بیتردید به ظن فساد دامن زد. منشاء این ظنها سرور ایمیل خصوصی کلینتون در دوران تصدی وزارت امور خارجه و مبالغی بود که بهخاطر سخنرانی برای شرکت گلدمن ساکس دریافت کرده بود (۶۷۵۰۰۰دلار بابت سهبار حضور) و کلینتون از افشای محتوای آنها امتناع کرد. اینکه ترامپ بهمراتب از کلینتون ثروتمندتر بود ظاهراً از نظر رایدهندگانش اهمیتی نداشت چون او این ثروت را به ارث نبرده بلکه خودش بهعنوان تاجر نه یک سیاستمدار کسب کرده است – راه اول قانونی تلقی میشود اما روش دوم نه.
[۱۴] دیوید پل کوهن طبق نظرسنجیها در روزنامۀ نیویورک تایمز (۲۶ دسامبر ۲۰۱۶) مینویسد:
میتوان بیپرده گفت که بیشتر طبقۀ کارگر سفیدپوست به این نتیجه رسیده بودند که ترامپ احتمالاً یک احمق است. اما در نبود قهرمانی دیگر، از همین احمق حمایت کردند که فکر میکردند (در مسائلی که برایشان از همهچیز مهمتر است) بیشتر طرفشان را میگیرد.
[۱۵] این نشان میدهد که تلاش برای ایجاد یک گروه پایگاهیِ بهلحاظ سیاسی متحد از زنانِ طبقههای مختلف ناکام مانده بود. شاید زنان سیاهپوست (و مهاجر) متوجه شده باشند که کارشان بهعنوان پرستار و مراقب با دستمزدهای پایین ابزاری است برای پیشرفت شغلی زنان سفیدپوست.
[۱۶] جایی که از نظر فضایی و اجتماعی جدا میمانند، مثل گروههای مهاجر در کشور جدیدشان.
[۱۷] این نظام درعمل با جهانشهرگرایی معاصر شهری همخوانی دارد، از این نظر که ملیگرایی و درواقع هرنوع اجتماعگرایی را، نه به دلیل قدیمی و منسوخ شدنش بلکه بهخاطر مذموم بودنش از لحاظ اخلاقی، رد میکند.
[۱۸] برای اطلاعات بیشتر در مورد آمریکا رجوع شود به کتاب کاترین کرِیمر با عنوان سیاست رنجش: آگاهی روستایی در ویسکانسین و ظهور اسکات واکر (۲۰۱۶). کریمر در این کتاب آگاهی روستاییِ ساکنان شهرهای کوچک ایالت ویسکانسین را که در سال ۲۰۱۶ از ترامپ حمایت کردند با دقتی استادانه تشریح میکند. استفاده از مفهوم رنجش (resentment) به فردریش نیچه برمیگردد؛ او این مفهوم را برای اشاره به تخیلات کینهتوزی همراه با خشم و بازیابی عدالت درمیان بازندگانِ همیشه ناتوان و مغلوب به کار میبرد.
[۱۹] بهطورکلی تفاوت بین سیاستهای هویتی و مبارزۀ طبقاتی، چه در اتحادیههای تجاری و چه پای صندوقهای رأی، این است که در مبارزۀ طبقاتی همبستگی برای تأمین منافع خودتان به وجود میآید درحالیکه در سیاستهای هویتی همبستگی بهمعنای فداکاری در راه منافع گروههای دیگر است. بنابراین نوعدوستی سیاسیِ هویتمحور ممکن است برای کسانی که از موقعیت اقتصادی بهتری برخوردارند آسانتر باشد. و این نوعدوستی درمورد کسانی که به گروهشان تعلق ندارند، ممکن است بهخاطر منافع خودخواهانهای باشد که در پوشش نیکوکاری ظاهر میشود – مثلاً ممکن است طبقههای متوسط شهری که از نظر اقتصادی به منبعی غنی از نیروهای خدماتی ارزان وابستهاند، خواهان بازشدن مرزها به روی مهاجران باشند.
[۲۰] درمورد آلمان، دریافتکنندگان هرگونه مزایای بیمۀ اجتماعی تمایل دارند دریافتی خود را با دریافتی مهاجران و پناهجویان مقایسه کنند که اغلب خیلی بالاتر از دریافتی خودشان است و باعث میشود احساس کنند دولت ایشان را بهخاطر بیگانهها رها کرده است.
[۲۱] اصطلاح هارتلند (heartland) علاوه بر اینکه به سرزمینهای مرکزی آمریکا اطلاق میشود، بار معنایی فرهنگی نیز دارد و مفاهیم و ارزشهایی همچون کار سخت، اجتماعات کوچک روستایی، فرهنگ روستایی، سادگی و صداقت را تداعی میکند [مترجم].
[۲۲] به نظر میرسد جنبش میلیشیای دهۀ ۱۹۹۰ در اینجا ریشه دارد که ناخواسته با صحبتهای جرج بوش پدر دربارۀ نظم نوین جهانی پس از افول کمونیسم برانگیخته شدند. شایعه شد که نیروهای سازمان ملل بهزودی شهروندان شبهنظامی آمریکا را خلعسلاح خواهند کرد. این جنبش با بمبگذاری در ساختمان فدرال در شهر اوکلاهماسیتی در سال ۱۹۹۵ به اوج خود رسید که به کشتهشدن ۱۶۱ تن منجر شد. ممکن است ترامپیسم آمریکایی تاحدی از همان احساسات مورداستفادۀ جنبش میلیشیا در دهۀ ۱۹۹۰ بهره ببرد.
[۲۳] آیا اوباما در زمان خود این کار را کرد؟ باید به یاد داشت که او در طول دوران ریاستجمهوریاش فرصت پیدا میکرد هرسال بیش از ۳۸ راند گلف بازی کند. بهنقل از سام وینمن، گلف دایجست (۱۹ ژانویه ۲۰۱۷).
[۲۴] براساس این متمم هرگاه معاون رئیسجمهور و اکثریتی متشکل از مقامات اصلی دستگاههای اجرایی یا هر مرجع دیگری که کنگره میتواند به موجب قانون پیشبینی کند، طی اعلامیهای کتبی به رئیس موقت سنا و رئیس مجلس نمایندگان اطلاع دهند که رئیسجمهور توان استفاده از اختیارات و انجام وظایف ریاست جمهوری را ندارد، معاون رئیسجمهور بیدرنگ به عنوان کفیل ریاست جمهوری اختیارات و وظایف وی را به عهده میگیرد.