جیوانا بورادوری
Jacques Derrida
(۱۹۳۰-۲۰۰۴)فیلسوف الجزایری تبار فرانسوی و پدیدآورندهِِی نظریهی ساختار شکنی است. تئوریهای وی در فلسفهی پست مدرن و نقد ادبی تأثیر فراوانی گذاشت.
مصاحبه باهابرماس و دریدا
در کتاب «مفهوم یازده سپتمبر» که در پاریس منتشر شده (انتشارات گالیله) و ما در اینجا بخشهایی از آنرا به چاپ میرسانیم، دو روشنفکر معاصر فرانسوی، ژاک دریدا و آلمانی، یورگن هابرماس که از فردای یازده سپتمبر بر سر معنی تعیین کننده این واقعه تامل کردهاند، به طور جداگانه، به سئوالات جیوانا بورادوری پاسخ میدهند.
علائم
اگر به باور یورگن هابرماس عقل (که موجب ارتباطات شفاف و بی پرده است) قادر باشد دردهای ناشی از تجدد (مدرنیزاسیون) از جمله، افراط گرایی مذهبی و تروریسم را درمان کند، به زعم ژاک دریدا، تنشهای ویرانگر را میتوان ردیابی و نام گذاری کرد، ولی نمیشود به طور کامل آنها را کنترل و مغلوب کرد. به نظر هابرماس، مقصر، سرعتی است که «تجدد» با آن خود را تحمیل کرده و در نتیجه در شیوههای زندگی سنتی، واکنشهای دفاعی به وجود آورده است، ولی دریدا معتقد است که این عکس العملهای دفاعی، خود، محصول مدرنیته هستند. به عقیده او، تروریسم، علامت مرض خود ویرانگری است که حیات دموکراسی مشارکتی، نظام قانونگذاری که ضامن اجرای آن است و همچنین، جدایی حقیقی امر مذهبی از امر لائیک را تهدید میکند. این خود ویرانگری، باعث مرگ خود جوش سازوکارهای دفاعی است که در برابر حمله خارجی، وظیفه دفاع از بدن را به عهده دارند. دریدا، با این تحلیل اضطراب آور، تشویقمان میکند، تا آرام و با حوصله، در جستجوی راهی برای درمان باشیم (…..)
برای هابرماس، همچنان که برای دریدا، جهانی شدن، نقش اساسی را در تروریسم بازی میکند. اگر اولی رشد نابرابریها را نتیجه روند شتابزده تجدد میداند، دومی شرایط را، با توجه به زمینه شان، به شیوهای متفاوت تفسیر میکند. مثلا به زعم دریدا، جهانی شدن موجب شد تا دموکراتیزاسیونهای سریع و به نسبت آسان ملتهای اروپای شرقی که در اردوگاه شوروی جای داشتند امکان پذیر شود. در این مورد، او جهانی شدن را مثبت ارزیابی میکند(…..) برعکس، از تاثیرات جهانی شدن بر پویایی منازعات و جنگها به شدت مضطرب است.
«جنگِ تصاویر و بیانیه های دو بهاصطلاح سردار جنگی، دو خصم، بن لادن و بوش، با شتاب هر چه بیشتر به روی امواج می روند و بیش از پیش، حقیقتی را که این جنگ بر ملا میکند، از نظر دور و پنهان نگه می دارند» (ص ١٨٣)
با اینهمه، موقعیتهایی وجود دارند که در آنها، جهانی شدن چیزی بیش از ترفند کلامی که بی عدالتیها را پنهان میکند، نیست. دریدا توضیح میدهد که این همان اتفاقی است که در فرهنگهای اسلامی رخ می دهد؛ جایی که جهانی شدن نقشی را که به آن واگذار شده بازی نمیکند؛ دریدا در اینجا به هابرماس نزدیک می شود، جهانی شدن را نه فقط به بیعدالتیها، بلکه به مسئله مدرنیته و روشنگری نیز ربط می دهد (…)
از دو منظر، جهان اسلام، موردی خاص است: اول اینکه، دموکراسی را که جوهر تجربه مدرن است نمی شناسد؛ امری که برای دریدا، مثل هابرماس، همچون عنصری ضروری به حساب می آید تا فرهنگی بتواند به شکل مثبت با پدیده جهانی شدن رو به رو شود. دوم اینکه، بسیاری از این فرهنگهای اسلامی در سرزمینهایی رشد می کنند که سرشار از منابع طبیعی مثل نفت هستند. چیزی که در نظر دریدا آخرین مالکیتی است که نه مجازی شدنی است ونه می توان آن را از تعلق به سرزمینی جدا کرد. این موقعیت، مجموعه کشورهای اسلامی را نسبت به تجدد وحشیانه آسیبپذیرتر کرده است؛ حامل این تجدد وحشیانه، بازارهای جهانی شده اند که در چنگ تعداد معدودی از دولتها و شرکتهای چند ملیتی قرار دارند.
اگر هابرماس، تروریسم را نتیجه ضربه ای می داند که تجدد، به علت سرعت عجیب فراگیریش در جهان، به وجود آورده است، برای دریدا، تروریسم، علامت مرضی است در ذات تجربهی مدرن که مدام چشم به آینده دوخته است؛ آینده ای که، بیمار گونه، به مثابه نوید، امید و تائید خود تلقی می شود…
بخشی از مصاحبهی جیوانا بورادوری با یورگن هابرماس
سوال: تعریف شما از تروریسم چیست؟ آیا منطقی است که تروریسم ملی را از تروریسم جهانی تفکیک کنیم؟
هابرماس: در تروریسم نوع قدیمی… منظور کشتن و به قتل رساندن است؛ نابودی کورکورانه دشمن، حتی زنان و بچهها، هدف این ترور است. کشته در برابر کشته؛ و از این بابت، با تروریسمی که از نیمه دوم قرن، به شیوههای شبه نظامی ـ چریکی و در شکل مسلط جنبشهای آزادیخواهانه اعمال شده و همچنان ادامه دارد، متفاوت است… در مقابل این تروریسم، تروریسم جهانی که با واقعه یازده سپتمبر به اوج خود رسید، دارای مشخصات آنارشیستی قیامی ناتوان است، زیرا علیه دشمنی است که با اعمال هدفمندی که منطق واقع بینانه ای را دنبال کند به هیچوجه مغلوب شدنی نیست. تنها عمل ممکن، وارد کردن ضربه روانی و ایجاد نگرانی در مردم و دولتها است. از نقطه نظر تکنیکی، ضعف و حساسیت شدیدی که جوامع پیچیده ما نسبت به تخریب دارند، موقعیت مطلوبی برای فلج کردن موقت فعالیتهای روزمره به وجود می آورد که می تواند با کمترین هزینهئی خسارات عظیمی به بار آورد.
تروریسم جهانی دو امر را به افراط می کشاند: یکی نداشتن هدفی واقع گرایانه است و دیگری توانایی در استفاده از شکنندگی نظامهای پیچیده.
سوال: آیا می باید بین تروریسم و جنایتهای معمولی، و یا اشکال دیگر توسل به خشونت، فرقی قائل شد؟
هابرماس: هم بله و هم نه. از نظر اخلاقی، عمل تروریستی، در هر موقعیتی و با هر انگیزه ای که انجام شود، به هیچوجه قابل بخشش نیست. هیچ چیزی به ما اجازه نمی دهد که با استناد و عنایت به اهدافی که تروریستها برای خود تعیین می کنند، مرگ و رنج دیگری را توجیه کنیم. هر قتلی، مرگی است اضافی. اما از نظر تاریخی، تروریسم نسبت به جرمهایی که در صلاحیت قاضی جزایی است، از موقعیت کاملا متفاوتی برخوردار است. تروریسم، درتمایز با جنایت خصوصی، جنایتی است که به عموم مربوط می شود و در قیاس با جنایت ناموسی، به نوع دیگری از بررسی و تحلیل نیاز دارد. وانگهی، اگر اینطور نبود، ما حالا گفتگونمی کردیم.
تفاوت بین تروریسم سیاسی و جنایت معمولی، به ویژه، هنگام تغییر رژیمها آشکار و مسلم می شود، وقتی که تروریستهای دیروز را به قدرت می رساند و آنها را به عنوان نمایندگان محترم کشورشان معرفی میکند. این می ماند که چنین تغییر سیاسی فقط می تواند مطلوب تروریستهایی باشد که واقع گرایانه اهداف سیاسی قابل فهمی را دنبال می کنند و روزی می توانند به استناد ضرورت رهایی از وضعیت ظالمانه آشکار، با اعمال جنایتکارانه خود نوعی مشروعیت کسب کنند. من به سختی می توانم موقعیتی را تصور کنم که روزی بتوان از جنایت وحشتناک یازده سپتمبر یک عمل سیاسی، ولوغیر قابل فهم، ساخت و به هرعنوانی مسئولیت آن را بهعهده گرفت.
سوال: به نظر شما فکر درستی بود که این عمل نوعی اعلام جنگ تلقی شد؟
هابرماس: حتی اگر کلمه «جنگ» در قیاس با گفتمان کسانی که جنگهای صلیبی را مطرح کردند، کمتر تولید اشتباه کند و از منظر اخلاقی ایراد کمتری بر آن وارد باشد، با این وصف، به نظر من، تصمیم جرج بوش در فراخوان جنگ علیه تروریسم، هم به علت هنجارهای معمولی و هم از جهت واقع گرایی عملی، اشتباه بزرگی است. زیرا از لحاظ عرفی، در حقیقت، جنایتکاران را تا حد جنگجویان دشمن بالا می برد و از لحاظ واقع گرایی عملی، جنگ علیه «شبکهئی» که با هزاران مصیبت هم نمی شود هویت اش را شناخت، غیرممکن است (برای کلمه جنگ باید معنی مشخصی را حفظ کرد).
سوال: اگر حق این است که غرب می باید در رابطه با تمدنهای دیگر توجه و حساسیت اش را عمیق تر کند و نسبت به خود برخورد انتقادی تری داشته باشد، چگونه باید این مهم را عملی کند؟ در این خصوص، شما از «ترجمه» و از جستجوی «زبانی مشترک» سخن می گویید. منظورتان چیست؟
هابرماس: از یازده سپتمبر به این طرف، با توجه به واقعه ای چنین خشونت بار، مدام از خود می پرسم آیا کل استنباط من در باره فعالیتی که در جهت تفاهم و نزدیکی است (که من از زمان نوشتن نظریه کنش ارتباطی همواره در جهت بسط آن بوده ام) به امر مسخره ای تبدیل نشده است؟ البته، حتی در قلب جوامع ثروتمند و بی دغدغه متعلق به «سازمان همکاری و توسعه اقتصادی» با خشونتی ساختاری سر و کار داریم که در واقع، به آن عادت کرده ایم. این خشونت از نابرابریهای اجتماعی تحقیر آمیز، تبعیضات تنزل دهنده، فقر و به حاشیه رانده شدن مردم ناشی می شود. اما، دقیقا، به این دلیل که عملیات نظامی، بازیچه شدن و خشونت در روابط اجتماعی ما رخنه کرده اند، نباید دو واقعیت دیگر را از نظر دور بداریم: اولا، اعمالی که زندگی روزمره ما را با دیگران می سازند، بر پایه محکم اعتقادات مشترک و بر عناصری که از نظر فرهنگی امر مسلمی به حساب می آیند و همچنین بر انتظارات متقابل بنا شده اند. در چنین موقعیتی، رفتارهایمان را به دو طریق هماهنگ می کنیم؛ یکی از راه بازیهای زبان معمولی و دیگری با ارتقا میزان توقع اعتباری متقابل که به طور ضمنی قبولشان داریم (این آن چیزی است که فضای عمومی ما را با دلایل کم و بیش موجهی می سازد) ثانیا، گفته بالا واقعیت دومی را توضیح می دهد؛ یعنی وقتی ارتباطات مختل می شوند، وقتی تفاهمی به وجود نمی آید یا سو تفاهمی در کار است یا وقتی پای فریب و تزویر به میان کشیده می شود، آنگاه، درگیرهایی بروز می کنند که اگر پیامدهایشان دردناک باشند، دیگر به حدی رسیده اند که یا سر از روان پزشک در می آورند و یا کار شان به دادگاه میکشد.
دور خشونت، با دور اختلال در ارتباطات شروع می شود که از طریق بی اعتمادی متقابل غیر قابل کنترل، به قطع رابطه منجر می شود. بنابراین، اگر خشونت با اختلال در روابط شروع می شود، تنها پس از انفجار می توان فهمید که مشکل چه بوده و چه باید ترمیم شود. به نظر من، از این نقطه نظر، با اینکه پیش پا افتاده است، می شود برای درگیریهایی که از آنها صحبت کردید، استفاده کرد. درست است که این مورد پیچیده تر است؛ زیرا ملتها، شیوههای مختلف زندگی و تمدنها از بدو امر از هم دورند و به غریب ماندن از یکدیگر گرایش دارند. آنها، مثل اعضا یک محفل، یک جمع، حزب یا یک خانواده با هم دیدار نمی کنند؛ چون در این جا، اعضا هنگامی به غریبه تبدیل می شوند که ارتباطات به طور منظم دچار انحراف شده باشد. به علاوه، در روابط بین المللی، میانجی حقوقی که وظیفه جلوگیری از خشونت به عهده اوست، در قیاس، نقشی ثانوی ایفا میکند. و حد اکثر، در روابط بین فرهنگها، به درد تربیت مدیران مسئولی می خورد تا، به طور صوری، تلاش برای تفاهم را همراهی کنند. (مثلا: کنفرانس حقوق بشر که از طرف سازمان ملل در وین تشکیل شد.) این ملاقاتهای رسمی نمی توانند، به تنهایی، ماشین کلیشه سازی را متوقف کنند. (ولو اینکه گفتگوی بین فرهنگها، که در جدال برسر استنباط از مسئله حقوق بشر تا سطوح متفاوتی پیش می رود، مهم و اساسی باشد.)
برای گشودن ذهنیت و نگرش، باید از راه آزاد سازی روابط و دفع واقع بینانه اضطرابها و فشارها اقدام کرد. در رفتار روزمره ارتباطاتی، باید انباشتی از اعتماد به وجود آید؛ و این سرمایه، پیش شرطی ضروری است تا توضیحات عاقلانه، از طریق وسائل ارتباط جمعی، مدارس و خانوادهها، در ابعادی وسیع، انتقال یابند. همچنین، باید این توضیحات معقول، مقدمات فرهنگ سیاسی نگرش مورد نظر را در بر گیرند.
اما، آنچه به ما غربیان مربوط می شود و، در این مقطع، عامل مهمی به حساب می آید، نقش رسمی و شناخته شده ای است که ما در برابر فرهنگهای دیگر از خود عرضه می کنیم. اگر غرب، در تصویری که از خود دارد بازنگری کند، می آموزد که چه چیزی را باید در سیاست اش تغییر دهد تا به عنوان قدرتی شناخته شود که قادر است به تلاش تمدن ساز خود شکل بدهد. اگر سرمایه داری بی حد و مرز امروز را، از جهت سیاسی، مهار نکنیم، دیگر نمی توانیم لایههای نابود کننده اقتصاد جهانی را کنترل کنیم؛ دست کم، می باید در عواقب ویرانگر این ناهمخوانیها، که از پویایی توسعه اقتصادی ناشی شده اند، تعادلی بر قرار کنیم (منظورم از عواقب، فقر و حقارتی است که گریبانگیر بسیاری از مناطق و قارهها شده است.) چیزی که در پس پرده رابطه با فرهنگهای مختلف وجود دارد، فقط تبعیض، تحقیر و یا به قهقرا رفتن نیست. بلکه این منافع آشکار غرب است که در پشت موضوع و مسئله «تصادم فرهنگها» از نظر پنهان می شود. (مثل اینکه به استفاده از منابع نفتی ادامه دهد و ذخایر انرژی خود را تامین کند)
بخشی از مصاحبه جیووانا بورادوری با ژاک دریدا
سوال: اینکه یازده سپتمبر، رویدادعظیمی است یا نه، به جای خود؛ ولی شما در این مورد چه نقشی برای فلسفه قائلید؟ آیا فلسفه می تواند در فهم این واقعه به ما کمک کند؟
دریدا: بدون شک، چنین «واقعه» ای نیازمند پاسخی فلسفی است؛ یا بهتربگویم، جوابی لازم است تا افراطی ترین پیش فرضهایی را که در گفتمانهای فلسفی، بیش از بقیه بینشها ریشه دوانده اند، زیر سوال ببرد. این بینشها، که اغلب اوقات در آنها «واقعه» توصیف، ذکر و گروه بندی شده است، از «خوابی جزمی» ناشی می شوند که بدون اندیشه جدید فلسفی، نمی توان از آن بیدار شد؛ بدون تاملی بر فلسفه، به ویژه بر فلسفه سیاسی و ارثیه آن. گفتمان رایج، یعنی گفتمان وسایل ارتباط جمعی و لفاظیهای رسمی، خیلی راحت، به برداشتهایی مثل «جنگ» یا «تروریسم» (ملی یا بین المللی) تکیه میکند.
مثلا قرائتی انتقادی از کارل اشمیت بسیار مفید به نظر می رسد. از طرفی، باید تا حد ممکن، بین جنگها تفاوت قائل شد: بین جنگ کلاسیک (که در سنت حقوق اروپایی به درگیری مستقیم و اعلام شده بین دو دولت متخاصم گفته می شود) و «جنگ داخلی» و یا «جنگ پارتیزانی» (که از همان اوائل قرن نوزده در اشکال جدیدی ظاهر شده و مورد قبول اشمیت است.) ولی، از طرف دیگر، می بایست در مخالفت با اشمیت اذعان کنیم: خشونتی که امروز طغیان کرده است ناشی از جنگ نیست، این اصطلاح «جنگ علیه تروریسم» بسیار مبهم است، باید این ابهام و منافعی را که با سوءاستفاده زبانی ادعای خدمت به آن می شود مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. بوش از «جنگ» حرف می زند، ولی از تعیین هویت دشمنی که به او اعلام جنگ داده ناتوان است. این حرف، بارها، گفته شده که مردم و ارتش افغانستان دشمن امریکاییها نیستند.
حالا، به فرض اینکه بن لادن در آنجا تصمیم گیرنده بلامنازع باشد، همه می دانند که او اهل افغانستان نیست و از کشورش رانده شده است (همانطور که تقریبا و بدون استثنا از طرف همه کشورها و تمامی دولتها طرد شده است) و اینکه، تا چه حد، شکل گیری سازمان خود او مدیون امریکا است؛ به ویژه اینکه، او تنها نیست و دولتهایی که غیر مستقیم به او کمک میرسانند، به عنوان دولت اقدام نمی کنند. هیچ دولتی، به طور علنی، از او حمایت نمیکند و مشکل بتوان دولتهای پناه دهنده به شبکههای تروریستی را شناسایی کرد.
ایالات متحده امریکا و اروپا، همچنین لندن و برلن، پناهگاه و محلهای آموزش و کسب اطلاعات برای همه «تروریستهای» جهان هستند. مدتهاست که دیگر برای شناسایی پایگاه عملیاتی این تکنولوژیهای جدید ارتباطات و تهاجم، نسبت دادن آن به جغرافیا و یا «سرزمین» معینی جایز نیست (برای تعمق و تدقیق آنچه در بالا در مورد تهدید تمام عیار از محلی ناشناس و غیر دولتی ذکر شد، این را هم سریع و گذرا بگویم که تهاجمات از نوع تروریستی، دیگر نیازی به هواپیما، بمب و داوطلب عملیات انتحاری نخواهند داشت.کافی است، ویروسی در برنامههای کامپیوتری که داری اهمیت استراتژیکی هستند وارد کرد؛ و یا به منظور فلج کردن منابع اقتصادی، نظامی و سیاسی در یک کشور یا در یک قاره، اغتشاشات خطرناکی به وجود آورد. این گونه عملیات می توانند در هر کجای دنیا و با هزینه و ابزاری محدود عملی شوند).
دیگر رابطه بین زمین، سرزمین و ترور تغییر کرده است. باید دانست که علت آن دانش است، یعنی تکنولوژی ـ علم. این تکنولوژی ـ علم است که تشخیص جنگ از تروریسم را مغشوش میکند. ازاین منظر، درمقایسه با امکانات ویرانگر و آشوبهایی که برای آینده درمخزن شبکههای کامپیوتری جهان ذخیره شده اند، واقعه یازده سپتمبر، از نوع نمایشهای باستانی خشونت است که هدفش تشویش اذهان عمومی است. فردا می توان بی سر و صدا و به طور نامریی، آنهم سریع و بدون خونریزی، با حمله به «شبکه»های کامپیوتری که همه حیات (اجتماعی، اقتصادی، نظامی و غیره) یک «کشور بزرگ» یا بزرگترین قدرت جهان به آن وابسته است، ضربه بدتری وارد کرد. روزی خواهند گفت: یازده سپتمبر مربوط به دوران «خوش» آخرین جنگ بود؛ دوره ای که همه چیز عظیم، قابل رویت و سترگ بود! به چه ابعادی! به چه ارتفاعی! ولی وضع بدتر شد. از این پس، تکنولوژیهای مینیاتوری، از هر نوع و به مراتب قوی تر، نامرئی و تسخیر ناپذیرتر، در همه جا، رخنه کرده اند. در زمینه علم ذره شناسی، با میکروبها و باکتریها برابری می کنند. اما، دیگر ناخودآگاه ما حساس شده و از آن اطلاع دارد. و همین است که تولید ترس میکند.
اگر خشونت یازده سپتمبر، «جنگ» بین دول نیست، از نوع جنگهای داخلی و یا جنگهای پارتیزانی، به معنای اشمیتی آن هم نیست؛ زیرا، اغلب جنگهای پارتیزانی، یا قیامی ملی هستند یا حتی جنبشی آزادیخواهانه که هدفشان به دست آوردن قدرت در سرزمین وکشور مشخصی است (ولو اینکه یکی از اهداف جانبی و یا اصلی شبکههای بن لادن متزلزل کردن حکومت عربستان سعودی، این متحد ناروشن ایالات متحده امریکا، و بر قرارکردن قدرت جدیدی در آنجا باشد).
حتی اگر اصرار داشته باشیم از «تروریسم» حرف بزنیم، این اصطلاح، مفهومی تازه و وجوه تمایز جدیدتری را در بر میگیرد.
سوال: فکر می کنید، می شود این تمایزات را مشخص کرد؟
دریدا: از همیشه مشکل تر است، اگر نخواهیم کورکورانه از زبان رایج پیروی کنیم، زبانی که اغلب پیرو سخنوریهای وسائل ارتباط جمعی و یا نمایشات کلامی قدرت سیاسی مسلط است، می بایستی وقتی عبارت «تروریسم» و به ویژه «تروریسم جهانی» را به کار می بریم، محتاط باشیم. ابتدا، باید دید ترور چیست؟ و چه چیزی ترور را از ترس، نگرانی و هراس متمایز میکند؟ لحظه ای پیش، وقتی گفتم، رویداد یازده سپتمبر «واقعه» عظیمی است، زیرا آسیب روحی عمیقی بر آگاه و ناخوداگاه وارد کرده، و گفتم که این نه به خاطر آن چیزی است که اتفاق افتاده، بلکه به سبب تهدید نامشخص آینده ای است خطرناکتر از جنگ سرد؛ درآنجا، از کدامیک حرف میزدم: از ترور، ترس، هراس یا اضطراب؟
وجه تمایز بین تروری که طراحی، تولید و تنظیم شده با این «ترسی» که نزد بخش بزرگی از سنت فکری، از هابزگرفته تا اشمیت و یا حتی والتر بنیامین، به عنوان شرط اقتدار قانون و شرط اعمال خود مختار قدرت وحتی شرط سیاست و دولت قلمداد می شود، چیست؟ در «لویاتان» هابز تنها از «fear» (ترس) حرف نمی زند، از «terror» (ترور) هم می گوید. بنیامین در مورد دولت می گوید: گرایش دولت به این است که با تهدید، به طورمشخص، خشونت را به انحصار خود در آورد. البته خواهند گفت که هر تجربه ای در ترور، حتی اگر ویژگی خود را داشته باشد، لزوما نتیجه تروریسم نیست. در این شکی نیست، ولی تاریخ سیاسی کلمه ی «تروریسم» از مراجعه به«تروریسم انقلابی» فرانسوی ناشی شده است، تروری که به نام دولت اعمال شد و دقیقا بااین فرض که انحصار مشروع خشونت از آن او است.
اگر به تعاریف رایج وصریح قانونی از تروریسم مراجعه کنیم، چه می یابیم؟
در این تعاریف، تروریسم ناظر به جنایتی است که علیه حیات انسانی و با تجاوز از قوانین ملی و بین المللی رخ میدهد. بر اساس این تعریف، هم نظامیان از مردم متمایز میشوند (قربانیان تروریسم عمدتا غیرنظامی تصور میشوند) و هم اینکه، هدفی سیاسی مد نظر قرار میگیرد (ترساندن و مرعوب کردن مردمان غیر نظامی به منظورتاثیر گذاشتن و یا تغییر سیاست یک کشور). در نتیجه، تعاریف موجود، «تروریسم دولتی» را حذف نمی کنند. همه تروریستهای دنیا مدعی اند که عملشان پاسخی است برای دفاع از خود، علیه تروریسم دولتی که به این عنوان عمل نمیکند و با استدلالهای کم وبیش معتبر اعمال خود را توجیه میکند.
مثلا، و به ویژه، از اتهاماتی که علیه امریکا وجود دارد اطلاع دارید. این کشور متهم به اعمال و تشویق تروریسم دولتی است. از طرف دیگر، حتی در دوران جنگهای «اعلام شده» دولت با دولت، در اشکال قدیمی حقوق اروپا، تجاوزات تروریستی رایج بود. از قرنها پیش، از بمبارانهای کم و بیش شدیدی که در طی دو جنگ جهانی اخیر انجام شد، ارعاب مردم غیرنظامی حربه ای معمولی بود.
در اینجا باید کلمه ای هم در مورد«اصطلاح» تروریسم بین المللی بگوییم که آبشخور گفتمانهای سیاسی رسمی در همه جهان است. این اصطلاح را در بسیاری از قطعنامههای رسمی سازمان ملل هم می بینیم. بعد از یازده سپتمبر، اکثریت قریب به اتفاق نمایندگان (درست به خاطر ندارم، شاید هم اکثریت مطلق، باید دید) چیزی را که تروریسم بین المللی مینامند محکوم کرده اند؛ همانطور که این امر، طی سالهای گذشته، چندین بار اتفاق افتاده است. تا جایی که کوفی عنان در جریان جلسه ای که از تلویزیون پخش می شد به بحثهای فراوانی که پیش از رای گیری انجام شده بود اشاره کرد و گفت: حتی در لحظه ای که نمایندگان آماده می شدند تا به محکومیت آن رای دهند، بعضی از دولتها، در مورد روشنی این برداشت از تروریسم بین المللی و ملاکهایی که موجب شناسایی آن می شوند، اظهار تردید کردند. چیزی که در این برداشتها، گنگ، جزمی یا غیر نقادانه است، مثل بسیاری از مفاهیم حقوقی که پیامدهای سنگینی دارند، مانع از این نمی شود تا قدرتهای موجود و به اصطلاح مشروع، آنگاه که به نظرشان مناسب برسد، از آنها استفاده نکنند.
برعکس، هر چه بینشی مبهمتر باشد، بیشتر به درد تصاحب فرصت طلبانه می خورد. وانگهی، به دنبال همین تصمیمات عجولانه و بدون کمترین بحث فلسفی در مورد تروریسم بین المللی و اعلان محکومیت آن بود که سازمان ملل به دولت امریکا اجازه داد تا برای حفاظت خود، از هر وسیله ای که مناسب دید، در برابر به اصطلاح «تروریسم بین الملل» استفاده کند.
حالا اگر به عقب برنگردیم و یا حتی، چیزی را که به درستی این روزها تکرار میشود متذکر نشویم که تروریستها ممکن است، در مقطعی، به مثابه مبارزان آزادی مورد ستایش قرار گیرند (مثلا در مبارزه علیه اشغالگران شوروی در افغانستان) و در مقطعی دیگر به عنوان تروریست مورد تقبیح واقع شوند (که اغلب همان مبارزان و با همان اسلحه هستند)، معهذا نباید فراموش کنیم که در مورد تشخیص ملی یا بین المللی بودن تروریسمی که تاریخ الجزایر، ایرلند شمالی، کُرس و یا اسرائیل و فلسطین را تحت الشعاع قرار داده است، با مشکلات فراوانی روبرو خواهیم بود.
هیچکس نمی تواند منکر شود که نوعی تروریسم دولتی در سرکوب الجزایریها توسط دولت فرانسه از ١٩۵۴ تا ١٩۶٢ وجود داشته است. وانگهی، تروریسم مبارزان الجزایری تا مدتهای مدیدی به عنوان پدیده ای محلی تلقی می شد؛ زیرا الجزایر، در آن زمان، بخشی از سرزمین ملی فرانسه به حساب می آمد؛ همانطور که تروریسم دولت فرانسه نیز به عنوان عملیات پلیسی و امنیت داخلی معرفی می شد. تازه، پس از گذشت دهها سال، در دهه ١٩٩٠ مجلس فرانسه به این مخاصمه عنوان «جنگ» داد (یعنی مقابله بین المللی)، آن هم با این هدف که بتواند به مطالبه حقوق بازنشستگی پارتیزانهای فرانسوی پاسخ مثبت دهد.
این قانون چه چیزی را آشکار میکرد؟ اینکه میبایست و میشد، برای توصیف چیزی که پیش از آن در الجزایر محجوبانه و به حق «وقایع» نامیده شده بود، عناوین استفاده شده تا آن روز را تغییر داد (یکبار دیگر، افکار عمومی از نامی مناسب برای آن «چیز» محروم شد.) از طرفی، اختناق مسلحانه به عنوان عملیات پلیس داخلی و تروریسم دولتی یکمرتبه به «جنگ» تبدیل شد و از طرف دیگر، از این پس، در بخش عظیمی از دنیا، تروریستها به عنوان مبارزان راه آزادی و قهرمانان اسقلال ملی شناخته شده و می شوند. و اما، تروریسم گروههای مسلحی که تاسیس دولت اسرائیل و به رسمیت شناختن آن را تحمیل کردند، آیا ملی بود یا بین المللی؟ و همینطور گروههای مختلف فلسطینی امروز؟ یا ایرلندیها؟ یا مجاهدین افغانستان که علیه شوروی می جنگیدند؟ و یا چچنها؟
از چه زمانی، تروریسمی میتواند به این عنوان دیگر تقبیح نشود و به مثابه تنها منبع و امکان مبارزه مشروع مورد ستایش قرار گیرد؟ یا برعکس! در کجا می توان مرز بین ملی و بین المللی را قرار داد؟ مرز بین پلیس و ارتش، مرز دخالت برای «حفظ صلح» و جنگ، فرق تروریسم و جنگ، مرز بین نظامیان و مردم غیر مسلح در سرزمینی و در ساختارهایی که امکانات دفاعی یا حمله ای یک «جامعه» را تامین می کنند، در کجا است؟
من کلمه «جامعه» را همین طوری و کلی به کار میبرم، زیرا، در مواردی، مجموعههای سیاسی کم و بیش سازمان یافته و فعالی وجود دارند که نه دولت هستند و نه غیراز آن، بلکه دولت بالقوهاند؛ مثل آنچه، امروز، فلسطین یا دولت خودگردان فلسطین مینامیم.