خشت و خیال

 

 

آن چه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند

گمان نمی کنم نگاهی به این فیلم اگر با این بیت شعر آغاز می شود چندان نامأنوس به نظر برسد آن هم فیلمی با عنوان خشت و خیال. دلیلی که بر این ادعا دارم رابطه ایست زیر پوستی و عمیق که در بین هنرهای گوناگون جریان دارد و سرچشمه ایست که آبخشور همه هنرها به آن برمی گردد سرچشمه ای که با روح و روان آدم ها سروکار دارد و از روح و روان آن ها جاری می شود؛ گاهی به قلم می آید، گاهی با قلم مو رنگ می زند، گاهی صدا می شود و صدا می زند، گاهی در پنجه ای می نوازد و با پنجه ای مجسمه می سازد و یا گاهی شیشه دوربینی را می چرخاند و چیزی را نشان می دهد که همه آن را می بینند اما هیچ کس واقعا آن را نمی بیند.
هنر همین است چیزی را ببینی و بیان کنی که همه می بینند اما هنرمند از زاویه ای دیگر به آن نگاه می کند و با زبانی دیگر آن را بیان می کند که مخاطب را به وجد و شعف می آورد و روح و روان را به شور و ولوله می اندازد و جان آدمی را که به قول مولانای بلخ چیزی جز آن هم نیست تازه می کند و صیقل می دهد.
اما هنر گاهی به زیبایی تلخی می آفریند و هنرمند گاهی زیبا گریه می کند وقتی هنرش از برج عاج پایین می آید و در کوره ای خشت پزی همراه با نوجوانی خشت می پزد تا مادرش بتواند برای برادرانش نان بپزد.
خشت در فرهنگ و در تاریخ ادبیات ما از واژه هاییست که نسبت به بسیاری از کلمات دیگر کاربردی فراوان داشته است و بار مفاهیم زیادی را نیز بر دوش خویش حمل کرده است همان گونه که مصداق این واژه نیز در دنیای عینی ما بار سقف و دیگر خشت ها را در طول تاریخ بر شانه کشیده است گویا قرعه مشقت به نام او خورده است.
ولی “هر چه در آینه جوان بیند/ پیر در خشت خام آن بیند” چه معنایی دارد. معنایی که مخاطب را وارد دالان هزاری توی تجربه بشری می کند و به توصیف تجربه می پردازد. خشت در این بیت در مقابل آینه قرار گرفته است و در نقطه مقابل آینه نشسته است به عنوان نمادی از زمختی و درشتی اما همین خشت با همین استفاده زیبا می تواند در جایی دیگر نیز جا خوش کند و شانه به شانه خیال بنشیند گاه متناقض بنماید و گاهی نیز بتواند در ذهن کودکی با دنیای رنگارنگی از تخیلات گوناگون جا خوش کند.
چنین شروعی برای این نوشته بدین سبب بود که دقت کارگردان در گزینش اسمی به این زیبایی برای فیلمش ستوده شود. خشتی که می توان نامش را به جای عبدالله استفاده کرد و عبداللهی که نامش را می توان به جای خشت استفاده کرد از بس که شانه اش به زمختی خشت بار برده است. و دوستانش نیز همچون او بار می برند اما خیالی لطیف، ذهن شان را قتقتک می دهد. می خواهند مهندس شوند؛ می خواهند داکتر شوند؛ می خواهند برای خود خانه بسازند نه این که برای خانه دیگران خشت بسازند اما “روزگار غریبی است نازنین” کمتر خیالی تحقق می یابد چون زندگی روزمره هیچ کس ابزار گسترده خیال او را در اختیار ندارد. عده ای با دنیای زیبای تخیلات شان در پیرامون بی رحم تمام عمر زجر می کشند و روزی چند بار می میرند تا بالاخره می میرند.
این نوشته نقد به معنای دقیق کلمه نیست بلکه خوانشی و ستایشی ست از هنر هنرمندی که درد را از پنج ماهه گی تا امروز درک کرده؛ پنج ماهه بوده که سر به سنگ سرد غربت گذاشته و تا هنوز هر چند در کشورش نفس می کشد داغ دغدغه هم نوعانش و هم وطنانش بر دل و پیشانیش می سوزد. او امروز خوب می داند غربت چیست؟ و خوب می داند درد کودکی را که با نفس نفس هایش به قول حضرت بیدل هر دم ز قصر عمر خشتی می کند به این امید که روزگار سیاهش حداقل به شبی خوش بیانجامد. او در جامعه ای نفس می کشد که فقر و مرگ هم زمان بر دروازه خانه همه ایستاده اند و بر دروازه خانه خودش نیز ایستاده اند.
وقتی خسرو گلسرخی می پرسد “من در کجای زمین ایستاده ام؟” پرسش خوبی است آیا جایی که عبدالله ایستاده است کجای زمین است؟ آیا او در آخر دنیا گاهی ایستاده، گاهی نشسته و گاهی افتاده نیست؟
خشت و خیال تلاش خوبیست برای رفع نقیصه ای بزرگ در فرهنگ ما. ما امروز ناگزیر رنج می کشیم و بار می بریم؛ منفجر می شویم و کشته می شویم؛ فقیریم و گرسنگی می کشیم؛ با هم می جنگیم و جنگ با ما می جنگد هر چند خودمان هم مقصریم اما دیگران تقصیر بیشتری از ما دارند و خاطرات تحمل و تداوم این همه درد بی مدوا با ما به گور خواهد رفت چون که تاریخ مان شفاهی است و کمتر کسی به خودش زحمت می دهد مسوولیت انتقال همه این خاطرات تلخ و بدبختی ها را به دیگرانی که خواهند آمد به عهده بگیرد. و خشت و خیال نه در خیال که در واقعیت خشتی بر خشتی گذاشته تا همه این دردها به چشم و گوش دیگرانی که از ما و بعد از ما خواهند آمد برسد نه تنها برای این که آیندگان بدانند بر مادران و پدران شان چه گذشته که آیندگان عبرت بگیرند از آن چه امروز در این کشور به شکل وحشت ناکی ما را به سنگ و سخره می کوبد. خشت و خیال نسبت به تاریخی که آیندگان محتاج آن اند متعهد است.
خشت و خیال تنها حاکی حکایت عبدالله نیست به همان گونه ای که عبدالله نیز تنها قصه گوی قصه خودش نیست. منِ عبدالله، ناخودآگاه من تعمیم یافته ایست بر تمام کودکانی که پیش از فیلم، کارگردان به یکی از آن ها اشاره دارد کبریایی که در آغوشش پرورش می یابد و این مادر دلسوز می خواهد فرزندش درس بخواند و خوب بار بیاید آروزیی که مانند داغی بر دل مادران فراوانی در این سرزمین همواره مانده است.
در این سرزمین کوچکان فراوانی داریم که از سن شان بزرگ تر اند خیلی بزرگ تر بزرگ تر از رییس جمهورها و وزیرانی که با خشت تنها از پشت دیوارهای منقش و مرمرین آشنایند و عبدالله نیز یکی از همین بزرگان ظاهرا کوچک است که مصداق این شعر محمد کاظم کاظمی نیز هست:
دیدمت صبحدم در آخر صف، کوله سرنوشت در دستت
کوله باری که بود از آنِ‌پدر ، و پدر رفت و هِشت، ‌در دستت
گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر در اندازی
باز این فالگیر آبله رو، طالعت را نوشت در دستت
بس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکه چوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گل به سر برده، می توان سبزه کشت، در دستت
شب می افتد و می رسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت
کاش می شد ببینمت روزی پشت میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن قصه سنگ و خشت، در دستت
بازی ات را کسی به هم نزند، ‌دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار بکشی، ‌خط یک سرنوشت ، در دستت
اما ای کاش این سرنوشت تغییر می کرد نه بعد از سی سال که بعد از صدها سال تغییر می کرد. اما هنوز عبدالله و دوستانش یک ماه بعد به خانه می روند ولی نه برای تفریح و رسیدگی به تمام آرزوهای کودکانه شان که برای قالی بافی اما آن غرور نگفتنی در چشم های شان موج می زند. به خانه می روند و دست مادرشان را می بوسند؛ به خانه می رود و خواهر و برادر کوچک شان را به کنار می طلبند و سنگ صبور اعضای خانواده می شوند در حالی که منطق معمول چیز دیگریست. این کودکان چه زود بزرگ می شوند.
برای عبدالله و دوستانش زمستانی که با خود برف دارد و اخوان به شدت از آن می نالد چه معنایی دارد:
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پس آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
بر خلاف اخوان برای عبدالله و دوستانش این صحبت سرما و دندان مایه خوشحالی است که حداقل روزی مجالی می یابند برای جست و خیز به طبع طبیعت شان. برف برای آن ها مجالی ست برای گریز از مشقتی طاقت فرسا که آن ها را همواره سردچار کوره و خشت و آتش کرده است. با تمام احترامی که به زنده یاد اخوان ثالث یکی از اسطوره های شعر معاصر فارسی دارم می خواهم بگویم اخوان تجربه عبدالله را ندارد که بداند زمستان گاهی خوب است گاهی که فراغت را برای کودکی هدیه می دهد که به جان آمده از این همه با آتش و خشت دست و پنجه نرم کردن.
هر چند فیلم خشت و خیال باید به پایان می رسید و رسید اما داستان عبدالله پایان نپذیرفته است و این نکته ایست که کارگردان با هوشمندی آن را در ذهن داشته وقتی تا آخرین صحنه های فیلم کوره خشت پزی همچنان می سوزد و می سوزد و می سوزد.
اما چند نکته ای که در این مجال نمی خواهم از خاطرم برود این است که خشت و خیال پشتون و هزاره را بر گرد یک سفره جمع کرده است و همان طوری که در تکه پیش از فیلم کارگردان نیز اشاره ای پوشیده به این نکته داشت نشان داده است که مردم این سرزمین با وصف تمام مشکلاتی که عده ای سیاست مدار برای آن ها رقم زده اند و آن ها را به جان یکدیگر انداخته اند تا ماهی شان را بگیرند اشتراکاتی فراوانی با یک دیگر دارند که یکی از آن ها درد مشترک فقر و جنگی است که در جنوب و شمال و شرق و غرب این کشور هم زمان جریان دارد و هزاره و پشتون و تاجیک و ازبک و ترکمن نمی شناسد. این نکته را وقتی در خشت و خیال یک آهنگ هزارگی و یک آهنگ پشتو هر دو با دلتنگی زمزمه می شوند نیز می توانیم ببینیم.
و نکته دیگر این است که کارگردان به یکی از مهم ترین عوامل وضعیت زندگی عبدالله نیز بی تفاوت ننشسته است و آن مسأله جنگ است که با نشان دادن موتر ماین زده به عنوان سمبل جنگ به خوبی به تصویر کشیده شده است.
و آخرین نکته این که وقتی شاملوی بزرگ می گوید:
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
وقتی محمد کاظم کاظمی می گوید:
منم تمام افق را به رنج گردیده‌،
منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده‌
منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام ،که نبود، از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه‌، تصویری از شکست من است‌
به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست من است‌
و وقتی صدیقه رضایی از زبان عبدالله می گوید:
نام من عبدالله است؛ درهمان کوره کار می کنم تقریبا سه سال می شود؛ همه کارهایش را یاد دارم؛ آتش زنی و آجر زدن، بار کردن و همه چیز؛ کارهایش خطر دارد. آتش کاری، اگر حواس مان نباشد روی یا پای آدم می سوزد.
هر سه این ها به زبان خودشان یک حرف را زده اند و این درد مشترکی است که در جان تمام پرسوناژهای داستان صدیقه و عبدالله رخنه کرده است و تا همین لحظه نیز همچنان وجود دارد. پرسوناژهایی که قرن هاست فراموش شدگان تاریخ اند. تاریخی که آکنده از نام شاهان و شاهزادگان است و شاهان و شاهزادگانی که خشت قصرهای مرمرین شان محصول تمام رنج و مرارتی است که عبدالله و دوستانش در طول تاریخ بر شانه های زخمی و کوچک شان کشیده اند.

روح الامین امینی

منبع