الجزایر سال ۱۹۶۰ میلادی
شهرزاد / رادیوکوچه
خونه روستای در حال فرو ریختن بود. برای همین خانواده را به حیاط کشونده بودن. از لحظه ورود این چند سرباز به خونه «عبداله» می دونست که این جوخه از وحشیگری روی همه فرانسوی ها را سفید کردن. میدونست که عادت به کشتن همه ندارند. بلکه از قربانیهاشون لذت میبرن. عذابشون میدن و روشهای مختلف را روشون امتحان میکنن. این گروه سرباز به نظر میرسید تحصیل کرده هستن. حتا مردم روستایی هم میتونستن این رو از نوع حرف زدن و رفتارشون بفهمن. اما تحصیل کردههای روانی و مریضی که از آزار مردم بومی لذت میبردند و هر بار روشی را امتحان میکردن. زنش و سه تا پسرش را نشونده بودن سر دیوار و خودش را بسته بودن به درخت. اون طرف دیوار یک کاریز بود و راه فرار نبود.
عبداله تو دلش آرزو میکرد که بلای آسمانی همشون را با هم از بین میبرد. این جوری سر بچههاش بلایی که سر بچههای «یوسف» اومده، نمیاومد و یک لحظه میمردن و خلاص. اونا، بچههای بزرگتر یوسف را وادار کرده بودن بچههای کوچکتر را بکشن و بعد خانواده را به حال خودشون رها کرده بودن. حالا پدر و مادر دو تا بچه داشتن که قاتل بچههای دیگرشون بودن. وضعیت غریبی بود.
سرباز فرانسوی ارشدتر عبداله را باز کرد و کنار دیوار آورد. پسر وسطی عبداله «مصطفی» چشماش شکل دکمههای درخشان بود. برای همین از بچگی همسایهها و بچهها بهش میگفتن «دکمه». حتا پدر و مادر و برادرهاش همین طور صداش میزدن. پسر کوچیک توسط یکی از سربازها با دقت از بین بچهها انتخاب شد و در میان جیغ و گریه مادر و برادرهاش آورده شد و به درخت بسته شد. بچه فقط هفت سالش بود. ولی گریه نمیکرد. نمیخندید و مقاومت نمیکرد. سربازهای دیگه لبخند عجیبی به لب داشتن. بین هم حرف میزدن ولی عبداله نمیفهمید چی میگن. هیچ وقت سعی نکرده بود و نمیخواست فرانسه یاد بگیره. سکوت برقرار شد. سربازی که ارشد بود بالای سر عبداله اومد و کلتش را از کمر در آورد.
گفت: یک گلوله داره. فقط یکی. اگه بکشیش بقیه بچههات زنده میمونن و اگه نکشی یا تیرت خطا بره همه اونا جز خودت و این پسر زنده میمونین. تو یک انسان آزادی و میتونی انتخاب کنی. خوب فکر کن.
عبداله نمیتونست حتا نگاه کنه. مادر جیغ میکشید و التماس میکرد. ولی جرات پایین اومدن نداشت. میدونست پاش را بذاره روی زمین بچهها هدف قرار میگیرند. سربازها بلند نمیخندیدن. لبخندهای عجیب میزدن. خیلی با دقت به همه چیز نگاه میکردن. خصوصن به عبداله . عبداله اسلحه را نگرفت. سرباز اسلحه را روی زمین گذاشت و با خونسردی دستهای عبداله را از باقی مانده طناب باز کرد و رفت پیش دوستاش نشست و اونم با دقت تماشا کرد.
مغز عبداله مثل قرقره میچرخید. اگه با اون یک گلوله خودش را میکشت زن و بچههاش نابود میشدن. اگر اون سرباز را میزد به تلافیش همشون سلاخی میشدن و… التماس و خواهش هم در این آدمها تاثیر معکوس داشت. با این که یک کشاورز بود این رو از چشمهاشون میفهمید. سکوت برقرار بود و «دکمه» بی حرف زل زده بود به پدر. انگار نمیدونست چه خبره. شاید فکر میکرد این یک بازیه. سنگینی نگاههای درشت و شفاف دکمه را با این که سرش پایین بود حس میکرد و داشت خفه میشد.
سرباز فریاد زد: تا ابد وقت نداری. سیگار من که تموم بشه باید تصمیم گرفته باشی.
عبداله نگاه کرد. سیگار اون مرد که داشت به عبداله نشونش میداد نصف شده بود. عبداله تفنگ را برداشت و زل زد به دکمه. لبخند محوی رو لبهای دکمه نشست. پدر قلبش لرزید. به دیوار نگاه کرد که زن، بیحال و بیرمق و خسته از جیغ زدن اونها را نگاه میکنه و دیگه فهمیده که فقط تنها راه مرگ پسرش هست، برای حفظ بقیه بچههاش. انگار اون هم میخواست تموم بشه. عبداله فکر کرد که راهی نیست باید قاتل پسر خودش بشه برای حفظ خانواده. سرباز هشدار داد:
سیگار من تموم شده تقریبن. عبداله ناگهان بلند فریاد زد: دکمه چشمهاتو ببند پسرم .
پسر با فرمان پدر چشمهاشو بست. پدر روی وسط پیشونی نشونه رفت تا تیر خطا نره و…
ماشه را چکوند.
هیچ صدایی جز حرکت ماشه بلند نشد. شلیک خنده سربازها و بعد تمام. بلند شدن. سرباز سر بچه را نوازش کرد و گفت: پدرت تصمیم گرفت تو را بکشه ولی من گلولهای نذاشتم براش. یادت باشه پسر.
رو به عبداله کردو گفت: اون اسلحه یک کادو از طرف جوخه ما برای تو عبداله. صدای به هم خوردن در آهنی شنیده شد.
دکمه چشمهاشو باز کرد و به پدر نگاه کرد. ولی دیگه نگاهش مثل قبل نبود. سردی نگاهش تا انتهای قلب عبداله نشست.