خسرو ناقد پژوهشگر و نویسنده
۷۷ سال از مرگ فِدِریکو گارسیا لورکا میگذرد. شاعری که افسانه مرگش بر افسون شعرش پیشی گرفته است. حتی آنان که شعر لورکا را درنمییابند، ناگزیر، افسون افسانه مرگ او میشوند؛ تا شاید با لرزیدن از لرزهای که تیر خلاصِ جوخه سیاه مرگ در سحرگاه ۱۹ ماه اوت سال ۱۹۳۶ میلادی بر پیکر لورکا انداخت، به ژرفای شعر او راه یابند. این هم گوشهای دیگر از تراژدی زندگی لورکاست که افسانه مرگش بیش از شعرش بر سر زبانهاست.
اکنون دیریست که مرگ لورکا افسانه شده است؛ افسانهای که آدمی را بیش از آن که افسرده کند، افسون میسازد. و شاید به راستی این افسونِ افسانه مرگ لورکاست که ما را به دنیای رازگونه شعرها و نمایشنامههای او میکشاند و نه برعکس. نگاه کنید به طرح سیاه قلمی که شاعر چند سال پیش از مرگ کشیده است؛ تا لورکا را در لباس سنتی اهالی اندلس ببینید که چهره اندوهگین، بارانی از اشک بر شانهاش میبارد و داس ماه بر سر او، که در کنار گورستانی ایستاده، سایه مرگ افکنده است.
پیوند شعر لورکا با زندگی او
با این همه لورکا شاعر عشق است و زندگی، شاعری تشنه عطر و خنده، تشنه ترانههای نو، و شعرش سرشار از شورِ زندگی. در شعر او دریا لبخند میزند، درختان باد میبافند و گلهای سرخ بر تن باد رنگِ عطر میزنند. آنجا نیز که اندوهی آمیخته با هراسیِ ناشناس در شعرش احساس میشود و تلخی مرگ کودکی خردسال را در نیمروز به تصویر میکشد، نشان میدهد که چه سان به زندگی دلبسته است و چقدر از عجوز مرگ بیزار. لورکا آوازخوان زندگی است، حتی آنجا که در سوگ “ایگناسیو” مرثیه میسراید. ببینید شعر او چهسان از شور عشق و نشاط زندگی موج میزند:
تندیسهای باغ ما
زندگی را از سر خواهند گرفت
پیکرههای آپولون در باغچه یاسمن
دَم برخواهند کشید.
در باغها، چه شیرین و مِهآلود،
هوس
بر لبهای همسران
روشنی بلورین مینشاند.
نام بردن از لورکا در دوران بیست ساله سلطه رژیم ژنرال فرانکو بر اسپانیا رسماً منع شده و نشر و پخش نوشتههایش ممنوع شده بود. اما با انتشار کتاب “مرگ لورکا” که آیان گیبسون، نویسنده ایرلندی، دو سال پیش از مرگ ژنرال، در سال ۱۹۷۳ میلادی به چاپ رساند، زندگی لورکا دوباره آغاز شد و با زندگینامهای که همین نویسنده، نزدیک به دو دهه پس از آن منتشر کرد، به تمام اسطورههایی که پیرامون زندگی و مرگ لورکا شکل گرفته بود پایان داد. گیبسون زندگی لورکا را از آغاز تا آخرین لحظات حیات او- گاه لحظه به لحظه- پی گرفت و اثری شگفت و در عین حال دور از دروغ و نزدیک به رویدادهای زندگی این شاعر و نمایشنامهنویس نامدار به جا گذاشت.
شعر لورکا و زندگی او با هم پیوندی تنگاتنگ دارند؛ جداشدنی نیستند. این دو چنان با هم درآمیختهاند که گویی شاعر تمام آثارش را خود تجربه کرده است. لورکا خود در جایی میگوید: “شعر چیزی است که در خیابان در گشت و گذار است. چیزی که حرکت میکند، در کنار ما راه میرود. همه چیزها رمز و راز خودشان را دارند و شعر رمز و رازی است که همه چیزها دارند. دوشادوش از کنار مردی میگذری، بهزنی نگاه میکنی، طرز دویدن زیرکانه سگی را گُمان میبری؛ در هر یک از این چیزها که جنبه انسانی دارد شعر نهفته است. از اینرو، من شعر را امری انتزاعی نمیبینم، بلکه به آن چون چیزی نگاه میکنم که واقعاً وجود دارد، چیزی که تنگاتنگ در کنار من، مرا همراهی میکند. در واقع شعر مرزی نمیشناسد. شعر در آستانه در خانه میتواند چشم به راه ما نشسته باشد؛ آنگاه که ما در سحرگاهی سرد با پاهای خسته و در حالی که یقههای پالتومان را بالا کشیدهایم وارد خانه میشویم. شعر در آب چشمهای ممکن است در انتظار ما بنشیند؛ در شکوفههای درخت زیتون که بر پارچهای سفید در ایوان بام خانه ریختهایم تا در آفتاب خشک شود”.
شاعرِ کولیها در نیویورک
زندگیِ کولیها تنها یکی از مضامینی است که لورکا در دورهای خود را به آن مشغول داشت. “عاشقانههای کولیها” که لورکا با آن به شهرت جهانی دست یافت، کتابی است که شاعر در آن زادگاه خود گرانادا (غرناطه) را از طریق مضمون زندگی کولیها و با طنین و آهنگ ترانههای عاشقانه محلی به تصویر کشیده است. با این همه نمیتوان بر پیشانی شاعر، که سودای هدفهای بزرگتری را در سر میپروراند، مُهر سراینده این قوم را زد. لورکا هم ترانهسرای کولیهای اندلس است و هم شاعری بیقرار در نیویورک. سفر به نیویورک و اقامت در این شهر، لورکا را با جهانی جدید روبرو کرد و تأثیری شگرف و شگفت در ذهن شاعر بجا گذاشت و شعرهای او را دگرگون ساخت. لورکا شعرهای “شاعر در نیویورک” را “شعرهای تغزلیِ تلخ، اما زنده” میخواند. برای او “هیچ چیز شاعرانهتر از نبرد آسمانخراشها با آسمان نیویورک نیست”. لورکا در نیویورک، در کمتر از چند روز، درمییابد که این کلانشهر بیریشه است. او درمییابد که چرا ادگارد آلنپو، با تمام تیزهوشی و زیرکی، خود را به دست رمز و رازهای جادویی این شهر سپرد و به آغوش تنگِ نشئگی تبآلود نیویورک پناه بُرد.
لورکا با نگاهی تمثیلی و رازگونه به نیویورک مینگرد، شهری که به بیدارخوابی ابدی محکوم است. نگاه لورکا به نیویورک، نگاهی غریب و غیر عادی است و نه آنگونه که در تصاویر کارت پستالی میتواند دید. برای او “پُل بروکلین” فقط گذرگاهی نیست که منهتن را به بروکلین متصل میکند، بلکه معبری است میان جهان زندگان و دنیای مردگان، پلی میان دو جهانِ متفاوت. اما مردگان یا هرگز راهی به جهان زندگان نمییابند یا اگر بیابند، ناگزیر دوباره به جهان مردگان بازمیگردند؛ چرا که در جهان زندگان آرام و قرار نمییابند. و از همینروست که مردگان در شب نیز زندگان را آسوده نمیگذارند. در نیویورک زندگان به مبتلایان به بیدارخوابی، به محکومان به شب زندهداری تبدیل میشوند.
تئاتر؛ پیام اجتماعی لورکا
اما اگر لورکا با شعرهایش فرهنگ مردم اندلس و زندگی پُرماجرای خود را بازتاب داد، با نمایشنامههایش پیامهای اجتماعی خود و انتقاد از وضع موجود را با مخاطبانش در میان گذاشت. درامهای لورکا داستانِ پُر تب و تاب نوسازی اسپانیا در سده بیستم میلادی است و نشاندهنده فراگرد خشونتآمیزِ گذار از سنت به مدرنیسم. شخصیتهای نمایشنامههای لورکا را اغلب زنان تشکیل میدهند،
زنانی که همصدا با آفریننده خود، رؤیای رهایی از قید و بند سنتهای پوسیده را فریاد میزنند. قهرمانان و شخصیتهای نمایشنامههای لورکا در برابر بازگشت به سنتهای منسوخشده میایستند و در مقابل فروافتادن در نظمی اسطورهای به مبارزه برمیخیزند. آنان در برابر سنت و نظمی قد علم میکنند که اسپانیا نیمی از آن را از سر گذرانده و از قیود آن رها شده بود. از اینرو، شگفت آور نیست که نه تنها شعرهای او، بلکه بسیاری از نمایشنامههای لورکا نیز واکنش خشنِ نظام سیاسی و اعتراض کلیسای کاتولیک اسپانیا را به همراه داشت؛ تا جایی که یا از اجرای برخی از نمایشنامههای او جلوگیری کردند و یا پس از اندک زمانی، اجرای آنها متوقف شدند.
لورکا خود درباره تئاتر، این بخش چشمگیر از حیات هنریاش، میگوید: “تئاتر همیشه رسالت من بوده است. من ساعات بسیاری از عمرم را وقف تئاتر کردهام. برداشتی که من از تئاتر دارم تا حدودی شخصی و ناشی از سرکشی و عصیان من است. تئاتر برای من شعر است که از کتاب بیرون میآید و شکل انسان به خود میگیرد، سخن میگوید و فریاد میزند، گریه سر میدهد و نومید میشود. تئاتر به شخصیتهایی نیاز دارد که روی صحنه جامهای از شعر بر تن کنند و همزمان استخوانهای خود را و خون خود را به نمایش بگذارند. این شخصیتها باید چنان انسانی و چنان هولناک و تراژیک باشند و با چنان نیرویی با زندگی و زمانه خود پیوند خورده باشند که خیانت آنها را بر ملا کنند و با تمام نیرو، واژهای عشق و انزجاز بر لبانشان جاری شود”.
“چشمه اشکها”
اکنون هفتاد و هفت سال پس از مرگ فِدِریکو گارسیا لورکا، جای پای او را در گرانادا دنبال میکنیم: از زادگاهش “فونته واکِروس” در ۱۸ کیلومتری گرانادا، تا قتلگاهش در تپههای نزدیک روستای “ویزنار”. اینک میتوان در کنار درخت زیتونی نشست که شاعر و صدها تن از قربانیان جنگ و جنون را در اطراف آن، در گورهای دسته جمعی به خاک سپردند و صد قدم دورتر، به زمزمه چشمهساری گوش فراداد که شاعرانِ عربِ مسلمان “چشمه اشکها” نامش نهادهاند. و بعد اندیشید که راستی لورکا در آخرین لحظه زندگیاش به چه میاندیشیده است؟
صدای لورکا چه نزدیک است!
صد عاشق دل سوخته
آرامیدهاند اینک جاودانه
در اعماق زمینِ خشک.
اندلس
چه گذرگاههای سرخِ بی پایانی دارد
و قرطبَه، باغهای زیتون سبز
آنجا که صد صلیب میتوان نشاند
به یادشان.
صد عاشق دل سوخته
آرامیدهاند اینک جاودانه.
* بازآفرینی شعرهای میانمتن از خسرو ناقد