رادیو زمانه: کتاب “سکسوآلیته”: ‌‌‌‌‌‌‌بخش اول از فصل سوم (معناهای تفاوت جنسی)
جفری ویکس / برگردانِ حمید پرنیان

گویا دشوار می‌‌‌‌‌‌‌توان این را نادیده گرفت که فهمِ واقعی و علمیِ ما از هورمون‌‌‌‌‌‌‌ها وپیشرفتِ مغز و رفتارِ جنسی، در زمینه‌‌‌‌‌‌‌های تاریخی و اجتماعیِ خاصی برساخته شدهاست و هنوز هم نشانه‌‌‌‌‌‌‌هایی از آن زمینه‌‌‌‌‌‌‌ها را در خود دارد.

(فاستو استرلینگ: ‌‌‌‌‌‌‌۲۰۰۰)

پرسش: ‌‌‌‌‌‌‌اولین شریکِ زندگی‌‌‌‌‌‌‌تان، مرد بود یا زن؟

پاسخ: ‌‌‌‌‌‌‌آن‌‌‌‌‌‌‌قدر مؤدب بودم که نپرسیدم.

 (گفتگو با گور ویدال – رمان‌‌‌‌‌‌‌نویس)

sexuality_JeffreyWeeks

درآمد

بگذارید این فصل را با داستانی شروع کنیم درباره‌‌‌‌‌‌‌ی هرکولین باربین (دوجنسیِ فرانسوی در سده‌‌‌‌‌‌‌ی نوزدهم) که از زبانِ خودش گفته شده و میشل فوکو آن را به دنیا عرضه کرده است. هرکولین در میانه‌‌‌‌‌‌‌ی سده‌‌‌‌‌‌‌ی نوزدهم با جنسیتی نامشخص (یعنی اندام‌‌‌‌‌‌‌های جنسی هر دو جنس را داشته) به دنیا آمد. در محیطی بزرگ شد که عمدتا راهبه‌‌‌‌‌‌‌ها دور و بَرش بودند و وضعیتِ مبهمِ او نیز در آن محیط مسئله‌‌‌‌‌‌‌ی مهمی به نظر نمی‌‌‌‌‌‌‌رسیده. اسم‌‌‌‌‌‌‌اش را هم گذاشته بودند الکسینا. همان‌‌‌‌‌‌‌طور که فوکو می‌‌‌‌‌‌‌گوید، الکسینا ”در بزرخِ شادِ بی‌‌‌‌‌‌‌هویتی” زندگی کرد. اما این دوره از تاریخِ اروپا، یعنی دهه‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۸۶۰ و ۱۸۷۰، هویت (مردبودن یا زن‌‌‌‌‌‌‌بودن؛ دگرجنسگرابودن یا همجنسگرابودن) تازه‌‌‌‌‌‌‌تازه و به شیوه‌‌‌‌‌‌‌ی اجبارکننده‌‌‌‌‌‌‌ای مهم شده بود. یعنی تازه برای مقامات (به‌‌‌‌‌‌‌خصوص در حوزه‌‌‌‌‌‌‌های حقوقی و پزشکی) مهم شده بود که کسانی پیدا شده‌‌‌‌‌‌‌اند که در مقوله‌‌‌‌‌‌‌های جنسیتی و سکسوآلی‌‌‌‌‌‌‌ای که به‌‌‌‌‌‌‌تازگی تحدید و تعریف شده بود٬ نمی‌‌‌‌‌‌‌گنجیدند. الکسینا رسما به‌‌‌‌‌‌‌عنوان یک مرد (و با نام اَبِل) از نو مقوله‌‌‌‌‌‌‌بندی شد. ابل پس از چندین سال که به‌‌‌‌‌‌‌عنوان یک مرد زندگی ناشادی را تحمل کرد٬ سرانجام دست به خودکشی زد.

این داستان غمگین٬ یکی از اتفاق‌‌‌‌‌‌‌های کوچکی بود که در سطح استانی اتفاق افتاده بود؛ این تراژدی شدیدا شخصی بود و هیچ تاثیر مشهودی بر تاریخ فرانسه یا اروپا نگذاشت. اما در اندیشه‌‌‌‌‌‌‌ی من درباره‌‌‌‌‌‌‌ی جنسیت و سکسوآلیته٬ تاثیر عظیم و دردناکی داشت. همان‌‌‌‌‌‌‌طور که فوکو اشاره می‌‌‌‌‌‌‌کند٬ سرگذشت الکسینا از فرهنگی پرده برداشت که الزام می‌‌‌‌‌‌‌دانست مردم تحت هویت‌‌‌‌‌‌‌های جنسیتی‌‌‌‌‌‌‌شان تعریف شوند. فوکو می‌‌‌‌‌‌‌پرسد ”آیا ما حقیقتا نیاز به یک سکس حقیقی داریم؟ ” چنان‌‌‌‌‌‌‌چه دیدیم٬ پاسخ این پرسش تا همین اواخر در جوامع غربی یک “بله”ی محکم بوده است؛ و سده‌‌‌‌‌‌‌ی نوزدهم نیز در این زمینه یک لحظه‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی برای توضیح و تشریح مقوله‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌های جنسیتی بود. و٬ به‌‌‌‌‌‌‌رغم تمام تغییراتی که از آن موقع رفته٬ چه دوست داشته باشیم یا نه٬ ما وارثان این باورها و رفتارهایی هستیم که هرکولین/الکسینا/ابل را به سوی خودکشی کشاند.

بایسته‌‌‌‌‌‌‌ی زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی

پاسخ گور ویدال به آن پرسش نسبتا گستاخانه (که در ابتدای این فصل آمد)، ما را از این رو متحیر کند و شاید تکان دهد که در فرهنگ ما هنوز هم مهم است که بدانند با چه کسی سکس داریم. جنسیت (اصطلاحی که مرسوما جهت توصیف شرایط اجتماعیِ مردبودن یا زن‌‌‌‌‌‌‌بودن به کار بسته می‌‌‌‌‌‌‌شود) و سکسوآلیته (شیوه‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی زیستن بر اساس لذت‌‌‌‌‌‌‌ها و تمایل‌‌‌‌‌‌‌های تنانه) نسل‌‌‌‌‌‌‌ها و نسل‌‌‌‌‌‌‌ها به‌‌‌‌‌‌‌طور جداناشدنی‌‌‌‌‌‌‌ای به یک‌‌‌‌‌‌‌دیگر گره خورده‌‌‌‌‌‌‌اند؛ و در نتیجه٬ امکانِ فرارفتن از مرزهای بین رفتار شایسته‌‌‌‌‌‌‌ی مردانه یا زنانه (یعنی٬ از نظر فرهنگی رفتاری مناسب) گاهی نهایی‌‌‌‌‌‌‌ترین سرپیچی و عصیان تلقی می‌‌‌‌‌‌‌شود. برای ما هنوز سخت است که بدون در نظر آوردن جنسیت به سکسوآلیته فکر کنیم. یا کلی‌‌‌‌‌‌‌تر بگوییم: ‌‌‌‌‌‌‌نمای عظیم سکسوآلیته عمدتا بر این دو فرض بنا شده است که تفاوت بنیادینی بین مردان و زنان وجود دارد و مردان بر زنان برتری و سلطه دارند. تمایز آلتی و تولیدمثلی بین مردِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی و زنِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی٬ توضیحی نه‌‌‌‌‌‌‌تنها ضروری که کافی برای نیازها و تمایل‌‌‌‌‌‌‌های متفاوتِ جنسی فرض شده است. این تمایزها که بنیادی‌‌‌‌‌‌‌ترین تمایزهای بین انسان‌‌‌‌‌‌‌ها فرض می‌‌‌‌‌‌‌شوند٬ عمیقا در”طبیعتِ حیوانی” ما ریشه دارند.

دانشمندان نیز تلاش‌‌‌‌‌‌‌های بسیاری کردند تا این تمایزها را توضیح دهند و توجیه کنند. یکی از مشخصه‌‌‌‌‌‌‌های ما انسان‌‌‌‌‌‌‌ها این است که برای یافتن پاسخِ اساسی‌‌‌‌‌‌‌ترین پرسش‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌مان به زیست حیوان‌‌‌‌‌‌‌ها نگاه می‌‌‌‌‌‌‌کنیم. برای مثال٬ خوارترین و ترسناک‌‌‌‌‌‌‌ترین موجودات (یعنی موش‌‌‌‌‌‌‌ها) را به‌‌‌‌‌‌‌کرات در پژوهش‌‌‌‌‌‌‌های جنسی و به‌‌‌‌‌‌‌ویژه در تحقیقات تجربی مربوط به تاثیرات هورمون‌‌‌‌‌‌‌های”مردانه” و ”زنانه” به کار بسته‌‌‌‌‌‌‌اند. پژوهشگرانِ دیگر در حشرات و کرم‌‌‌‌‌‌‌ها و گنجشک‌‌‌‌‌‌‌ها و میمون‌‌‌‌‌‌‌های بدبخت به دنبال شواهدی برای پشتیبانی از فرضیه‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌شان درباره‌‌‌‌‌‌‌ی تفاوت جنسی بوده‌‌‌‌‌‌‌اند. در این فرآیند٬ به‌‌‌‌‌‌‌ویژه درباره‌‌‌‌‌‌‌ی رفتار حیوانات٬ بی‌‌‌‌‌‌‌شک خیلی چیزها فراگرفته شده است. اما خیلی چیزهای دیگر هم هست که این روش‌‌‌‌‌‌‌های علمی هنوز نتوانسته‌‌‌‌‌‌‌اند توضیحی برای‌‌‌‌‌‌‌شان پیدا کنند.

شوربختانه انسان‌‌‌‌‌‌‌ها برای این ساده‌‌‌‌‌‌‌باوری‌‌‌‌‌‌‌های پژوهشی٬ موجودات پیچیده و انتخاب‌‌‌‌‌‌‌گر و تغییرپذیری هستند. ما انسان‌‌‌‌‌‌‌ها پیوسته زبان را دست‌‌‌‌‌‌‌کاری می‌‌‌‌‌‌‌کنیم تا درک‌‌‌‌‌‌‌مان از جهان را (و درک‌‌‌‌‌‌‌مان از سکس را) از نو شکل دهیم. ما به شیوه‌‌‌‌‌‌‌های گوناگونی و گاهی بر خلاف منطق ظاهری جلوه‌‌‌‌‌‌‌ی بیرونی‌‌‌‌‌‌‌مان رفتار می‌‌‌‌‌‌‌کنیم. ما مرزهای بین مردانگی و زنانگی را تیره و تار می‌‌‌‌‌‌‌کنیم. ما حتی می‌‌‌‌‌‌‌توانیم با عملِ جراحی و با پوشیدن لباسِ جنسِ مخالف یا صرفا با زیستن در جنسیتی جدید٬ جنسیت‌‌‌‌‌‌‌مان را تغییر دهیم. ما تفاوت‌‌‌‌‌‌‌هایی را می‌‌‌‌‌‌‌آفرینیم که فراتر از تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های جنسیتی (و فراتر از تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های سنی و نژادی و نیازهای جنسی) می‌‌‌‌‌‌‌رود؛ ما مرزهایی را می‌‌‌‌‌‌‌سازیم که منطقی”در طبیعت” ندارند. ما حتی می‌‌‌‌‌‌‌توانیم رفتارمان را در قبال عوامل اخلاقی و سیاسی و پیش‌‌‌‌‌‌‌بینی‌‌‌‌‌‌‌نشده تغییر دهیم. اما هنوز هم دوست داریم با این فرضِ خیالی کنار بیاییم که جنسیت و سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌های ما بنیادی‌‌‌‌‌‌‌ترین و طبیعی‌‌‌‌‌‌‌ترین چیزهای ما هستند٬ که روابط بین مردها و زن‌‌‌‌‌‌‌ها – مانند اثر انگشت – حکمی است ازلی از سوی”طبیعتِ” مادرزادی.

در فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌هایی که از تفاوتِ جنسی مشحون هستند (که اکثر فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌های جنسیِ در جهان چنین‌‌‌‌‌‌‌اند)، این گونه باورها تاثیراتِ اجتماعیِ مهمی دارند. شیوه‌‌‌‌‌‌‌های اندیشیدنِ ما به جنسیت و سکسوآلیته٬ زیستِ جنسیتی و جنسیِ ما را شکل می‌‌‌‌‌‌‌دهد. بنابراین٬ بحث‌‌‌‌‌‌‌هایی که درباره‌‌‌‌‌‌‌ی خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌ها و شکلِ تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های بین مردها و زن‌‌‌‌‌‌‌ها شده است٬ بحث‌‌‌‌‌‌‌های گمنام و ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌ای نیستند: ‌‌‌‌‌‌‌این بحث‌‌‌‌‌‌‌ها٬ در جهت‌‌‌‌‌‌‌گیری‌‌‌‌‌‌‌های جامعه‌‌‌‌‌‌‌ی ما نقشغ کانونی بازی می‌‌‌‌‌‌‌کنند.

جان مانی (John Money) گفته است ”در فرهنگِ ما کنشِ فرهنگیِ بیشینه‌‌‌‌‌‌‌سازیِ تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های (از جمله رفتاری) بین جنس‌‌‌‌‌‌‌ها در مقایسه با بیشینه‌‌‌‌‌‌‌سازیِ شباهت‌‌‌‌‌‌‌ها بیش‌‌‌‌‌‌‌تر مفروض است.”  با این‌‌‌‌‌‌‌که همین پیش‌‌‌‌‌‌‌فرض‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگی عمیقا در سکس‌‌‌‌‌‌‌شناس‌‌‌‌‌‌‌های اولیه نیز رسوخ کرده بود٬ اما نمی‌‌‌‌‌‌‌توان تقصیر را گردن ”علمِ سکس” انداخت: ‌‌‌‌‌‌‌آن‌‌‌‌‌‌‌ها صرفا چیزهایی را که می‌‌‌‌‌‌‌دیدند نظریه‌‌‌‌‌‌‌پردازی می‌‌‌‌‌‌‌کردند. افزون بر آن٬ بسیاری از سکس‌‌‌‌‌‌‌شناس‌‌‌‌‌‌‌هایی که به واقعیتِ تجربی و آزمایشگاهی واقف بودند٬ نیز اندیشناک بودند تا بر هم‌‌‌‌‌‌‌پوشی‌‌‌‌‌‌‌ها همان‌‌‌‌‌‌‌قدری تاکید کنند که بر تفاوت‌‌‌‌‌‌‌ها. از دید هاولاک الیس در دهه‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۹۳۰، سکس ”تغییرپذیر” بود و مرزهای [بین دو] جنس نامشخص بودند و ”مرحله‌‌‌‌‌‌‌های بسیاری در بین مردِ کامل و زنِ کامل” وجود داشت. اما هم‌‌‌‌‌‌‌هنگام پژوهیدن درباره‌‌‌‌‌‌‌ی ذاتِ زنانگی و ذاتِ مردانگی هم‌‌‌‌‌‌‌چنان ادامه داشت و نتیجه این شد که تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های جنسی بر شباهت‌‌‌‌‌‌‌ها چربید. در ستیزِ همه‌‌‌‌‌‌‌گیری که بر سر روابط و موقعیتِ شایسته‌‌‌‌‌‌‌ی اجتماعیِ مردان و زنان می‌‌‌‌‌‌‌شد (ستیزی که از اواخر سده‌‌‌‌‌‌‌ی نوزدهم آغاز شده و با آهنگ و شدتِ متفاوتی تا کنون ادامه یافته است)، سکس‌‌‌‌‌‌‌شناسی تبدیل به اسلحه‌‌‌‌‌‌‌ای نیرومند گشت.

همین تعریف‌‌‌‌‌‌‌کردن غریزه‌‌‌‌‌‌‌ی جنسی ضرورتا یکی از آن تعریف‌‌‌‌‌‌‌هایی است که از کنش‌‌‌‌‌‌‌ها و تخیل‌‌‌‌‌‌‌های مردانه ناشی شده است. کافی است به برخی از استعاره‌‌‌‌‌‌‌هایی که در نوشتارهای مربوط به سکس هستند نگاهی بیاندازیم: ‌‌‌‌‌‌‌نیروهای پرقدرت٬ رانه‌‌‌‌‌‌‌های فراگیرنده٬ جریان‌‌‌‌‌‌‌های سیل‌‌‌‌‌‌‌آسا٬ تشنج‌‌‌‌‌‌‌های کنترل‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر. چنین پنداره‌‌‌‌‌‌‌ای بر گفتمانِ غربی درباره‌‌‌‌‌‌‌ی سکس چیره گشته است. سکس‌‌‌‌‌‌‌شناس‌‌‌‌‌‌‌های اولیه حتی وقتی می‌‌‌‌‌‌‌خواستند سکس را علمی بررسی کنند٬ به این پنداره دست می‌‌‌‌‌‌‌یازیدند. برای همین هم سکس را”قانون تَن‌‌‌‌‌‌‌کاری (فیزیولوژی)“ تعریف می‌‌‌‌‌‌‌کردند یا ”نیرویی که از سوی آشفتگی‌‌‌‌‌‌‌ها و تلاطم‌‌‌‌‌‌‌های قدرتمند تولید شده“ یا رانه‌‌‌‌‌‌‌ای ”که به نفع قراردادهای اجتماعی می‌‌‌‌‌‌‌تواند محدود شود” یا (تصویری‌‌‌‌‌‌‌تر از همه) ”آتشفشانی که همه‌‌‌‌‌‌‌ی چیزهای پیرامون خود را می‌‌‌‌‌‌‌سوزاند و خاکستر می‌‌‌‌‌‌‌کند:… مغاکی که شرافت و ذات و سلامت را می‌‌‌‌‌‌‌بلعد”. تکاملِ داروینی در زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی٬ که نشان می‌‌‌‌‌‌‌دهد آدم‌‌‌‌‌‌‌ها (یعنی مردها و زن‌‌‌‌‌‌‌ها) بخشی از جهانِ حیوانات هستند٬ حامی پژوهیدن درباره‌‌‌‌‌‌‌ی جنبه‌‌‌‌‌‌‌ی حیوانیِ انسان بود و آن را در سکسِ انسان یافت.

از چنین دیدی٬ سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌ی زنان ناگزیر یک معضل بود: ‌‌‌‌‌‌‌یک معما یا به بیان فرویدی یک”قاره‌‌‌‌‌‌‌ی تاریک”. از دوران باستان تا سده‌‌‌‌‌‌‌ی نوزدهم٬ نظریه‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی بر این باور بود که فقط یک جنس وجود دارد٬ و بدنِ زنانه صرفا یک نسخه‌‌‌‌‌‌‌ی منحرف‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌ی بدنِ مردانه است. هم‌‌‌‌‌‌‌هنگام نیز٬ سنتِ مردمی و فرهنگی می‌‌‌‌‌‌‌پنداشت که سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌ی زنانه سیری‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر است و همه‌‌‌‌‌‌‌خور و مصرف‌‌‌‌‌‌‌کننده. این پنداشت جدیدا جان گرفته و در این نظرات (مردان) نمود یافته که فمینیسمِ مدرن چون از خواسته‌‌‌‌‌‌‌های جنسیِ زنان حمایت می‌‌‌‌‌‌‌کند٬ پس مردان را درمانده و ضعیف می‌‌‌‌‌‌‌سازد. چنین نظراتی احتمالا بیش‌‌‌‌‌‌‌تر از این‌‌‌‌‌‌‌که درباره‌‌‌‌‌‌‌ی زنان باشد٬ درباره‌‌‌‌‌‌‌ی ترس‌‌‌‌‌‌‌ها و تخیل‌‌‌‌‌‌‌های مردانه است؛ باید اشاره کرد که این برداشت اسطوره‌‌‌‌‌‌‌ای موهوم اما پایا است. از سده‌‌‌‌‌‌‌ی نوزدهم بود که نگاهِ سنتی‌‌‌‌‌‌‌تری شکل گرفت و سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌ی زنانه را به‌‌‌‌‌‌‌کل متفاوت اما تکمیل‌‌‌‌‌‌‌کننده‌‌‌‌‌‌‌ی سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌ی مردانه دید: ‌‌‌‌‌‌‌چیزی واکنشی که فقط از طریق نوعی”غریزه‌‌‌‌‌‌‌ی تولیدمثلی” به زندگی وارد شده٬ یا به‌‌‌‌‌‌‌وسیله‌‌‌‌‌‌‌ی مهارتِ عشق‌‌‌‌‌‌‌باز (مَرد) زندگی می‌‌‌‌‌‌‌یابد. لزبینیسم از این نظر به‌‌‌‌‌‌‌خصوص برای نظریه‌‌‌‌‌‌‌پردازهای سکس مشکل‌‌‌‌‌‌‌ساز بوده چون سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌ی زنانه‌‌‌‌‌‌‌ی خودگردانی است که مردان در آن هیچ نقشی ندارند.

این ایده که تفاوت بنیادینی بین طبیعتِ جنسیِ مردانه و زنانه هست٬ ایده‌‌‌‌‌‌‌ی قدرتمندی است. حتی با توجه به شواهدِ فراوانی که بر اساس آثار مشاهده‌‌‌‌‌‌‌ای کینزی و مسترس و جانسن بنا شده٬ واکنش تن‌‌‌‌‌‌‌کارکردیِ کاملا مشابهی بین مردان و زنان هست٬ اما این شواهد خدشه‌‌‌‌‌‌‌ای بر باور به تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های روانی-جنسی وارد نساخته است. این ایده که تفاوت‌‌‌‌‌‌‌هایی بین انسان‌‌‌‌‌‌‌ها هست٬ به‌‌‌‌‌‌‌خودی خود ایده‌‌‌‌‌‌‌ی خطرناکی نیست. اما چیزی که رابطه‌‌‌‌‌‌‌ی جنسیت/سکسوآلیته را خاص می‌‌‌‌‌‌‌سازد این است که تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های مشخصی را چنان بنیادین می‌‌‌‌‌‌‌داند که باعث دسته‌‌‌‌‌‌‌بندی و حتی ضدیت می‌‌‌‌‌‌‌شود. در بهترین حالت٬ می‌‌‌‌‌‌‌توان بحث کرد که گرچه مردان و زنان متفاوت می‌‌‌‌‌‌‌توانند باشند٬ اما برابر هستند. بدترین حالت اما این است که از پیش‌‌‌‌‌‌‌فرض‌‌‌‌‌‌‌هایی درباره‌‌‌‌‌‌‌ی ماهیت و طبیعتِ نیرومند رانه‌‌‌‌‌‌‌ی جنسی مردانه استفاده شود تا خشونت مردانه و سلطه‌‌‌‌‌‌‌ی مردان بر زنان مشروعیت یابد و تقدیرِ زن‌‌‌‌‌‌‌ها به [پذیرفتن نقش] بازتولیدگری تایید شود.

ممکن است فکر کنیم چنین باورها در سال‌‌‌‌‌‌‌های اخیر، به‌‌‌‌‌‌‌ویژه بر اثر نقدهای فمینیسمِ مدرن، تضعیف شده‌‌‌‌‌‌‌اند و اعتبار کمی دارند. اما این تصور اشتباه است. برای مثال به دیدگاه برخی از نویسندگانی نگاه کنید که در دهه‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۹۸۰ در بریتانیا و امریکای شمالی بر ”راستِ جدید” تاثیرگذار بوده‌‌‌‌‌‌‌اند.

راجر اسکروتن (فیلسوف محافظه‌‌‌‌‌‌‌کار انگلیسی) چیزی را که ”جاه‌‌‌‌‌‌‌طلبی افسارگسیخته‌‌‌‌‌‌‌ی فالوس” می‌نامد و آن را خودداری از همه‌‌‌‌‌‌‌ی تعهدها می‌‌‌‌‌‌‌داند در تضاد با نقشِ طبیعت‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌ی زنان برای”تسکین‌‌‌‌‌‌‌دادن چیزی که ولگردترین است” می‌بیند. از نگاه جورج گیلدر (مدافع سرسخت ارزش‌‌‌‌‌‌‌های سنتی) فقط ازدواج و خانواده است که می‌‌‌‌‌‌‌تواند میل ”تجاوزگر و تخریب‌‌‌‌‌‌‌گر مردانه” را به تعهدی اجتماعی تبدیل کند تا مرد بتواند از همسر و فرزندان‌‌‌‌‌‌‌اش دفاع کند. چنین ایده‌‌‌‌‌‌‌هایی، دیدگاه‌‌‌‌‌‌‌های محافظه‌‌‌‌‌‌‌کارانه‌‌‌‌‌‌‌ی اجتماعیِ جنسیت و سکسوآلیته و خانواده را خوش‌‌‌‌‌‌‌رنگ و توجیه کرده و در دامنِ سده‌‌‌‌‌‌‌ی بیست و یکم گذاشته‌‌‌‌‌‌‌اند.

بنابراین، نقد فمینیستی علیه خشونتِ جنسیِ مردانه (که به رمزگانِ فرهنگی درآمده) نیز از تقسیم‌‌‌‌‌‌‌بندی جنسی و اخلاقِ سنتی دفاع می‌‌‌‌‌‌‌کند. هر دو گروه نویسندگانی که در این‌‌‌‌‌‌‌جا قول‌هایی از آنان را نقل کردیم، به وجودِ طبیعت یا ماهیتِ سرکشِ انسانی (مردانه) باور دارند که اگر از سوی اراده‌‌‌‌‌‌‌ی اخلاقی و راست‌‌‌‌‌‌‌آیینیِ اجتماعی به کنترل درنیاید، خطرِ بی‌‌‌‌‌‌‌نظمی را به دنبال خواهد داشت. چنین دیدگاه‌‌‌‌‌‌‌هایی به دنبال توجیهی برای”سنتز جدیدِ” زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسیِ اجتماعی (sociobiology) هستند؛ از طریق این سنتزِ جدید بود که جبرگراییِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی در دهه‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ احیا شد و روان‌‌‌‌‌‌‌شناسیِ تکاملی در هزاره‌‌‌‌‌‌‌ی جدید تا اندازه‌‌‌‌‌‌‌ای جای آن جبرگرایی زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی را گرفت.

هر دوی این گرایش‌‌‌‌‌‌‌ها تاثیراتِ مهمی داشتند و این تاثیرات فقط محدود به اندیشمندانِ محافظه‌‌‌‌‌‌‌کار نبود. شماری از منابعِ لیبرال از انقلابِ ژنتیکی و اعتبار جدیدِ آن بهره بردند تا قابلیت تغییرپذیریِ اندکِ نهادهای اجتماعی و ناگزیریِ برخی از بدیهیات (مانند تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های مردانه/زنانه) را توضیح دهند، و حتی از برخی از جنبه‌‌‌‌‌‌‌های آن [دیدگاه] نیز استفاده شد تا بر اساس قابلیت‌‌‌‌‌‌‌های زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختیِ اقلیت‌‌‌‌‌‌‌های جنسی، به آن اقلیت‌‌‌‌‌‌‌ها آزادی بیش‌‌‌‌‌‌‌تری اعطا شود. بنابراین، باید از قدرتِ این تکامل‌‌‌‌‌‌‌گراییِ جدید و خطراتی که  – به باور من – در خود دارد، آگاه باشیم.

پدرِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسیِ اجتماعی (ا. ا. ویلسن)، تکامل‌‌‌‌‌‌‌گراییِ جدید را این‌‌‌‌‌‌‌گونه تعریف کرده است: ‌‌‌‌‌‌‌”مطالعه‌‌‌‌‌‌‌ی نظام‌‌‌‌‌‌‌مندِ بنیادهای زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختیِ رفتارِ اجتماعی”. این حوزه می‌‌‌‌‌‌‌خواهد روی شکافی که بین نظریه‌‌‌‌‌‌‌های زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختیِ سنتی و توضیحاتِ اجتماعی ایجاد شده بود، پُل بزند و بگوید که مکانیسمِ کلیدی‌‌‌‌‌‌‌ای وجود دارد که این دو را به هم وصل می‌‌‌‌‌‌‌کند. یکی از هواخواهانِ ویلسن، این مکانیسم کلیدی را ”قانونِ بنیادینِ خودخواهیِ ژنی” می‌‌‌‌‌‌‌نامد. ژن، بنیادی‌‌‌‌‌‌‌ترین واحدِ وراثت است و بخشی از مولکولِ DNA تعریف شده که رشدِ خصوصیت‌‌‌‌‌‌‌ها را در ابتدایی‌‌‌‌‌‌‌ترین سطحِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شیمی تحتِ تاثیر قرار می‌‌‌‌‌‌‌دهد. ژن حاوی رمزگانی است که رشد را تحت تاثیر قرار می‌‌‌‌‌‌‌دهد. تا این‌‌‌‌‌‌‌جا شاید همه تا اندازه‌‌‌‌‌‌‌ی زیادی توافق داشته باشند. اما بسیاری از تکامل‌‌‌‌‌‌‌گراهای جدید (از مواضعِ تجربیِ اولیه‌‌‌‌‌‌‌ی ویلسن) فراتر می‌‌‌‌‌‌‌روند و می‌‌‌‌‌‌‌گویند که برای هر پدیده‌‌‌‌‌‌‌ی اجتماعی‌‌‌‌‌‌‌ای ژنی وجود دارد: ‌‌‌‌‌‌‌بنابراین بقای تصادفیِ ژن‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌تواند تمامِ کنش‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی (از کارآییِ اقتصادی و موفقیت‌‌‌‌‌‌‌های آموزشی گرفته تا تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های قومی و نژادی و تقسیم‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌های جنسیتی و ترجیحِ جنسی) را توضیح دهد.

در این نوع از اندیشه، ”فرد” و حتی ”جامعه” دیگر واحدِ بنیادی نیستند؛ در نظریه‌‌‌‌‌‌‌ی کلاسیکِ لیبرال (این سنتِ عظیمِ جایگزین) اما فرد و جامعه به‌‌‌‌‌‌‌عنوان واحدِ بنیادی تلقی می‌‌‌‌‌‌‌شدند. فرد حالا چیزی شبیه حامل و انتقال‌‌‌‌‌‌‌دهنده‌‌‌‌‌‌‌ی ژن‌‌‌‌‌‌‌ها به شمار می‌‌‌‌‌‌‌آمد؛ ”یک ماشینِ خودخواه که برنامه‌‌‌‌‌‌‌ریزی شده است تا کارهایی را انجام دهد که به‌‌‌‌‌‌‌طور کلی به نفعِ ژن‌‌‌‌‌‌‌ها باشد”. اگر این نگاه حقیقت داشته باشد، پس ستیزِ بین فرد و جامعه به‌‌‌‌‌‌‌راحتی از بین می‌‌‌‌‌‌‌رود: ‌‌‌‌‌‌‌پیوستاری بین انرژیِ دائمیِ ژن و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌ترین نمودهای اجتماعی با ”کارکردِ هماهنگِ جامعه و طبیعت” وجود دارد. پس نهادهای اجتماعی‌‌‌‌‌‌‌ای مثل ازدواج و والدگری (parenting) و پیمان‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی چه؟ این نهادها (از نگاه نظریه‌‌‌‌‌‌‌ی تکاملی) محصولِ انطباق‌‌‌‌‌‌‌یافته‌‌‌‌‌‌‌ی ”ضرورتِ تکاملی” هستند و نه پیشرفتِ تاریخی یا اجتماعی. اما درباره‌‌‌‌‌‌‌ی ایده‌‌‌‌‌‌‌ها و آرمان‌‌‌‌‌‌‌ها و ارزش‌‌‌‌‌‌‌ها و باورها چه؟ آن‌‌‌‌‌‌‌ها هم چیزی بیش‌‌‌‌‌‌‌تر از ”مکانیسم‌‌‌‌‌‌‌های فعال‌‌‌‌‌‌‌کننده‌‌‌‌‌‌‌ی بقا” نیستند.

بنابراین از این نگاه، جنبه‌‌‌‌‌‌‌های مشخصی از رفتار جنسی انسان، مانند زن‌‌‌‌‌‌‌باره‌‌‌‌‌‌‌گی (philandering) مردانه و متین‌‌‌‌‌‌‌ بودنِ زنانه، انطباق‌‌‌‌‌‌‌های زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی‌‌‌‌‌‌‌ای است که در دورانِ اولیه‌‌‌‌‌‌‌ی زیستِ بشر (یعنی صدهزار تا شش‌‌‌‌‌‌‌صد هزار سال پیش) روی داده و بدل به جنبه‌‌‌‌‌‌‌های جهان‌‌‌‌‌‌‌شمولِ طبیعتِ آدمی شده‌‌‌‌‌‌‌اند تا ژن‌‌‌‌‌‌‌های نیاکانِ ما را تکثیر و پراکنی کنند. به همین نحو، تجاوزِ جنسی را نیز می‌‌‌‌‌‌‌توان راهبردی انطباقی دانست تا مردانی که از نظر جنسی ناموفق هستند بتوانند از طریق تجاوزِ جنسی و خوابیدن با زنانِ بارآوری که در غیر آن صورت هرگز با چنین مردهایی نمی‌‌‌‌‌‌‌خوابند، ژن‌‌‌‌‌‌‌های خودشان را تکثیر و پراکنی کنند: ‌‌‌‌‌‌‌یا عشقِ والدینی را می‌‌‌‌‌‌‌توان به ابزاری فروکاست جهتِ تضمین این‌‌‌‌‌‌‌که بقایِ ژنی با موفقیت حاصل شود.

با توجه به این قطعیت‌‌‌‌‌‌‌ها، وجودِ فقط دو جنس، معضلی برای زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسیِ اجتماعی است. همان‌‌‌‌‌‌‌طور که ویلسن می‌‌‌‌‌‌‌گفت، سکس یک نیروی ضداجتماعی در تکامل است، چون دشواری‌‌‌‌‌‌‌هایی بین مردم ایجاد می‌‌‌‌‌‌‌کند. روابط مرد/زن یکی از بدگمانی‌‌‌‌‌‌‌ها و استثمارهای دوطرفه است. بشردوستی (که برای بقای ژن ضروری است) نیز زمانی احتمالِ بیش‌‌‌‌‌‌‌تری پیدا می‌‌‌‌‌‌‌کند که همه‌‌‌‌‌‌‌ی انسان‌‌‌‌‌‌‌ها شبیه هم باشند.

اما چرا تولیدمثلِ انسان، مثل برخی از موجوداتِ نخستی، از طریق بکرزایی (parthenogenesis) انجام نمی‌‌‌‌‌‌‌گیرد؟ و چرا دو تا جنس داریم و نه سه یا چهار یا پنج تا؟ شرفس و گریبین اقرار می‌‌‌‌‌‌‌کنند که ”صادقانه بگوییم، هیچ‌‌‌‌‌‌‌کس نمی‌‌‌‌‌‌‌داند”. آن‌‌‌‌‌‌‌ها در عوض می‌‌‌‌‌‌‌گویند چرا جنس این‌‌‌‌‌‌‌همه معما شده است. این تکامل‌‌‌‌‌‌‌گراهای جدید اما فرضیه‌‌‌‌‌‌‌ای کارگر را پیش کشیده‌‌‌‌‌‌‌اند که با چهارچوبِ کلیِ آن‌‌‌‌‌‌‌ها همخوان است. آن‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌گویند محتمل‌‌‌‌‌‌‌ترین دلیل برای بازتولیدی جنسی این است که تنوع را ترویج می‌‌‌‌‌‌‌کند، این امکان را ایجاد می‌‌‌‌‌‌‌کند که بسته‌‌‌‌‌‌‌ی ژنتیکی بُر بخورد تا در محیطِ تغییرپذیر و پیش‌‌‌‌‌‌‌بینی‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر، احتمالِ از بین رفتن‌‌‌‌‌‌‌اش کاهش یابد. و وجودِ دو جنس به این خاطر کافی است چون تضمین می‌‌‌‌‌‌‌کند که نوترکیبیِ بالقوه‌‌‌‌‌‌‌ی ژنی بیشینه شود. وجودِ دو جنس، سلامت و سرسختی را تضمین می‌‌‌‌‌‌‌کند؛ چون مولفه‌‌‌‌‌‌‌های شیمیایی را به‌‌‌‌‌‌‌طور کارآمدی با هم ترکیب می‌‌‌‌‌‌‌کند تا مصونیت از بیماری ایجاد کند. بنابراین کارِ مردها ”این است که ابزاری فراهم آورند که زن‌‌‌‌‌‌‌ها بتوانند در برابر بیماری‌‌‌‌‌‌‌ها مقاومت کنند”: ‌‌‌‌‌‌‌مردها، نه‌‌‌‌‌‌‌تنها به‌‌‌‌‌‌‌هیچ‌‌‌‌‌‌‌وجه ”زائد” نیستند، بل برای آینده‌‌‌‌‌‌‌ی نژادِ بشر ضروری هستند.

این گمانه‌‌‌‌‌‌‌زنی‌‌‌‌‌‌‌های پیچیده (و گاه متافیزیکی) هر چه باشند، یک نتیجه‌‌‌‌‌‌‌ی برجسته دارند: ‌‌‌‌‌‌‌”در زمینه‌‌‌‌‌‌‌ی سکسوآلیته، یک طبیعتِ انسانیِ زنانه هست و یک طبیعتِ انسانیِ مردانه، و این طبیعت‌‌‌‌‌‌‌ها فوق‌‌‌‌‌‌‌العاده از یک‌‌‌‌‌‌‌دیگر متفاوت هستند”. دلیلِ اول و آخرِ این تفاوت‌‌‌‌‌‌‌ها مشخصه‌‌‌‌‌‌‌های تکاملیِ تخمک در زن و بیضه‌‌‌‌‌‌‌ها در مرداست. چون مردها دارای بی‌‌‌‌‌‌‌شمار اسپرم هستند (که با هر جهشی، میلیون‌‌‌‌‌‌‌ها اسپرم آزاد می‌‌‌‌‌‌‌شود)، و زن‌‌‌‌‌‌‌ها مقدارِ کم و محدودی تخمک دارند (نزدیک به ۴۰۰ تخمک در طولِ عمر)، پس نتیجه گرفته شده است که مردها نیروی محرکه‌‌‌‌‌‌‌ی تکاملی‌‌‌‌‌‌‌ای در پراکندنِ دانه‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌شان دارند تا بدین‌‌‌‌‌‌‌وسیله موفقیتِ تنوع و تولیدمثل را تضمین می‌‌‌‌‌‌‌کنند، و بنابراین مردها نیروی محرکه‌‌‌‌‌‌‌ی تکاملی‌‌‌‌‌‌‌ای به بی‌‌‌‌‌‌‌قیدی در امورجنسی دارند؛ اما زن‌‌‌‌‌‌‌ها علاقه‌‌‌‌‌‌‌ی یکسانی به ذخیره‌‌‌‌‌‌‌کردن انرژی دارند و از غریزه‌‌‌‌‌‌‌ی حفاظت برخوردار شده‌‌‌‌‌‌‌اند و بنابراین میل به تک‌‌‌‌‌‌‌همسری دارند. از این نظریه می‌‌‌‌‌‌‌توان توضیحاتی برای دیگر به‌‌‌‌‌‌‌اصطلاح تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های بنیادین بیرون کشید: ‌‌‌‌‌‌‌رقابت در بینِ مردان بیش‌‌‌‌‌‌‌تر است تا در بینِ زن‌‌‌‌‌‌‌ها، و مردها کششِ بیش‌‌‌‌‌‌‌تری به چندهمسری و حسادت دارند اما زن‌‌‌‌‌‌‌ها ”منعطف‌‌‌‌‌‌‌تر” و رام‌‌‌‌‌‌‌تر هستند، و اراده‌‌‌‌‌‌‌ی جنسی و ظرفیتِ برانگیختگی در مردها بیش‌‌‌‌‌‌‌تر از زن‌‌‌‌‌‌‌هاست:

«جماع، صرف‌‌‌‌‌‌‌نظر از این‌‌‌‌‌‌‌که کدام جنس تمایل به این کار می‌‌‌‌‌‌‌کند یا فرض شود که لذتِ بیش‌‌‌‌‌‌‌تری از این راه به او می‌‌‌‌‌‌‌رسد، از نظر همه‌‌‌‌‌‌‌ی مردم ضرورتا یک خدمت یا لطفی است که زنان به مردان ارائه می‌‌‌‌‌‌‌دهند، و نه بر عکس.» (سیمونز ۱۹۷۹)

پیداست که علاقه‌‌‌‌‌‌‌ی شدیدِ روشنفکرانه‌‌‌‌‌‌‌ای به چنین توضیح‌‌‌‌‌‌‌های تکاملی‌‌‌‌‌‌‌ای وجود دارد: ‌‌‌‌‌‌‌چون هر جا که دانشمندانِ اجتماعی به پیچیدگی رسیده‌‌‌‌‌‌‌اند، این توضیح‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌آیند و آن پیچیدگی را ساده و روشن می‌‌‌‌‌‌‌سازند؛ و هر جا که دیگران به احتمال‌‌‌‌‌‌‌های صرف رسیده‌‌‌‌‌‌‌اند، این توضیح‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌آیند و به جای آن احتمال‌‌‌‌‌‌‌ها قطعیت می‌‌‌‌‌‌‌نشانند. هم‌‌‌‌‌‌‌چنین، منطقِ سیاسیِ مشخصی نیز در پشتِ این نظریه‌‌‌‌‌‌‌های تکاملی هست: ‌‌‌‌‌‌‌این نظریه‌‌‌‌‌‌‌ها، در فضای فرهنگیِ محافظه‌‌‌‌‌‌‌کارانه، توضیحی سرراست برای مسائلِ اجتماعیِ لجوج [که پاسخ‌‌‌‌‌‌‌شان دیریاب است] فراهم می‌‌‌‌‌‌‌کنند؛ برای مثال، چرا مردها این‌‌‌‌‌‌‌قدر در برابر تغییر سرسخت هستند، یا چرا همجنسگراهای مرد نسبت به لزبین‌‌‌‌‌‌‌ها این‌‌‌‌‌‌‌قدر در امورجنسی بی‌‌‌‌‌‌‌قید و بند هستند. چنین نظریه‌‌‌‌‌‌‌هایی به نظر می‌‌‌‌‌‌‌رسد که می‌‌‌‌‌‌‌خواهند از باورهای شایع و عرفی‌‌‌‌‌‌‌ای دفاع کنند که درباره‌‌‌‌‌‌‌ی طبیعی‌‌‌‌‌‌‌بودنِ تقسیم‌‌‌‌‌‌‌بندیِ جنسی هستند (و این جنبه‌‌‌‌‌‌‌ی مثبتِ این نظریه‌‌‌‌‌‌‌هاست). آن‌‌‌‌‌‌‌ها نه علیه که موافقِ پیش‌‌‌‌‌‌‌داوری‌‌‌‌‌‌‌های مردمی هستند. اگر ادعا دارند که می‌‌‌‌‌‌‌توانند چیزی را توضیح دهند (عشق در اولین نگاه ”ممکن است پاسخِ قدرتمندِ بدن به رایحه‌‌‌‌‌‌‌ی مجموعه‌‌‌‌‌‌‌ای متنوع از آنتی‌‌‌‌‌‌‌ژن‌‌‌‌‌‌‌های بافتی باشد”؛ همجنسگرایی برای اشاعه‌‌‌‌‌‌‌ی نوع‌‌‌‌‌‌‌دوستی در بین فرزندزادگان ضروری است)، اما نمی‌‌‌‌‌‌‌توانند چیزهای دیگری را به‌‌‌‌‌‌‌طور کلی و اقناع‌‌‌‌‌‌‌گرانه‌‌‌‌‌‌‌ای توضیح دهند (چرا تنوعی بین فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌های مختلف هست، یا چرا تاریخ مکررا دستخوشِ تغییراتِ شدید و سریع اجتماعیِ می‌‌‌‌‌‌‌شود و نگرش‌‌‌‌‌‌‌های تازه‌‌‌‌‌‌‌ای به جنسیت و سکسوآلیته به وجود می‌‌‌‌‌‌‌آید).

تکامل‌‌‌‌‌‌‌گراییِ جدید (در مقام یک رویکرد) نهایتا و عمیقا دلالت‌‌‌‌‌‌‌های محافظه‌‌‌‌‌‌‌کارانه‌‌‌‌‌‌‌ای دارد، چون اگر رفتارِ اجتماعی و جنسیِ ما را تلاقیِ اتفاقیِ ژن‌‌‌‌‌‌‌ها توضیح می‌‌‌‌‌‌‌دهند، پس احتمالِ تغییردادنِ چیزها باید خیلی خیلی کم باشد. اگر، همان‌‌‌‌‌‌‌طور که ه. ی. آیزنک و گلن ویلسن تایید کرده‌‌‌‌‌‌‌اند، ”منبعِ قوی و اساسیِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی‌‌‌‌‌‌‌ای برای نگرش‌‌‌‌‌‌‌های متنوعِ جنسی در مردان و زنان” وجود دارد، پس مطالباتِ فمینیستی (یا حتی اصلاحاتِ لیبرالی) مطالباتی تخیلی هستند. همان‌‌‌‌‌‌‌طور که مدافعانِ اولیه‌‌‌‌‌‌‌ی جبرگراییِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی می‌‌‌‌‌‌‌گفتند، در آن موقع که فعالیتِ فمینیستی تازه آغاز شده بود، ”آن تصمیمی که در جمعِ تک‌‌‌‌‌‌‌یاخته‌‌‌‌‌‌‌های پیشاتاریخی گرفته شده را نمی‌‌‌‌‌‌‌توان با قوانین مجلس لغو کرد”. گویا در این مورد، بحثِ کمی وجود دارد.

یا برخی و یا همه‌‌‌‌‌‌‌ی این‌‌‌‌‌‌‌ها البته ممکن است حقیقت داشته باشد. مسئله این است که با آوردنِ شاهد و مدرک از زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسی و تاریخِ طبیعی و انگاره‌‌‌‌‌‌‌هایی از اوایلِ تاریخِ بشر، نمی‌‌‌‌‌‌‌توان گفت که به نتیجه‌‌‌‌‌‌‌ی قطعی و غایی رسیده‌‌‌‌‌‌‌ایم. شاید غیرممکن باشد که گفت فرضیه‌‌‌‌‌‌‌های زیست‌‌‌‌‌‌‌شناسیِ اجتماعی یا روان‌‌‌‌‌‌‌شناسیِ تکاملی باطل هستند (چه کسی می‌‌‌‌‌‌‌داند که ”علم” در آینده چه برگی رو خواهد کرد؟ )، اما همین‌‌‌‌‌‌‌قدر هم سخت می‌‌‌‌‌‌‌توان تاییدشان کرد. در دنیایِ واقعیِ سکسوآلیته‌‌‌‌‌‌‌ای که ما زیست‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌کنیم، امور اندکی پیچیده‌‌‌‌‌‌‌تر از آن است که روحانیونِ بلندمرتبه‌‌‌‌‌‌‌ی ”سنتِ جنسی” (که این تکامل‌‌‌‌‌‌‌گراهای جدید را هم باید در این شمار دانست) فکر کنند.

دفاعِ دوآتشه از جبرگراییِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی عموما سه گونه استدلال دارد: ‌‌‌‌‌‌‌استدلال از راهِ قیاس؛ اتکای بیش از حد (که تقریبا به حدِ استبدادگریِ روشنفکرانه‌‌‌‌‌‌‌ای رسیده) به ”اظهاراتِ متوسط”؛ و چیزی که باید آن را فرضیه‌‌‌‌‌‌‌ی ”سیاه‌‌‌‌‌‌‌چاله” نامید تا بهتر فهمیده شود. همه‌‌‌‌‌‌‌ی این سه استدلال، سرشار از مشکل هستند. [در فصل بعدی، این سه استدلال را روشن‌‌‌‌‌‌‌تر خواهیم کرد.]