شناسنامه:
توتالیتاریسم
هانا آرنت
برگردان: محسن ثلاثی
طرح جلد و برگ آرایی: روح الامین امینی
ناشر: انتشارات آرمان شهر
سری: سکوت را بشکنیم
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۲
شماره گان: ۱۰۰۰
پیشگفتار
دستنویس اصلی کتاب خاستگاههای توتالیتاریسم[۱] در پاییز سال ۱۹۴۹، چهار سال پس از شکست آلمان هیتلری و پیش از مرگ استالین بهپایان رسیده بود. نخستین چاپ این کتاب در سال ۱۹۵۱ پدیدار شد. سالهایی که بر سر نوشتن این کتاب گذاشتم، از سال ۱۹۴۵ بهبعد، نخستین دورۀ آرامش نسبی پس از دههها آشفتگی، آشوب و هراس آشکار بوده است– انقلابهای پس از جنگ جهانی، سر برکشیدن جنبشهای توتالیتر، تحلیل رفتن حکومت پارلمانی و بهدنبال آن، همهگونه بیدادگری[۲] نوین، از دیکتاتوریهای فاشیستی و نیمهفاشیستی گرفته تا دیکتاتوریهای تکحزبی و نظامی و سرانجام، استقرار بهظاهر استوارانۀ حکومتهای توتالیتر برپایۀ پشتیبانی تودهای[۳]: در روسیه در سال ۱۹۲۹، سالی که اکنون بیشتر سال «انقلاب دوم» خوانده میشود و در آلمان در سال ۱۹۳۳٫
با شکست آلمان نازی، بخشی از داستان ما بهسرآمده بود. بهنظر میرسید که با این رخداد، نخستین لحظۀ مناسب برای گریستن رویدادهای معاصر با نگاه بازپسنگر یک تاریخنگار و شور تحلیلی یک دانشمند سیاسی فرا رسیده باشد؛ البته نه هنوز بدون خشم و از روی سنجش[۴]، ولی همچنان با غم و اندوه و گرایشی به افسوس، و نه دیگر با خشم گنگ و هراس فلجکننده. بههر روی، در این زمان نخستین لحظۀ ممکن برای بررسی دقیق مسایلی که بهترین بخش زندگی نسل مرا بهناگریز دربرگرفته بودند، فرا رسیده بود: چه پیش آمد؟ چرا پیش آمد؟ و چگونه میتوانست پیش آمده باشد؟ زیرا شکست آلمان افزون بر آنکه کشوری ویران و ملتی را که احساس میکرد به«نقطۀ صفر» تاریخ خویش گام گذاشته است بهدنبال آورد، کوهی از اسناد دستنخورده را دربارۀ هر یک از جنبههای دوازده سالی که رایش هزارسالۀ هیتلری توانسته بود دوام آورد، نیز برجای نهاد. نخستین گزیدههای غنی از این انبوه اسناد که حتی امروزه نیز به اندازه کافی منتشر و بررسی نشدهاند، در ارتباط با دادگاه جنایتکاران جنگی برجستۀ نورمبرگ در سال ۱۹۴۶، در دوازده جلد تحت عنوان، توطئه و تجاوز نازی[۵] پدیدار شد.
بههر روی، زمانی که دومین چاپ این کتاب در سال ۱۹۵۸، بیرون آمد، مواد مستند بیشتری دربارۀ رژیم نازی در کتابخانهها و آرشیوها در دسترس قرار گرفته بودند. هر چند چیزهایی که در این زمان فراگرفته بودم بسیار جالب بودند؛ اما چه در تحلیل و چه در احتجاجهای چاپ نخست کتاب، نیاز چندانی بهدگرگونیهای اساسی احساس نمیشد. افزونهها و جابهجاییهای گوناگونی در نقلقولهای پاینوشتها میبایست آورده شوند. از همین روی، متن کتاب تا اندازۀ زیادی حجیم گشته بود؛ اما همۀ این دگرگونیها ماهیتی فنی داشتند. در سال ۱۹۴۹، تنها بخشی از اسناد دادگاه نورمبرگ بهترجمۀ انگلیسی شناخته شده بود. شمار زیادی از کتابها، جزوهها و مجلههایی که در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ در آلمان انتشار یافته بودند، هنوز در دسترس قرار نداشتند. وانگهی، در تعدادی از این افزونهها، برخی از مهمترین رویدادهای پس از مرگ استالین- بحران جانشینی و سخنرانی خروشچف در بیستمین کنگرۀ حزب– و اطلاعات تازه دربارۀ رژیم استالینی را که در انتشارات اخیر گنجانده شده بودند در نظر گرفته بودم. از این گذشته، بینشهایی که ماهیت دقیق نظری داشتند و با تحلیل من از عناصر چیرگی تام[۶] در بستگی تنگاتنگ بودند، برای من مطرح گشته بودند، که در آن زمان که دستنویس اصلی این کتاب را با عنوان نهچندان جامع «ملاحظات جامع» بهپایان رسانیده بودم، بهذهنم راه نیافته بودند. فصل پایانی این چاپ از کتاب، با عنوان «ایدیولوژی و ارعاب» جایگزین آن «ملاحظات» گشته است. قسمتهایی از آن که هنوز معتبر مینمودند، بهفصلهای دیگر کتاب انتقال داده شدند. بهچاپ دوم این کتاب، پیشگفتاری افزوده بودم که در آن، از پیدایی نظام روسی در کشورهای اقماری و نیز دربارۀ انقلاب مجارستان بهاختصار بحث کردم. این مبحث که زمانی بسیار جلوتر نوشته شد، بهخاطر پرداختن بهرویدادهای معاصر آهنگی دگرگونه داشت و در بسیاری از جزییات اکنون دیگر اعتبارش را از دست داده است. در این چاپ آن پیشگفتار را حذف کردهام و این تنها تفاوت اساسی است که با چاپ دوم پیدا کرده است.
آشکار است که پایان جنگ، بهمنزلۀ پایان حکومت توتالیتر در روسیه نبود، بلکه برعکس، بهبلشویکی کردن اروپای خاوری، یعنی بهگسترش حکومت توتالیتر انجامید. صلح تنها نقطۀ عطف مهمی را بهدست داده است تا از آنجا بتوانیم همانندیها و ناهمانندیهای روشها و نهادهای دو رژیمتوتالیتر را بهتحلیل کشیم؛ نه پایان جنگ جهانی دوم، بلکه مرگ استالین هشت سال پس از آن، تعیین کننده بود. با نگاهی بهگذشته، چنین مینماید که مرگ استالین تنها بهیک بحران جانشینی و یک «نرمش» موقتی تا ظهور یک رهبر تازه نینجامید، بلکه یک فراگرد توتالیترزدایی[۷] موثق ولی نه چندان آشکار را نیز بهدنبال آورد. از این روی، از دیدگاه رویدادها دلیلی در دست نبود که این بخش از داستان را تا تاریخ کنونی دنبال کنیم. تا آنجا که دانش ما از این دوره مورد بحث میگوید، فراگرد یاد شده چندان دگرگونی شگرفی پیدا نکرده است که بهبازنگری و افزونههای گستردهای نیاز داشته باشد. برخلاف آلمان که هیتلر در آن جنگ خویش را بهعمد فرا میگسترد، تو گویی که یک حکومت توتالیتر کامل تنها در آلمان فرمانروایی داشت، دورۀ جنگ در روسیه، یک زمان تعلیق موقتی چیرگی تام بهشمار میآید. برای مقاصد بررسی من، سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۴۱ و سپس باز سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۳ روسیه، اهمیت اساسی دارند و متاسفانه منابع ما دربارۀ این دورهها کمیابند و همان ماهیتی را دارند که در ۱۹۵۸ و حتی ۱۹۴۹ دارا بودند. در روسیه هیچ رویدادی رخ نداده است و بهاحتمال در آینده نیز رخ نخواهد داد که همان پایان روشن داستان رژیم هیتلری را بهما بنمایاند و ما را بههمان مواد مستند شسته و رفته و انکارناپذیر آلمان نازی مجهز سازد.
تنها افزونۀ مهم بر دانش ما، محتویات آرشیو اسمولنسک[۸] (انتشار یافته در سال ۱۹۵۸ از سوی مرلفینسود[۹]) است که آن هم تنها کمیابی شدید اسناد و آمارهای[۱۰] اساسی در این زمینه را اثبات کرده است، کمیابی که بر سر راه هرگونه تحقیق در مورد این دوره از تاریخ روسیه، همچون یک سد بلند پابرجای مانده است. زیرا اگر چه این آرشیو (که در دفترهای مرکزی حزبی اسمولنسک از سوی دستگاه جاسوسی آلمان کشف شد و سپس بهدست نیروهای آمریکایی اشغال کنندۀ آلمان افتاد) دوصد صفحه اسناد را دربر میگیرد و یک دورۀ زمانی از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۸ را میپوشاند؛ اما حجم اطلاعاتی که بهدست ما نمیدهد، بهراستی شگفتانگیز است. حتی با وجود «انبوه بیشمار اسناد مربوط بهتصفیههای» سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۷، هیچ اشارهای بهشمار قربانیان یا دادههای آماری حیاتی دیگر، در آن بهعمل نیامده است. هرجا که ارقامی داده میشوند، بهگونۀ نومیدکنندهای متناقضند. سازمانهای گوناگون آمارهای گوناگون ارائه میدهند. تنها چیزی که بدون هیچ گمانی میتوانیم از این آرشیو دریابیم، این است که بسیاری از ارقام اساسی اگر هم وجود داشته باشند، بهدستور حکومت از این آرشیو بیرون کشیده شدهاند[۱۱]. همچنین این آرشیو دربردارندۀ هیچ اطلاعی دربارۀ روابط شاخههای گوناگون اقتدار حکومتی «میان حزب، ارتش و سازمان امنیتی» نیست و درباره خطوط ارتباط و فرماندهی سخن نمیگوید. سخن کوتاه، دربارۀ ساختار سازمانی رژیم استالینی چیزی نمیدانیم، حال آنکه در مورد آلمان نازی، در این باره اطلاعات فراوانی داریم[۱۲].بهتعبیر دیگر، از آنجا که بهخوبی میدانیم که انتشارات رسمی شوروی بیشتر بهاهداف تبلیغاتی بهکار میرفتهاند و آشکارا غیر قابل اعتمادند، اکنون چنین مینماید که منابع موثق و آمارهای معتبر شاید هرگز وجود نداشتهاند.
پرسش بسیار جدیتر این است که آیا یک بررسی دربارۀ توتالیتریسم میتواند آنچه را که در چین رخ داده است و هنوز هم رخ میدهد، ندیده گیرد. در اینجا دانش ما حتی از آنچه که در مورد سالهای ۱۹۳۰ روسیه گفته شد نیز نامطمئنتر است، بخشی بدین خاطر که کشور چین پس از انقلاب پیروز خود در منزوی نگهداشتن خویش از بیگانگان حتی از روسیه هم موفقتر بوده است و بخشی دیگر از آن روی که تغییر بیعتدادگان[۱۳] بلندپایۀ حزب کمونیست چین هنوز بهیاری ما نیامدهاند؛ امری که بهخودی خود به اندازه کافی مهم است. پس از ۱۷ سال، اندک اطلاع موثقی که از چین کمونیست داریم نشان میدهد که میان این کشور و روسیۀ کمونیست اختلافهای بسیار چشمگیری وجود دارند: پس از سپری شدن یک دورۀ خونریزی قابل ملاحظۀ اولیه، شمار قربانیان این خونریزی در نخستین سالهای دیکتاتوری، معقولانه ۱۵ میلیون نفر تخمین زده شد، حدود سه درصد جمعیت کشور در سال ۱۹۴۹، که بر حسب درصد، بهنسبت تلفات «انقلاب دوم» استالین، بسیار کمتر بوده است؛ و پس از نابودی مخالفت سازمانیافته، هیچ افزایشی در ارعاب و کشتار همگانی مردم بیگناه دیده نشد و از «دشمنان عینی»[۱۴] و محاکمات نمایشی سخنی بهمیان نیامد و با وجود شمار زیادی از اعترافات عمومی و «انتقاد از خود»، جنایتهای آشکار انجام نگرفتند. گفتار پرآوازۀ مائو بهسال ۱۹۵۷ «دربارۀ شیوۀ درست حل تناقضهای میان مردم» که بهطور معمول تحت عنوان گمراه کنندۀ «بگذار صد گل بشکفد» معروف شده است، بیگمان درخواست آزادی نبود؛ امانشان میداد که تناقضهای غیر تنازعآمیز میان طبقهها و از آن مهمتر میان مردم و دولت، حتی در یک دیکتاتوری کمونیستی بهرسمیت شناخته شده بود. شیوۀ برخورد با مخالفان، شیوۀ «تصحیح افکار» بود که با یک روش آراستۀ قالببندی دائمی و مکرر اذهان انجام میگرفت، روشی که کم و بیش در مورد کل جمعیت کشور پیاده میشد. ما هرگز بهخوبی نمیدانستیم که این روش در زندگی روزانه چگونه اعمال میشد و چه کسانی از آن معاف بودند؛ یعنی چه کسانی مسئول اجرای این روش «قالببندی» بودند، و از پیامدهای «شستوشوی مغزی» هیچ اطلاعی نداشتیم و نمیدانستیم که آیا این عمل شستوشو بادوام بود و در واقع توانسته بود دگرگونیهای شخصیتی بهبار آورد یا نه. اگر بهاعلامیههای رسمی رهبری چین اعتماد کنیم، باید بگوییم تنها چیزی که این روش بهبار آورد، ریاکاری در یک سطح وسیع بود که «زمینههای مساعد برای ضد انقلاب» را فراهم میساخت. اگر این کار یک نوع ارعاب بوده باشد که بیگمان هم بود، باید گفت که ارعاب از یک گونۀ دیگر بود و پیامدهایش هرچه هم که بوده باشد، بهکشته شدن ده درصد از جمعیت کشور نینجامید. رهبری چین مصلحت ملی[۱۵] را آشکارا بهرسمیت شناخت و روا داشت که کشور بهگونهای مسالمتآمیز توسعه یابد و از کاردانی بازماندگان طبقۀ حاکم پیشین استفاده شود و ضوابط دانشگاهی و حرفهای رعایت گردد. کوتاه سخن، آشکار است که «اندیشۀ» مائوتسهتونگ در همان خطوطی که استالین (و یا هیتلر) مقرر کرده بود، جریان نداشت و او یک قاتل غریزی نبود و احساس ملیتگرایانه که در خیزشهای انقلابی کشورهای مستعمرۀ پیشین بسیار برجسته است، چندان نیرومند بود که بتواند در چین کمونیست حدودی بر چیرگی تام اعمال کند. همۀ این چیزهایی که گفته شد، با برخی از هراسهایی که در این کتاب بیان شدهاند تناقض داشتند.
از سوی دیگر، حزب کمونیست چین پس از پیروزی یکباره چنین هدفی را در پیش گرفت که «از نظر سازمانی بینالمللی، در پهنۀ ایدیولوژی فراگیر و در آرزوی سیاسیاش جهانی» باشد؛ یعنی این که صفات با گسترشِ ستیز چین و شوروی برجستهتر گشتند، گرچه خود این ستیز را میتوان بهقضایای ملی بیشتر مرتبط دانست تا ایدیولوژیک. پافشاری چینیها بر اعادۀ حیثیت استالین و نکوهش کوششهای روسها در جهت توتالیترزدایی با برچسب انحراف «تجدیدنظرطلبانه»، خود به اندازه کافی بدشگون است و از این هم بدتر، آنها این کار را با یک سیاست بینالمللی گرچه تاکنون موفق ولی آشکارا خشن ساختهاند که هدفش رخنه دادن ماموران چینی در هر جنبش انقلابی و زنده ساختن کمینترن بهرهبری پکن است[۱۶]. داوری دربارۀ هریک از این تحولات در لحظۀ کنونی دشوار است، چرا که ما از آن اطلاع کافی نداریم و همچنین هیچ یک از این تحولات هنوز جریانش پایان نگرفته است. بهاین سر درگمیها که در سرشت این موقعیت نهفتهاند، گرفتاریهای خود ساختهمان را نیز متاسفانه افزودیم. زیرا آن چیزهایی که ما از دورۀ جنگ سرد بهارث بردهایم؛ یعنی «دشمنی با ایدیولوژی» و ضدیت با کمونیسم که خود اینها هم دارند بهگونۀ یک آرزوی جهانی درمیآیند و ما را بهساختن افسانهای از آن خودمان وسوسه میکنند، قضایا را چه در نظریه چه در عمل آسانتر نمیسازند، بلکه تنها موجب میشوند از تفاوت قائل شدن میان دیکتاتوریهای کمونیستی تکحزبی که در واقعیت با آن روبهرو هستیم با آن حکومت بهقطع توتالیتری که در چین البته بهصورتهای دیگر ممکن است گسترش یابد، سرباز زنیم. البته جان کلام این نیست که: چین کمونیست با روسیۀ کمونیست تفاوت دارد و یا روسیۀ استالینی با آلمان هیتلری متفاوت بود. میخوارگی و بیکفایتی که در هر توصیفی از روسیۀ سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۲۰ بهگونۀ گستردهای رخ مینمایند و تا امروز نیز گسترش دارند، در داستان آلمان نازی نقشی بازی نکردند، همچنان که سنگدلی توصیفناپذیر و بیدلیلی که در اردوگاههای کار اجباری و مرگ رژیم نازی دیده شد، بهنظر نمیرسد که در اردوگاههای کار روسی بهطور وسیع وجود داشته باشد؛ زندانیان در این اردوگاهها بیشتر از سهلانگاری میمردند تا شکنجه. فساد، داغ ننگی که از همان آغاز بر پیشانی دستگاه اداری روسیه خورده بود، در آخرین سالهای رژیم نازی نیز وجود داشت؛ اما در چین پس از انقلاب هرگز دیده نشد. این گونه تفاوتها را میتوان بهچندین برابر افزایش داد؛ اینها اهمیت بسیار دارند و بخشی از تاریخ ملی این کشورها را میسازند؛ اما در صورت حکومت آنها تاثیر مستقیمی ندارند. سلطنت مطلقه در اسپانیا، فرانسه، انگلیس و پروس، بیگمان متفاوت بود؛ اما با این همه، صورت حکومت در هر یک از این کشورها یکی بود. در بحث ما نکتۀ تعیین کننده این است که حکومت توتالیتر از حکومتهای دیکتاتوری و بیدادگری تفاوت دارد؛ توانایی بازشناخت این حکومتها از یکدیگر بههیچ روی یک قضیۀ دانشگاهی نیست که بتوان با خاطری آسوده به«نظریه پردازان» واگذارش کرد؛ چرا که چیرگی تام تنها صورتی از حکومت است که همزیستی با آن امکانناپذیر است.
از این روی، ما دلایل زیادی در دست داریم که واژۀ «توتالیتر» را با پرهیز و احتیاط بهکار بریم. از سوی دیگر، دلایل بسیاری در دست است که باید سخت نگران باشیم. ما اکنون شاهد نخستین تصفیۀ سراسری حزبی در چین، همراه با تهدیدهای آشکار همگانی هستیم. اگر این تهدیدها جامۀ عمل بهخود پوشانند، بهخوبی میتوانند همان اوضاعی را فراهم سازند که در روسیۀ استالینی از آنها بهخوبی آگاهی داریم. ما نمیدانیم که این تحول ناگهانی را چه عاملی بهبار آورد که «میگویند حتی کارمندان باتجربۀ چینی را نیز شگفتزده ساخت» (ماکس فرانکل در نیویورک تایمز، ۲۶ ژوئن ۱۹۶۶). آیا این واقعه پیامد یک کشمکش جانشینی است که با دقت از مردم پنهان نگهداشته شده است و یا نتیجۀ ناکامیهای اخیر چین در روابط بینالمللیاش است؛ اما ادعاهای جنونآمیز وجود یک «ضدانقلابی بورژوایی» که آشکار است که وجود خارجی ندارد و گفته میشود که از سوی «تجدیدنظرطلبان»، عناصر «ضد حزبی» در درون حزب، «مارهای زنگی» و «علفهای هرز زهرآگین» در میان روشنفکران تقویت میشود، میتواند بهآسانی بههمان تغییر رژیمی انجامد که همچون «انقلاب دوم» روسیه دیکتاتوری لنین را برانداخت و فرمانروایی توتالیتر استالین را برپای ساخت. بههر روی، چنین ملاحظاتی هنوز چیزی بیشتر از تاملات صرف نیستند؛ اما این واقعیت همچنان پابرجای است که چین هنوز هم حتی از روسیه طی وخیمترین دورهاش، برای ما ناشناختهتر است. حتی هر کوششی در جهت تحلیل صورت کنونی حکومت چین نیز گستاخانه است، چرا که این صورت هنوز پایدار نشده است.
برخلاف کمیابی و نامطمئنی منابع تازه برای بهدست آوردن آگاهی واقعی دربارۀ حکومت توتالیتر، افزایش حجیمی در بررسیهای انواع دیکتاتوریهای نوین از توتالیتر گرفته تا غیرتوتالیتر، در این پانزده سال گذشته مییابیم. این قضیه بهویژه در مورد آلمان نازی و روسیۀ شوروی مصداق دارد. اکنون آثار بسیاری در این باره در دست هستند که برای هرگونه بررسی آتی این موضوع بهراستی گریزناپذیرند و من هرچه بیشتر کوشیدهام تا کتابشناسی پیشین خود را با این منابع تکمیل سازم. تنها یک دسته از منابع راجع بهاین موضوع را بهاستثنای چند منبع بهعمد کنار گذاشتهام و آن یادداشتهای انتشاریافته از سوی فرماندهان و بلندپایگان نازی پیشین پس از پایان گرفتن جنگ جهانی دوم است. این واقعیت که اینگونه پوزشنامهها عاری از صداقتند، به اندازه کافی قابل فهمند و نباید آن را ندیده گرفت؛ اما فقدان جامع بودن این خاطرات در مورد آنچه که درعمل اتفاق افتاد و نقشی که نویسندگان در جریان رویدادها بازی کردند، بهراستی شگفتانگیز است و بهجز آن که از نظر روانشناسی سودی برای ما داشته باشد، هر استفادۀ دیگری را از آنها ساقط میسازد.
تا آنجا که به شواهد مربوط است، طرح و نگارش این کتاب در یک زمان پیشرس، از آنچه که درعقل تصورش میرفت، کمتر دشواری بهبار آورد. ایننکته در مورد اسناد مربوط بههر دو گونه توتالیتاریسم نازی و بلشویکی صدق میکند. یکی از شگفتیهای آثار راجع بهتوتالیتاریسم این است که همۀ کوششهایی که در جهت نگارش «تاریخ» آن از سوی معاصران بهعمل آمده بودند، با اینکه برابر با هرگونه ضوابط دانشگاهی میبایست بر فقدان منابع بیطرف و درگیری عاطفی بیش از حد استوار بوده باشند، با این همه، از آزمون زمان بهطورکامل پیروز بهدرآمدهاند. زندگینامۀ هیتلر نوشتۀ کنراد هایدن[۱۷] و زندگینامۀ استالین نوشتۀ بوریس سووارین[۱۸] که هر دو در سالهای ۱۹۳۰ نوشتهاند و منتشر گشتهاند، از برخی جهتها از زندگینامههای نمونۀ آلان بولاک[۱۹] و ایزاک دویچر[۲۰] درستتر از کار درآمدهاند و تقریباً در همۀ جهتها از این دو نمونۀ اخیر بهموضوع مربوطترند. این قضیه میتواند دلایل بسیاری داشته باشد؛ امایکی از آن دلایل بهقطع همین واقعیت ساده است که مواد مستند بعدی در هر دو، تنها در جهت تصدیق و فرا انباشتن آنچه را که از طریق تغییر بیعت دادگان بلندپایه و گزارشهای شواهد عینی دیگر برای ما از پیش شناخته بودهاند، عمل کردهاند.
بیایید قضیه را کمی جدیتر مطرح کنیم: ما برای دانستن این که: استالین جنایتهایی را مرتکب شده بود و یا این مرد بهاصطلاح «دیوانهوار مشکوک» تصمیم گرفت که بههیتلر اعتماد کند، نیازی بهسخنرانی محرمانۀ خروشچف نداریم. او نسبت بههر کسی که میخواست و درصدد بود که نابودش کند، بهگونهای موجه بدگمان بود و این بدگمانیها درعمل هر کسی را در بلندترین سطوح حزب و دولت دربر میگرفتند. او بهطبع بههیتلر اعتماد داشت، چرا که بدی او را نمیخواست؛ اما در مورد قضیۀ نخست، اعترافات تکاندهندۀ خروشچف که–بدین دلیل آشکار که شنوندگان او و خودش همگی در داستان حقیقی درگیر بودند- حقایق لاپوشیکردۀ آن از حقایق آشکار شدۀ آن بیشتر بود، این نتیجۀ تاسفبار را داشت که در نظر بسیاری از افراد (و البته پژوهشگرانی که عشق حرفهای به منابع رسمی دارند) جنایتکاری عظیم رژیم استالین را تخفیف دادند، جنایتی که نه تنها شامل افترا زدن و قتل چندصد یا چند هزار شخصیت سیاسی و ادبی برجسته بود که میشد پس از مرگ استالین از آنها «ادعادۀ حیثیت» کرد، بلکه نابودی میلیونها مردم گمنامی را نیز دربر میگرفت که هیچ کس حتی خود استالین نیز نمیتوانست آنها را مشکوک بهفعالیتهای «ضدانقلابی» بداند. خروشچف با افشای چند جنایت، جنایتکاری کل رژیم را لاپوشی کرد و درست علیه همین لاپوشی و ریاکاری فرمانروایان کنونی روسیه- که همگی برکشیدگان استالین هستند- است که نسل جوانتر روشنفکران روسی اکنون در حالت شورش تقریباً آشکار هستند؛ زیرا آنها هر چیزی را که باید دربارۀ «تصفیههای تودهگیر، تبعید و نابودی وسیع مردم» بدانند، بهخوبی میدانند[۲۱]. وانگهی، توجیه جنایتهایی که خروشچف بدانها معترف شده بود– بدگمانی جنونآمیز استالین- اساسیترین جنبۀ ارعاب توتالیتر را لاپوشی کرد؛ یعنی این که ارعاب توتالیتر حتی پس از نابود شدن مخالف سازمانیافته همچنان برقرار خواهد ماند؛ در حالی که فرمانروای توتالیتر بهخوبی میداند که دیگر دلیلی برای هراسناک بودن وجود ندارد. این قضیه بهویژه در مورد روسیه مصداق پیدا میکند. استالین عظیمترین تصفیههایش را در سال ۱۹۲۸ آغاز نکرده بود، سالی که در آن خودش پذیرفته بود که «ما دشمنان داخلی داریم» و بهراستی که هنوز دلیلی برای هراسناک بودن در دست داشت- او میدانست که بوخارین او را با چنگیزخان مقایسه کرده بود و متقاعد گشته بود که سیاست استالینی «کشور را بهقحطی، ویرانی و یک رژیم پلیسی» میکشاند[۲۲]، همچنان که در واقع نیز چنین شد- بلکه تصفیههای بزرگ استالین در سال ۱۹۳۴ آغاز گشت، زمانی که همه مخالفان پیشین به«خطاهایشان معترف گشته بودند» و خود استالین در هفدهمین کنگرۀ حزب، آن را «کنگرۀ فاتحان» خوانده بود و اعلام کرده بود که «در این کنگره…. دیگر چیزی برای اثبات کردن وجود ندارد و چنین مینماید که دیگر کسی در کنگره نمانده است که با او بجنگیم»[۲۳] در مورد جنبۀ احساس و نیز در مورد اهمیت سیاسی تعیین کنندۀ بیستمین کنگرۀ حزب کمونیست برای روسیۀ شوروی و جنبش کمونیستی، جای کمتر شکی است؛ اما باید گفت که این کنگره بیشتر اهمیت سیاسی دارد تا چیز دیگر؛ پرتوی را که منابع رسمی شوروی در دورۀ پس از استالین بر رخدادهای پیش از آن میافشانند، نباید با پرتو حقیقت اشتباه گرفت.
تا آنجا که بهدانش ما از عصر استالین راجع است، انتشار آرشیو اسمولنسک از سوی فینسود که پیش از این یاد کردهایم، تاکنون هم چنان بهعنوان مهمترین اثر انتشار یافته در این زمینه بهجای مانده است و جای تاسف است که این گزیدۀ تصادفی هنوز انتشار یک منبع مستند گستردهتری را بهدنبال نیاورده است. بهداوری کتاب فینسود، هنوز چیزهای بسیاری مانده است که دربارۀ دورۀ کشمکش استالین برای کسب قدرت در میانۀ دهۀ ۱۹۲۰، باید فرا گرفت. ما اکنون میدانیم که نه تنها بهخاطر رواج گرایش بهمخالفت صریح، بلکه بهدلیل شیوع فساد و میخوارگی در کشور، پایگاه حزب چه قدر مخاطرهآمیز گشته بود؛ دیگر این که ضد یهودیگری بیپرده تقریباً با انواع درخواستهای آزادیخواهانه همراه بود[۲۴]؛ و سرانجام اینکه پیگیری اشتراکی کردن و کولاکزدایی از سال ۱۹۲۸ بهبعد، سیاست اقتصادی نوین، نپ، و همراه با آن، آغاز آشتی میان مردم و حکومت را متوقف ساخته بود[۲۵]. این اقدامها با مقاومت سرسختانه از سوی همبستگی طبقۀ روستایی کشور روبهرو شده بودند؛ روستاییان چنین تصمیم گرفته بودند که «مردن بهتر از پیوستن بهکولخوز است»[۲۶]. آنها اجازه نداده بودند که حزب برای مقابله با کولاکها آنها را بهروستاییان ثروتمند و متوسط و فقیر تقسیم کند[۲۷]. «در اینجا کسی هست که از این کولاکها بدتر است، کسی که صرفا نقشه میکشد که چگونه مردم را شکار کند»[۲۸]؛ و وضع در شهرها چندان هم از روستاها بهتر نبود، در شهرها کارگران از همکاری با اتحادیههای کارگری حزبی سرباز میزنند و مدیران دولتی را «پستفطرتان سیرخورده» و «چشم سفیدان ریاکار» و نظایر آن مینامیدند[۲۹].
فینسود درست میگوید که این اسناد نه تنها «ناخرسندی تودهای گسترده»ای را بهروشنی نشان میدهند، بلکه فقدان هرگونه «مخالفت به اندازه کافی سازمان یافته» علیه کل رژیم را نیز مینمایند. آنچه که او از آن ندیده میگذرد و بهعقیدۀ من از سوی گواهان نیز تایید میشود، این است که شق دیگری بهجای بهقدرت رسیدن استالین و تبدیل یک دیکتاتوری تک حزبی بهچیرگی تام، آشکارا وجود داشت و آن، ادامۀ سیاست نپ بود که ابتکار آغاز آن از لنین بود[۳۰]. از این گذشته، اقدامهایی که از سوی استالین با پیشکشیدن برنامۀ پنجساله در سال ۱۹۲۸ انجام گرفتند؛ یعنی زمانی که سلطۀ او بر حزب تکمیل گشته بود، نشان میدهند که تبدیل طبقهها بهتودهها و نابودی همزمان هرگونه همبستگی گروهی، شرایط ضروری چیرگی تام را تشکیل میدهند.
در ارتباط با دورۀ فرمانروایی بیچون وچرای استالین از ۱۹۲۹ بهبعد، آرشیو اسمولنسک در جهت تایید آنچه که ما پیش از این از منابع کمتر موثق میدانستیم، گرایش دارند. ایننظر حتی در مورد برخی از کاستیهای شگفتانگیز این آرشیو بهویژه در مورد دادههای آماری آن نیز صادق است. همین فقدان دادههای آماری ثابت میکند که رژیم استالین از این جنبه نیز چون جنبههای دیگر، از هرگونه تعارض منطقی جلوگیری میکرد: همۀ واقعیتهایی که احتمال میرفت با افسانۀ رسمی ناسازگار باشند- دادههای مربوط بهبرداشت محصول، جنایتکاری، رخدادهای راستین فعالیتهای «ضدانقلابی» که با افسانههای توطئۀ اخیرتر متفاوت بودند، همچون عدم واقعیت تلقی میشدند. بهراستی که همان بیزاری توتالیتری از هرگونه واقعیت، موجب میشد که چنین دادههایی بهجای آنکه از چهار گوشۀ این کشور بزرگ گردآوری شده بهمسکو آورده شوند، یک باره از طریق انتشار پراودا ایزوستیا یا ارگان رسمی دیگر در مسکو برای مناطق مختلف کشور شناخته میشدند، بهگونهای که هر ناحیه و منطقهای از اتحاد شوروی دادههای آماری و ساختگیاش را بههمان شیوهای دریافت میداشت که ضوابط تقریباً بههمان اندازه ساختگی مربوط بهاجرای نخستین برنامۀ پنج ساله را میگرفت.[۳۱]
در اینجا پارهای از نکات تکاندهندهتری را که پیش از اینها حدس زده میشدند؛ اما اکنون دیگر با گواهان مستند تایید شدهاند، بهاختصار برمیشمارم. ما پیوسته گمان میکردیم؛ اما اکنون وقوف داریم که رژیم استالینی هرگز یک رژیم «یکپارچه» نبود، بلکه «آگاهانه بر محور کارکردهای متداخل، دوگانه و متقارن ساخته شده بود» و این ساخت بدقوارۀ زشت برپایۀ اصل پیشوایی- همان کیش شخصیت- که در آلمان نازی مییابیم، استوار نگه داشته میشد[۳۲]؛ و شاخۀ اجرایی این حکومت ویژه، نه حزب بلکه پلیس بود و «فعالیتهای عملیاتی از طریق مجراهای حزبی تنظیم نمیشدند»[۳۳]. مردم بهطورکامل بیگناهی که رژیم، میلیونها تن از آنها را نابود کرده بود، همان مردمی که بهاصطلاح بلشویکی «دشمنان عینی»[۳۴] خوانده میشدند، میدانستند که «جنایتکاران بدون ارتکاب جنایت هستند[۳۵]؛ درست همین مردم متفاوت از دشمنان راستین پیشین رژیم ـ ترورکنندگان ماموران دولتی، بمباندازان و راهزنان ـ بودند که با «انفعال کامل»[۳۶] از خود واکنش نشان دادند، همان انفعالی که ما از روی الگوهای رفتاری قربانیان ارعاب نازی، بهخوبی آن را میشناسیم. هرگز در این باره شکی وجود نداشته است که «سیل نکوهشهای متقابل» طی تصفیۀ بزرگ، اگرچه برای راه اقتصادی و اجتماعی کشور بلاخیز بود؛ اما برای تقویت فرمانروای توتالیتر بسیار موثر بود؛ اما تازه اکنون میدانیم که استالین چگونه آگاهانه این «زنجیرۀ شوم نکوهشهای متقابل را بهحرکت درمیآورد»[۳۷]. او در ۲۹ ژوئیه بهطور رسمی اعلام کرد که «خصلت جداییناپذیر هر بلشویک در شرایط کنونی باید این باشد که بتوانم دستکم یک دشمن حزبی را تحت هر نقابی بازشناسد». طرح «راهحل نهایی» هیتلر درعمل بهمعنای فرمان «تو باید بکشی» بهبرگزیدگان حزب نازی بود. همچنان که استالین نیز فرمان «تو باید گواهی دروغین بدهی» را بهعنوان دستورالعمل برای همۀ اعضای حزب بلشویک مقرر داشته بود. یک نگاه بهوضعیت عملی امور و سیر رویدادها در یک منطقه از کشور روسیه کافی است تا هرگونه شکی دربارۀ نادرستی نظریۀ اخیر تبدیل بهیقین گردد، نظریهای که بنابرآن، ارعاب دهههای دوم و سوم این سده، «بهای سنگینی از رنج» بود که صنعتی کردن و پیشرفت اقتصادی بر کشور تحمیل کرده بود[۳۸]. ارعاب هرگز چنین پیشرفتی را بهبار نیاورد. بهترین پیامد کولاکزدایی، اشتراکی کردن و تصفیۀ بزرگ، نه پیشرفت و نه صنعتی گشتن سریع، بلکه قحطی، هرجومرج در تولید مواد غذایی و کاهش جمعیت بود. پیامدهای این اقدامها، بحران همیشگی در کشاورزی، وقفه در رشد جمعیت و ناکامی در توسعه و آبادسازی سرزمین متروک سیبری بود. وانگهی، همچنان که آرشیو اسمولنسک بهتفصیل نشان میدهد، شیوههای فرمانروایی استالین همۀ آن کاردانی و تخصص فنّیی را که کشور پس از انقلاب اکتبر بهدست آورده بود، موفقانه نابود ساخت. همۀ اینها که گفته آمد، «بهای سنگین» باور نکردنی بود که برای گشودن درهای مشاغل دولتی و حزبی بهروی بخشهایی از جمعیت کشور که افزونبر عدم تخصص «از نظر سیاسی نیز بیسواد»[۳۹] بودند، بر کشور تحمیل گشته بود؛ بهایی که تنها شامل رنج نبود. حقیقت این است که بهای فرمانروایی توتالیتر چه در آلمان و چه در روسیه چندان سنگین بوده است که هنوز بهگونهای کامل پرداخت نشده است.
پیش از این یادآور شدهایم که فراگرد توتالیترزدایی پس از مرگ استالین آغاز گشت. در سال ۱۹۵۸، هنوز مطمئن نبودم که این «نرمش» چیزی بیش از یک تعدیل موقتی بوده باشد؛ یعنی نوعی اقدام اضطراری بهخاطر بحران جانشینی و نه چندان متفاوت با تخفیف نظارتهای توتالیتر طی جنگ جهانی دوم. حتی امروز هم نمیدانیم که این فراگرد قطعی و برگشتناپذیر هست یا نه؛ اما بیگمان دیگر این فراگرد را نمیتوان موقتی خواند؛ زیرا هرچه هم که روی خط مارپیچ سیاستهای روسیه از ۱۹۵۳ بهاین سوی حساب کنیم، باز هم میتوانیم این واقعیت را انکار کنیم که امپراطوری غولآسای پلیسی تحلیل رفته است و بیشتر اردوگاههای کار اجباری منحل گشتهاند و تصفیۀ تازهای علیه «دشمنان عینی» صورت نپذیرفته است و کشمکشهای میان اعضای «رهبری دسته جمعی» جدید، اکنون با تنزیل رتبهو تبعید از مسکو انجام میپذیرد تا با محاکمات نمایشی، اقرارگیریها و کشتنها. بیگمان، شیوههایی که فرمانروایان جدید در سالهای پس از مرگ استالین در پیش گرفتهاند، هنوز هم بهطوردقیق از الگوی ابداعی استالین پیروی میکنند: باز هم یک هیات حاکم سه نفره[۴۰] که خود استالین آن را در سال ۱۹۲۵ «رهبری دسته جمعی» خوانده بود، پدیدار گشت و پس از چهار سال دسیسه و مبارزه بر سر کسب قدرت، کودتایی مشابهبا کودتای ۱۹۲۵ استالین رخ داد و خروشچف در سال ۱۹۵۷ قدرت را بهدست گرفت. از نظر فنی، کودتای خروشچف تقریباً با همان شیوههای نکوهش شدۀ او انجام پذیرفت. او نیز برای قبض قدرت در سلسله مراتب حزبی، بهیک نیروی بیرون از حزب نیاز داشت و بهطوردقیق بههمان شیوهای از پشتیبانی مارشال ژوکوف و ارتش سود جست که استالین در کشمکش جانشینی سیسال پیش از این، از روابط شخصیاش با پلیس مخفی استفاده کرده بود.[۴۱] درست همچنان که در مورد استالین دیدیم که پس از کودتا قدرت برتر نه در پلیس بلکه همچنان در حزب باقی مانده بود، در مورد خروشچف نیز «درپایان سال ۱۹۵۷، حزب کمونیست اتحاد شوروی برتری بیچون و چرا در همۀ جنبههای زندگی شوروی را بهدست آورد». و باز درست همچنان که استالین در تصفیۀ پلیس خود و خلع رئیس آن هرگز درنگی روا نداشته بود، خروشچف نیز پس از مانورهایی در درون حزب، ژوکوف را از کمیتۀ اجرایی و کمیتۀ مرکزی حزب که پس از کودتا بدان راه یافته بود، بیرون کرد و از مقام فرماندهی کل ارتش نیز بر کنارش ساخت.
بیگمان، زمانی که خروشچف از ژوکوف درخواست پشتیبانی کرد، برتری ارتش بر پلیس، دیگر در اتحاد شوروی یک واقعیت تثبیت شده بود. یکی از پیامدهای خود بهخودی فرو ریختن امپراطوری پلیس این بود که سلطهای که پلیس بر بخش عظیمی از صنایع، معادن و مستغلات داشت بهگروه مدیریت این موسسات اقتصادی انتقال یافت و این گروه یکباره خود را از شرّ جدیترین رقیب اقتصادیاش خلاص یافت. برتری خود بهخودی ارتش بر پلیس، حتی از این هم تعیین کنندهتر بود. ارتش اکنون انحصار آشکار ابزارهای زور را بهدست آورد و با آن توانست تکلیف کشمکشهای درون حزبی را تعیین کند. این از زیرکی خروشچف بود که توانسته بود بسیار سریعتر از همقطاران خویش از این پیامدها بهسود خویش بهرهبرداری کند؛ اما انگیزههای خروشچف هرچه که بوده باشد، پیامدهای این انتقال قدرت از پلیس بهارتش، بسیار مهم بودند. درست است که برتری پلیس مخفی بر دستگاه نظامی، نشانۀ بسیاری از حکومتهای بیدادگر است و منحصر بهبیدادگری توتالیتر نیست؛ اما بههر روی در مورد حکومت توتالیتر باید گفت که: چیرگی پلیس نه تنها پاسخگوی نیاز بهسرکوبی مردم در داخل است، بلکه با داعیۀ فرمانروایی جهانی آن نیز متناسب است؛ زیرا آشکار است آنها که سراسر کرۀ زمین را سرزمین آیندۀشان میدانند، بر ارگان زور داخلی تاکید میورزند و بر سرزمین فتح شدۀشان بیشتر با روشهای پلیسی و افراد پلیس فرمانروایی خواهند کرد تا با ارتش. از این روی است که میبینیم نازیها برای حکومت کردن و حتی فتح سرزمینهای بیگانه، از قوای اساس که دراساس یک نیروی پلیس بود، استفاده میکردند و هدف نهاییشان این بود که سرانجام نیروی پلیس و ارتش را تحت رهبری اساس درهم آمیزند.
از این گذشته، اهمیت این دگرگونی در توازن قدرت، پیش از این، هنگام سرکوبی نظامی انقلاب مجارستان آشکار گشته بود. درهم شکستن خونین این انقلاب که بهگونهای موثر و هراسناک صورت گرفته بود. نه با قوای پلیس بلکه بهوسیلۀ واحدهای منظم ارتشی انجام پذیرفته بود و اهمیت آن در این بود که این کار بههیچ روی با یک راهحل استالینی نمونه انجام نگرفت. گرچه این عملیات نظامی اعدام رهبران انقلاب و زندانی شدن هزاران نفر را بهدنبال آورد؛ اماتبعید دستهجمعی مردم صورت نگرفت و بهراستی که هیچ کوششی در جهت حذف جمعیت کشور بهعمل نیامد. از آنجا که این اقدام یک اقدام نظامی بود ونه یک عمل پلیسی، شورویها توانستند برای جلوگیری از یک گرسنگی همگانی و نجات کشور از یک فروریختگی کامل اقتصادی در سالهای پس از انقلاب، بهکشور شکست خورده یاری رسانند. بیگمان در یک شرایط مشابه، هرگز چنین چیزی بهذهن استالین خطور نمیکرد.
احیا و بهبود سریع و شگفتانگیز هنرها در دهۀ اخیر، روشنترین گواه است، بر اینکه اتحاد شوروی را دیگر نمیتوان توتالیتر بهمعنای دقیق آن نامید. بیگمان کوششهایی در جهت اعادۀ حیثیت استالین و فرونشاندن درخواستهای شفاهی فزاینده برای آزادی بیان و اندیشه در میان دانشجویان، نویسندگان و هنرمندان انجام گرفتهاند؛ اماهیچ کدام از اینها بدون استقرار دوبارۀ ارعاب و فرمانروایی پلیسی، هرگز نتوانسته و نخواهد توانست توفیقی بهدست آورد. در این گمانی نیست که مردم اتحاد شوروی از هر نوع آزادی سیاسی از آزادی اجتماعات گرفته تا آزادی اندیشه، عقیده و بیان محروم نگهداشته شدهاند؛ و با توجه بهاین ممنوعیتها چنین مینماید که تو گویی چیزی در شوروی دگرگون نگشته است، حال آنکه کمتر چیزی در این کشور است که دستخوش دگرگونی نشده باشد. زمانی که استالین درگذشته بود، کشوهای نویسندگان و هنرمندان تهی بودند، حال آنکه امروزه ادبیات کاملی وجود دارد که دستنویس آنها دستبهدست میگردد و همهگونه نقاشیهای مدرن در استودیوهای نقاشی طراحی میگردند، حتی بی آنکه بهنمایش در آیند، شهرت دارند. ما نمیخواهیم با نشان دادن این واقعیت، تفاوت میان سانسور بیدادگرانه و آزادی هنرها را دستکم بگیریم، بلکه تنها میخواهیم بر این واقعیت تاکید ورزیم که تفاوت میان ادبیات پنهانی و عدم وجود ادبیات، همان تفاوت میان یک و صفر است.
از این گذشته، همین واقعیت که اعضای جبهۀ مخالف روشنفکری میتوانند یک دادگاه(گرچه نه یک دادگاه آزاد) داشته باشند و میتوانند صدایشان را بهگوش دیگران رسانند و روی پشتیبانی محیط خارج از دادگاه حساب کنند و بهجای اعتراف بهگناهانشان از بیگناهیشان دفاع نمایند، خود نشان میدهد که ما در این کشور، دیگر با یک چیرگی تام سروکار نداریم. آنچه که برسر سینیافسکی و دانیل آمد، دو نویسندهای که در فوریۀ ۱۹۶۶ بهخاطر انتشار کتابهای ممنوعالانتشار در خارج از کشور محاکمه شده بودند و بهترتیب بههفت و پنج سال زندان با اعمال شاقه محکوم گشته بودند، بیگمان با هرگونه معیار عدالت در حکومتهای قانونی سخت غیرعادلانه بود؛ امابههر روی، آنچه که آنها میخواستند بگویند در سراسر جهان شنیده شد و بعید است که گفتههای آنها در بوتۀ فراموشی افتند. آنها در فراموشخانهای که فرمانروایان توتالیتر برای مخالفانشان فراهم میکنند، ناپدید نگشتند. آنچه که کمتر شناخته شده ولی برای اثبات نظر ما شاید از هر دلیل دیگری مجاب کنندهتر باشد، این واقعیت است که کوشش بلندپروازانه و شخصی خروشچف برای برگشت دادن روند توتالیترزدایی با شکست کامل روبهرو گشت. او در سال ۱۹۵۷ یک «قانون تازه علیه انگلهای اجتماعی» را بهپیش کشیده بود که رژیم با این قانون میبایست توانسته باشد تبعید دستهجمعی، کار اجباری در یک سطح وسیع و از همه مهمتر از نظر چیرگی تام، موج تازهای از نکوهشهای همگانی را برقرار سازد؛ زیرا «انگلها» میبایست از سوی خود مردم و در میتینگهای تودهای دستچین میشدند. بههر روی این «قانون» با مخالفت حقوقدانان شوروی روبهرو گشت و پیش از آن که حتی بهآزمایش کشیده شود، برچیده شد. بهسخن دیگر، مردم اتحاد شوروی از کابوس فرمانروایی توتالیتر درآمدند و بهدشواریها، هراسها و بیعدالتیهای گوناگون یک دیکتاتوری تکحزبی گرفتار گشتند. این نیز بهطورکامل حقیقت دارد که این صورت نوین بیدادگری هیچیک از تضمینهای حکومت قانونی را بهدست نمیدهند و «همۀ قدرتهای جامعۀ شوروی حتی برپایۀ مفروضات ایدیولوژی کمونیستی نیز نامشروع هستند» و از همینروی، کشور شوروی میتواند بدون واژگونیهای عمده طی یک روز دوباره در توتالیتاریسم افتد. این نیز حقیقت دارد که هراسناکترین صورتهای جدید حکومت که تحلیل عناصر و خاستگاههای[۴۲] آن موضوع این بررسی را تشکیل میدهد، آنچنان که در آلمان با مرگ هیتلر بهپایان رسیدند، در روسیه با مرگ استالین پایان نگرفتند.
این کتاب در اصل با توتالیتاریسم، خاستگاهها وعناصر آن سروکار دارد، حال آن که دورۀ پس از آنچه در آلمان و چه در روسیه تنها تا آنجا که ممکن است پرتوی بر رویدادهای پیش از آن بیفکند، در این کتاب در نظر گرفته شده است. از این روی، نه دورۀ پس از مرگ استالین، بلکه عصر فرمانروایی پس از جنگ اوست که بهکار ما ارتباط پیدا میکند. و این هشت سال، از ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۳، با آن چه که از میانۀ دهۀ ۱۹۳۰ تثبیت گشته بود، نه تناقضی نشان میدهند و نه عناصر تازهای را مطرح میسازند، بلکه تنها آنچه را که پیش از آن بود تصدیق و تایید میکنند.
رویدادهایی که در پی پیروزی روسها در جنگ رخ دادند، اقدامهایی بودند در جهت تثبیت دوبارۀ چیرگی تام پس از تعدیل موقتی آن طی جنگجهانیدوم و اقدامهایی که بهوسیلۀ آنها فرمانروایی توتالیتر در کشورهای اقماری برقرار گشته بود، همگی با آن قوانین بازی که میشناختیم، تطابق داشتند. بلشویکی کردن اقمار شوروی با تاکتیکهای جبهۀ خلقی و یک نظام پارلمانی ساختگی آغاز شد و بهسرعت بهاستقرار آشکار دیکتاتوریهای تک حزبی انجامید که در آن، رهبران و اعضای حزبهایی که پیش از این با آنها مدارا میشد از بین رفتند و سپس آخرین پرده بازی شد، که در آن پرده، رهبران کمونیست بومی که مسکو بهدرست و غلط بدانها اعتماد نداشت، گرفتار گشتند، در محاکمات نمایشی تحقیر شدند، مورد شکنجه قرار گرفتند و سرانجام تحت فرمانروایی فاسدترین و زبونترین عناصر حزب، یعنی آنها که بیشتر عوامل مسکو بودند تا کمونیست، کشته شدند. تو گویی مسکو همۀ آن پردههایی که از انقلاب اکتبر تا پیدایش دیکتاتوری توتالیتر بازی شده بودند، با شتاب هرچه بیشتر در این کشورها بهاجراء درآورد. از همین روی، این داستان گرچه بهگونهای باورنکردنی هراسناک است؛ اما بهخودی خود اهمیتی ندارد و با نمونۀ روسی آن چندان متفاوت نیست: هر چه که در یکی از اقمار روسیه روی داده بود، تقریباً در همان زمان در اقمار دیگری از کرانههای دریای بالتیک گرفته تا دریای آدریاتیک رخ داده بود. تنها در ناحیههایی که تحت پوشش نظام اقماری قرار نگرفته بودند، رویدادها تا اندازهای متفاوت بودند. دولتهای بالتیک بهطورمستقیم در اتحاد شوروی ادغام گشتند و سرنوشتی وخیمتر از اقمار شوروی پیدا کردند. بیش از نیم میلیون تن از این سه کشور کوچک[۴۳] تبعید شدند و «سیل عظیمی از مهاجران روسی» جمعیت بومی این کشورها را با تهدید در اقلیت قرارگرفتن در کشورهای خودشان روبهرو ساخته بود[۴۴]. از سوی دیگر، آلمان شرقی که تنها در این زمان و پس از بر پا گشتن دیوار برلین بهتدریج دارد در نظام اقماری جای میگیرد، پیش از این، سرزمین فتح شدهای بود که با یک حکومت دستنشانده اداره میشد.
در بررسی ما، تحولات جامعۀ شوروی بهویژه پس از سال ۱۹۴۸– سال مرگ اسرارآمیز ژدانف و «واقعۀ لنینگراد»- از اهمیت بیشتری برخوردارند. در این سال، برای نخستینبار پس از تصفیۀ بزرگ، استالین شمار بسیاری از بلندپایگان را اعدام کرد و ما میدانیم که این اعدامها بهعنوان آغاز یک تصفیۀ سراسری دیگر برنامهریزی شده بودند. اگر مرگ استالین این فراگرد را متوقف نساخته بود، تصفیۀ یاد شده میبایست با عنوان کردن «توطئۀ پزشکان» ابعاد گستردهتری پیدا کند. یک گروه از پزشکانی که بیشترشان کلیمی بودند، متهم شده بودند که میخواهند «کادرهای رهبری اتحاد شوروی را سر بهنیست کنند»[۴۵] هر آنچه که در فاصلۀ سال ۱۹۴۸ و ژانویۀ ۱۹۵۳، زمان کشف «توطئۀ پزشکان» رخ داده بود، همانندی شومی را با تدارکات تصفیۀ بزرگ سالهای ۱۹۳۰ نشان میداد: مرگ ژدانف و تصفیۀ لنینگراد، بههمین اندازه با مرگ اسرارآمیز کیروف در ۱۹۳۴ همسان بود که بیدرنگ یک نوع تصفیۀ مقدماتی «همۀ مخالفان پیشینی که در حزب مانده بودند» را بهدنبال آورد[۴۶]. از این گذشته، محتوای این اتهام بیاساس علیه پزشکان، که آنها میخواستند همۀ افرادی که مقامهای مهم را بهدست داشتند در سراسر کشور بهقتل رسانند، میبایست همۀ افراد آشنا با شیوۀ استالینی متهم ساختن یک دشمن ساختگی بهجنایتی که خود او مرتکب میشد، را سرشار از هراسهای شوم ساخته باشد. (بهترین نمونۀ این اتهامات، متهم ساختن توخاچفسکی از سوی استالین بههم دستی با آلمان است، درست در همان زمان که استالین داشت با نازیها طرح اتحادی را میریخت.) آشکار است که در سال ۱۹۵۲، اطرافیان استالین میبایست در مورد معنای واقعی سخنان استالین، خردمندی بیشتر در مقایسه با سالهای ۱۹۳۰ داشته باشند و صرف بهزبان آوردن همین اتهامات، میبایست در میان بلندپایگان رژیم هراس گستردهای پراکنده باشد. همین هراس هنوز هم یکی از موجهترین تبینهای مرگ استالین، اسرارآمیز بودن آن و همدستی سریع بلندپایگان حزب در نخستین ماههای بحران جانشینی که با درگیریها و دسیسههای رسواییآمیزی همراه بود بهدست میدهد. هرچه هم که از جزییات این داستان آگاهی کمی داشته باشیم، آنچه که میدانیم بهآن اندازه هست که این عقیدۀ مرا تایید کند که «عملیات خانمان براندازی» همچون تصفیۀ بزرگ، رویدادهای تصادفی نبودند و نمیتوان آنها را بهعنوان زیادهرویهای یک رژیم در شرایط اضطراری دانست، بلکه اینها از لوازم ارعاب بهشمار میآمدند که در فواصل منظم میبایست انتظارشان را داشت- البته مگر آن که سرشت رژیم دگرگونی پذیرفته باشد.
برجستهترین عنصر تازه در این آخرین تصفیهای که استالین در آخرین سالهای زندگیش برنامهریزی کرده بود؛ یعنی مطرح ساختن توطئۀ جهانی یهود برای دگرگونی ایدیولوژیک، در شماری از محاکمات در کشورهای اقماری، بهدقت فراهم میشد- محاکمه راجک[۴۷]در مجارستان، قضیۀ آناپاوکر[۴۸] در رومانی و محاکمۀ اسلانسکی[۴۹] در چکوسلواکی بهسال ۱۹۵۲٫ در این اقدامهای تدارکاتی، بلندپایگان حزبی بهخاطر خاستگاههای «بورژوایی یهودی»شان و بهاتهام هوادارای از صهیونیسم برکنار گشتند؛ بهتدریج این اتهامهای، بنگاههای آشکارا غیر صهیونیست (بهویژه کمیتۀ مشترک توزیع کلیمیان آمریکایی) را نیز دربر گرفتند تا بدین شیوه نشان داده شود که همۀ یهودیان صهیونیست هستند و همۀ گروههای صهیونیستی «مزدوران امپریالیسم» بهشمار میآیند[۵۰]. البته «جنایت» صهیونیسم چیز تازهای دربرنداشت؛ اما همینکه این مبارزۀ ضد صهیونیستی ابعاد وسیعتری یافت و بر یهودیان اتحاد شوروی تمرکز پیدا کرد، دگرگونی مهم دیگری رخ داد: یهودیان اکنون به«جهان وطنی»[۵۱] متهم میشدند و صهیونیسم و الگوی اتهامهایی که از این شعار مایه گرفته بودند، هرچه بیشتر با الگوی نازی توطئۀ جهانی یهود بهمعنای آبای صهیون[۵۲]نزدیک گشته بود. اکنون دیگر بهطورکامل آشکار گشته است که این شاهسخن ایدیولوژی نازی چه تاثیر ژرفی میبایست بر استالین گذاشته باشد. نخستین نشانههای این تاثیر میبایست حتی پیش از معاهدۀ استالین و هیتلر، آشکار گشته باشد؛ بخشی بیگمان بهخاطر ارزش تبلیغاتی آشکار آن در روسیه و همۀ کشورهای اقماری که احساس ضد یهود در آنها گسترده بود و تبلیغات ضد یهود همیشه از مردمپسندی بسیاری برخوردار بود؛ امابخش دیگر آن بدین خاطر بود که این نوع توطئۀ جهانی ساختگی برای داعیههای فرمانروایی جهانی توتالیتاریسم، از نظر ایدیولوژی از توطئۀ وال استریت، امپریالیسم و کاپیتالیسم، زمینۀ مناسبتری را فراهم میسازد.
هانا آرنت ژوئن ۱۹۶۶
[۱]. The Origins of Totalitarianism
[۲]. Tyranny
[۳]. این واقعیت که حکومت توتالیتر باوجود جنایتکاری آشکار آن بر پشتیبانی تودهای استوار است، بیگمان بسیار ناگوار است. از همین روی، چندان جای شگفتی نیست که پژوهشگران با توسل به باور داشت جادوی تبلیغات و شستوشوی مغزی و سیاستمداران صرفا با انکار آن، بیشتر از پذیرش این واقعیت سرباز میزنند، همانگونه که آدنائر بارها واقعیت را انکار کرده است. انتشار اخیر گزارشهای محرمانه سرویس امنیتی اساس دربارۀ افکار عمومی آلمان (Meldungen aus dem Reich: Auswahl aus dem Geheimen Lageherichten des Sicherheitsdienstes der SS 1939-1944, Berlin 1965.)
درزمان جنگ (از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۴)، در این زمینه بسیار روشنگر است. این گزارشها نخست نشان میدهند که مردم آلمان دربارۀ این اخبار بهاصطلاح محرمانه–کشتار یهودیان در لهستان، تدارک حمله بهروسیه و غیره- اطلاع کافی داشتند؛ دوم این که «با وجود آن که مردم تحت تاثیر تبلیغات هیتلری بودند، هنوز هم میتوانستند از خود عقاید مستقلی داشته باشند». بههر روی، جان کلام این است که اطلاع از رویدادهای یاد شده بههیچ روی از پشتیبانی تودهای رژیم هیتلری نکاسته بود. کاملا آشکار است که پشتیبانی تودهای از توتالیتاریسم، نه از بیاطلاعی و نه از مغزشویی مایه میگیرد.
[۴]. Sine ira et studio
[۵]. Nazi Conspiracy and Aggression
[۶]. Total domination
[۷]. detotalitarization
[۸]. Smolensk
[۹]. Merle Fainsod
[۱۰] . از همان آغاز، تحقیقات و انتشار اسناد دادگاه نورمبرگ متوجۀ فعالیتهای جنایی بوده است و گزیدۀ یاد شده بهطور معمول به منظور تعقیب جنایتکاران جنگی تهیه میشده است، در نتیجه، مقدار زیادی از اسناد بسیار جالب در این گزیده آورده نشدهاند؛ اما در کتابی که در پاینوشت پیشین یاد شده است، استثنای بسیار خوشایندی از این قاعده بهشمار میآید.
[۱۱]. Merle Fainsod. Smolensk under Sovier Rule, Cambridge, 1958, pp. 210, 306, 365, etc.
[۱۴]. objective enemy
[۱۵]. national interest
[۱۶] . این پیشگفتار در سال ۱۹۶۶ نوشته شده است و بهرویدادهای انقلاب چین تا آن زمان راجع است.- م
[۱۷]. Konrad Heiden
[۱۸]. Boris Souvarine
[۱۹]. Alan Bullock
[۲۰]. Isaac Deutscher
[۲۱] . بهارقام تخمینی نه یا دوازده میلیون قربانیان نخستین برنامۀ پنج ساله (۱۹۲۸ تا ۱۹۳۳)، باید قربانیان تصفیۀ بزرگ- رقم تخمینی سه میلیون اعدامی و پنچ تا نه میلیون بازداشتی و تبعیدی- را نیز افزود. (در این باره بهمقدمۀ مهمTucker تحت عنوان استالین و بوخارین و تاریخ بهمثابهتوطئه در چاپ جدید گزارش دقیق محاکمات ۱۹۳۹ مسکو، محاکمات تصفیۀ بزرگ، نیویورک، ۱۹۵۶ مراجعه شود)؛ اما چنین مینماید که همه این ارقام تخمینی از رقمهای واقعی کمتر بوده باشد. این ارقام آن اعدامهای تودهگیری را در برنمیگیرند که تا کشف یک گور دسته جمعی شامل هزاران جسد اعدام شده در سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ از سوی نیروهای اشغالگر آلمانی در شهر وینیتسیا برای همگان ناشناخته بود. نگاه کنید به
John A. Armstrong, The Politics of Totalitarianism, The Communist Party of the Soviet Union from 1934 to Present, New York, 1961, صص ۶۵ و به بعد
نیازی بهگفتن نیست که این کشف اخیر، نظامهای بلشویکی و نازی را بیشتر از پیش مانند انواع یک الگوی واحد نشان میدهد. این واقعیت را که کشتارهای تودهگیر عصر استالین تا چه اندازه در کانون مخالفت کنونی شوروی جای دارد، میتوان در محاکمۀ سینیافسکی و دانیل بهخوبی دید، بخشهای اصلی این محاکمه در مجلۀ نیویورک تایمز، هفدهم آوریل ۱۹۶۶ آورده شده است و من از آن نقل کردهام.
[۲۲]. Tucker, XVII-XVIII منبع پیش گفته صفحات
[۲۳] . مرل فینسود از یک نشست محرمانۀ کمیتۀ مرکزی حزب در سال ۱۹۳۶ پس از نخستین محاکمات نمایشی سخن میگوید. گزارش شده است که بوخارین در آن نشست، استالین را به دگرگون ساختن حزب لنین بهیک دولت پلیسی متهم ساخته بود و دوسوم اعضای کمیتۀ مرکزی نیز از او پشتیبانی کرده بود. این داستان بهویژه در آنجا که وجود پشتیبانی گسترده نسبت به بوخارین در کمیتۀ مرکزی سخن میگوید، چندان قابل توجیه نمینماید؛ اما حتی اگر این داستان حقیقت داشته باشد، با توجه به این که نشست یاد شده در زمان اوج تصفیۀ بزرگ رخ داده بود، بر یک مخالفت سازمانیافته دلالت نمیکند، بلکه برعکس آن را نشان میدهد. هم چنان که فینسود بهدرستی یادآور میشود، حقیقت قضیه باید این باشد که «ناخشنودی گستردۀ همهگیر» بهویژه میان روستائیان جنبهای همگانی داشت و تا سال ۱۹۲۸، « در آغاز نخستین برنامۀ پنج ساله، اعتصابها…. چندان غیر معمول نبودند»؛ اما این چنین گرایشهای مخالفتآمیز هرگز بهصورت یک مبارزۀ سازمان یافته با رژیم تمرکز پیدا نکردند و در سال ۱۹۲۹ یا ۱۹۳۰، «هرگونه شق سازمانی دیگر از صحنه محو شده بودند»، حتی اگر بگوییم که پیش از آن وجود داشتند.
How Russia Is Ruled, Cambridge, 1959, p. 516-
Abdurakhman Avtorkhanov (in The Reign of Stalin, published under the pseudonym Uralov in London, 1953)
[۲۴]. همچنان که فینسود در همان کتاب یادآور میشود، «شگفتی در این نیست که حزب پیروز گشته بود، بلکه در این است که حزب توانسته بود بههر روی دوام آورد».
[۲۵]. یک گزارش از سال ۱۹۲۹، فوران احساسات ضدیهودیگری را در یک نشست سازمان جوانان حزب منعکس میکند،«از سکوت حضار چنین برمیآید که همگی آنها با عبارتهای ضدیهودی موافق بودند». (همان کتاب، ص ۴۴۵)
[۲۶]. همه گزارشهای مربوط بهسال ۱۹۲۶، یک «کاهش چشمگیر در شورشهای به اصطلاح ضد انقلابی و یک آتشبس موقتی رژیم با روستاییان» را نشان میدهند. گزارشهای سالهای ۱۹۲۹ و ۱۹۳۰، در مقایسه با گزارشهای ۱۹۲۶، «همچون اعلامیههایی از یک جبهۀ نبرد شدید مینمایند».
.[۲۷]همان، صفحات ۲۵۲ و به بعد
.[۲۸]همان، صفحات ۲۴۰ و به بعد و ۴۴۶ به بعد
[۲۹] . همۀ این عبارتها از گزارشهای اداره پلیس سیاسی GPU گرفته شدهاند؛ اما جالب این است که پس از ۱۹۳۴، که تصفیۀ بزرگ آغاز گرفته بود، دیگر از این عبارتها کمتر میشنویم. (همان کتاب، ص ۱۷۷٫)
[۳۰]. این شق دیگر در نوشتههای راجع به این موضوع بهطور معمول ندیده گرفته میشود، بیشتر بهخاطر این عقیدۀ قابل درک؛ ولی از نظر تاریخی ناموجه که انتقال قدرت از استالین بهلنین، روندی کم و بی هموار داشت. درست است که استالین پیوسته با اصطلاحات لنین سخن میگفت، بهگونهای که گهگاه چنین مینماید تنها تفاوت میان این دو مرد را باید در خصلت سنگدلی یا «دیوانگی» استالین جست؛ اما چه این قضیه ترفند آگاهانۀ استالین باشد یا نباشد، حقیقت این قضیه این است که او به«این مفاهیم لنینی قدیم یک محتوای جدید و آشکارا استالینی داد… که این ویژگی شاخص آن، تاکید غیر لنینی بر توطئه بهعنوان نشانۀ عصر جدید بود».
[۳۱] . نگاه کنید به Fainsod منبع پیش گفته صفحات ۳۶۵ و به بعد
[۳۲]. همان، صفحه ۹۳ و صفحه ۷۱
جالب این جاست که: پیامهایی که از همۀ سطوح میرسیدند، بهطور معمول بر «تعهدات نسبت بهرفیق استالین» تاکید داشتند و نه نسبت بهرژیم یا حزب و یا کشور. برای نشان دادن همانندی دو رژیم نازی و استالینی، شاید هیچ چیز مجابکنندهتر از گفتههای ایلیا ارنبورگ و دیگر روشنفکران استالینی نباشد که امروزه در جهت توجیه گذشتۀشان و یا صرفا گزارش آن چیزهایی که طی تصفیۀ بزرگ واقعا تصور میکردند، ناچارند بگویند:«استالین دربارۀ خشونتهای بیرحمانهای که علیه کمونیستها و روشنفکران روسی اعمال میشدند چیزی نمیدانست، آنها این حقایق را از او پنهان نگه میداشتند و اگر هم کسی میخواست در این باره چیزی بهاستالین بگوید، آنها نمیگذاشتند»؛ و سرانجام این که مقصر بههیچ روی استالین نبود، بلکه تقصیر بهگردن رئیس پلیس استالین بود. نیازی نیست بیفزاییم که این درست همان چیزی بود که نازیها پس از شکست آلمان ناچار بهگفتن آن بودند. به نقل از Tucker، منبع پیش گفته، صفحه XIII
[۳۵] . این عبارتها از تقاضای استیناف یک «عنصر فاقد آگاهی طبقاتی» در سال ۱۹۳۶ گرفته شدهاند که گفته بود: «من نمیخواهم یک جنایتکار بدون ارتکاب جنایت باشم». همان کتاب ص۲۲۹٫
[۳۶] . یک گزارش جالب اداره پلیس سیاسی OGPU از سال ۱۹۳۶ بر این «انفعال کامل» تازه و این بیحسی وحشتناکی که ارعاب بیدلیل علیه مردم بیگناه بهوجود آورده بود، تاکید میورزد. این گزارش، اختلاف بزرگ میان دستگیریهای پیشین دشمنان رژیم که «هر دستگیر شدهای را دو سرباز همراهی میکرد» را با بازداشتهای دسته جمعی جدید یادآور میشود که در این مورد، «یک سرباز میتوانست گروههایی از مردم بازداشت شده را همراه خود ببرد، در حالیکه بازداشتشدگان با گامهای آرام بهدنبال او میرفتند و کسی هم فرار نمیکرد». همن کتاب، ص ۲۴۸٫
[۳۷] . برای شناخت این حالت هیستریک فزاینده در این نکوهشهای همگانی، بهصفحههای ۲۲۲ و ۲۲۹ و داستان جالب مندرج در ص ۲۳۵ آرشیو اسمولنسک مراجعه کنید که در آن میشنویم که یکی از رفقا به این نتیجه رسیده بود که «رفیق استالین یک تلقی آشتیجویانه نسبت بهگروه طرفداران زینوویف و تروتسکی اتخاذ کرده است». سرزنشی که در آن زمان بهمعنای اخراج فوری از حزب بود؛ اما او چنین بختی نداشت. رفیق دوم آن یکی را که از استالین سبقت جسته بود، به«عدم وفاداری سیاسی» متهم ساخت و او هم بیدرنگ بهخطای خود «اقرار کرد».
[۳۸]. شگفت اینجاست که خود فینسود نیز چنین نتیجهگیریهایی میکند، حال آنکه انبوه مدارکی که در دسترس دارد، جهت خلاف نتایج او را نشان میدهند. بهفصل آخر کتاب او بهویژه ص ۴۵۳ نگاه کنید- عجیبتر این است که در این غلطخوانی مدارک عینی، بسیاری از نویسندگان دیگری که در این زمینه کار میکنند نیز سهیمند. بیگمان کمتر نویسندهای مانند ایزاک دویچر در زندگینامۀ استالین، خود، تا حد توجیه استالین پیش رفته است، اما با این همه بسیاری از اینان بر این نظر پافشاری میکنندکه: «اعمال بیرحمانۀ استالین…. راهی برای آفرینش یک توان تازه بود (Armstrong ، منبع پیش گفته، صفحه ۶۴۰) و برای آن طرحریزی گشته بودند تا «برای برخی از تناقضهایی که در ذات اسطورۀ لنینی نهفتهاند، یک راه حل سازگار ولی «سنگدلانه» پیدا شود.
Richard Lowenthalin, World Communism : The Disintegration of a Secular Faith, New York 1964, p. 42.
در میان این بقایای مارکسیست، استثناهای انگشتشماری چون Richard Tucker وجود دارند که قاطعانه میگویند که اگر «تصفیۀ بزرگ» که خرابیهای بزرگی در جامعۀ شوروی بهبار آورده بود پیش نمیآمد، نظام شوروی، مرفهتر میبود و با تجهیز بسیار بهتری میتوانست از آزمون یک جنگ بزرگ پیروز بهدر آید. آقای تاکر بر این باور است که این استدلال او، «تصویر» مرا از توتالیتاریسم مخدوش میسازد، حال آنکه بهنظر من او قضیه را درست نیافته است. نااستواری در واقع یکی از لوازم کارکردی چیرگی تام بهشمار میآید، چیرگی که بر یک افسانۀ ایدیولوژیک استوار است و نشان میدهد که یک جنبش متمایز از یک حزب، قدرت را بهدست گرفته است. نشان این نظام، همان قدرت قائم بذات است که توانایی مادی و رفاه کشور پیوسته قربانی قدرت سازمانی میشوند، همچنان که حقایق بالفعل قربانی درخواستهای سازگاری ایدئولوژیک میگردند. روشن است که در هنگام تعارض میان قدرت مادی و قدرت سازمانی و نیز میان واقعیت و افسانه، اولی فدای دومی میشود، همچنان که در روسیه و آلمان طی جنگ جهانی دوم رخ داد؛ اما این قضیل بههیچ روی دال برآن نیست که ما قدرت جنبشهای توتالیتر را دستکم گرفتهایم. همین وحشت عدم ثبات دایمی بود که بهسازمان گرفتن نظام اقماری یاری رسانید و نیز همین استواری کنونی شوروی و توتالیترزدایی آن است که از یک سوی در کسب قدرت مادی او دخیل بوده و از سوی دیگر، بهسست شدن نظارت شوروی بر اقمارش انجامیده است.
[۳۹]. جزئیات این قضیه را در سال ۱۹۲۹ (فینسود، ص۳۴۵ تا ۳۵۵) ببینید که چگونه در این سال مبارزهای در جهت حذف «استادان مرتجع» بر پا گشته بود؛ افزون بر اعتراضهای اعضای حزب و سازمان جوانان و سازمانهای دانشجویی که «دلیلی برای جایگزینی استادان غیر حزبی» نمیدیدند. البته پس از این اعتراضها، کمسیون جدیدی بیدرنگ از وجود «شمار زیادی از عناصر فاقد وجدان طبقاتی در میان سازمانهای دانشجویی» گزارش کرده بود. این که یکی از منظورهای عمدۀ تصفیۀ بزرگ، گشودن مشاغل دولتی و حزبی بر روی نسل جوانتر بود، هنوز هم ناشناخته است.
[۴۰]. منظور، حکومت سه نفره مالنکف، بولگانین و خروشچف، بلافاصله پس از مرگ استالین است.-م.
[۴۱]. آرمسترانگ میگوید که در مورد اهمیت دخالت مارشال ژوکوف در کشمکش درون حزبی «بسیار مبالغه شده است» و معتقد است که خروشچف «بدون نیاز بههرگونه مداخلۀ نظامی پیروز گشت»؛ زیرا « از سوی دستگاه حزبی پشتیبانی» میشد. این نظر درست نمینماید؛ اما این حقیقت دارد که «بسیاری از ناظران خارجی» بهخاطر نقش ارتش در پشتیبانی از خروشچف در برابر دستگاه حزبی، به این نتیجهگیری نادرست کشانده شدند که قدرت ارتش بهزیانِ حزب بهگونۀ فزایندهای افزایش پیدا کرده بود، تو گویی که روسیۀ شوروی داشت از یک دیکتاتوری حزبی بهیک دیکتاتوری نظامی تبدیل میشد.
[۴۲]. origins
[۴۳] . منظور نویسنده، جمهوریهای کوچک لتونی، استونی و لیتوانی است.- م.
[۴۴]. V. Stanley Vardys, “ How the Baltic Republics Fare in the Soviet Union”, in Foreign Affairs, April, 1966.
Armstrong, منبع پیش گفته، صفحات ۲۳۵ و به بعد
[۴۵]. Fainsod, منبع پیش گفته، صفحه ۵۶
[۴۶]. Armstrong, منبع پیش گفته، صفحه ۲۳۶
[۴۷]. Rajk
[۴۸]. Ana Pauker
[۴۹]. Slansky
[۵۰]. Armstrong, منبع پیش گفته، صفحه ۲۳۶
[۵۱]. cosmopolitanism