شرق دیلی – پناهندگی یک واژه است و ‌هزاران تصویر؛ تصویر پسرکی دو، سه‌ساله دمرافتاده بر ساحل، تصویر زنان و مردان بقچه‌برسر، آواره میان بیابان، خانواده‌های درهم‌چپیده سوار بر قایق‌های ناامن وسط اقیانوس، سیم‌های خاردار و اشک‌های حلقه‌زده در چشم. تصویر کمدهای پر از لباس، لیوان‌های چای‌خورده و نخورده رهاشده برای ابد، اما انگار همین حالا قرار است صاحبش بازگردد. تصویر موهای مشکی کودکی در جمع کودکان موبور، تصویر ناتوانی در خرید یک قرص نان و ناتوانی در شرح دردی مزمن برای پزشک. تصویر چمدانی آماده و کفش‌های جفت‌شده، گویی فردا روز عزیمت است، روز بازگشت؛ تصویر انتظار.
حالا روز جهانی پناهنده است؛ روزی به پاسداشت جرئت، قدرت و عزم زنان، مردان و کودکانی که مجبور به فرار از خانه‌هایشان شدند و آرزوی بازگشت به وطن را دارند. روزی که دیانا را دیدم، او در روی خوش ماجرا بود و آرزویش برآورده شده بود. بعد از بیش از ۲۰ سال پناهندگی به کشورش بازگشته بود، مشغول به کار بود و در کارش حسابی موفق شده بود. در حاشیه جشنواره بین‌المللی فیلم، گروه زنانی که فارسی حرف می‌زدند توجهم را جلب کردند. جلو رفتم، تقریبا همه به‌جز یک نفر با لهجه افغان صحبت می‌کردند. لحن و اصطلاحات دیانا فارسی بود. با چشمانی درخشان و پر از شور حرف می‌زد. وقتی شروع به صحبت کردیم، متوجه شدم برخلاف من که برای تماشا آمده‌ بودم، او برای نمایش فیلمش به جشنواره آمده و ایرانی هم نیست. با تعجب پرسیدم پس این‌همه اصطلاحات کوچه و بازار را چطور یاد گرفتی؟ گفت من سال‌ها با شما زندگی کردم… در ایران مدرسه و دانشگاه رفتم. دیانا که در دوسالگی به همراه خانواده‌اش به ایران پناه آورده بود، هرچند خانواده به‌نسبت مرفهی داشت، اما طعم تلخ پناهندگی را با گوشت و پوستش چشیده بود. با وجود روی خوش و چشمان خندانش، در دل زخم‌خورده بود. تعریف کرد که در راه مدرسه با خواهرش بوده که شنیده مادری به دخترش می‌گوید: «مواظب افغان‌ها باش، آنها بچه‌ها را می‌دزدند…».
گفت خیلی کوچک‌تر از آن بودم که فریاد بزنم: «ما دزد نیستیم…»، مجبور بودم بشنوم و رد شوم. حالا او اما فریاد همه بغض‌های فروخفته‌اش است. گذشته‌ها را شاید نبخشیده، اما فراموش کرده. به امروز و فردای سرزمینش می‌اندیشد و فیلم‌های مستندش صدای رسای همه زنانی است که در زمان طالبان خاموش شده و از کشور رانده شده بودند. کودکی‌اش را با ما در این شهر گذرانده، مدرسه رفته، در کوچه‌های تهران بازی کرده، اولین شیطنت‌های نوجوانی را در این شهر تجربه کرده، لیسانس کارگردانی را در دانشکده هنر دانشگاه تهران خوانده، در این شهر عاشق شده؛ اما اینجا را هرگز خانه ندانسته. خانه او کابل است، هرچند هیچ خاطره‌ای از آن شهر نداشته باشد، انگار خاطرات از حافظه تاریخی مردمانش به او منتقل شده و تصویر وطن را برایش ساخته‌اند. ازاین‌رو همان لحظه‌ای که امکان بازگشت فراهم شد، همه خطرات احتمالی را به جان خرید، چمدانش را برداشت و رفت تا خانه هرگزندیده‌اش را آب و جارو کند. هرچند هویتش در تهران شکل گرفته، اما همه فیلم‌هایش در مورد کابل است و افغانستان. دیانا ثاقب به‌همراه دوستش که او هم درس‌خوانده ایران است، باشگاه سینمایی افغانستان را تأسیس کرده‌اند و مجله‌ای ویژه هنر، ادبیات و سینما منتشر می‌کنند. شاید نه در ایده‌آل‌ترین شکل؛ اما دیانا پایان خوش رؤیای بازگشت برای همه پناهندگان است. روزی که درهای وطن به رویشان باز می‌شود و تضمینی هرچند اندک برای آسایش و آرامش در وطن خواهند داشت. روزی که شاید خراش‌هایی را که فرایند تلخ پناهندگی به جسم و جانشان انداخته، فراموش نکرده باشند، اما آنها را به گذشته‌ها می‌سپارند و رؤیایشان ساخت دوباره سرزمینشان است. در این روز که به پاسداشت جرئت، قدرت و عزم پناهندگان، نام‌گذاری شده، چشمان درخشان و پرغرور دیانا را به خاطر می‌آورم؛ آنگاه که پس از نمایش فیلمش و در میان تشویق‌ها از وقوع معجزه‌ای هرچند غیرممکن به نام بازگشت سخن می‌گفت؛ معجزه‌ای که تحقق رؤیای ‌میلیون‌ها نفر در سراسر جهان است.