بکیر یلدیز ترجمه آیدین فرنگی

منبع: مجله زنان

 بکیر یلدیز (Bekir Yildiz) داستان‌نویس واقع‌گرا و مطرحِ دهه هفتاد ادبیات ترکیه است. او تصویرگر آلام و فجایع انسانیِ سرزمین خود است. از آثار او می‌توان کتاب‌های زیر را برشمرد: بی‌صاحب‌ها، ترانه سفید، نان، آلمان، شاهان قاچاقچی، سواری از دنیا گذشت، واگنِ سیاه و کودک آهنی. در ترکیه با تلفیق دو داستان کوتاه او فیلمی سینمایی نیز ساخته شده است. داستان واگن سیاه از کتابی با همین نام ـ شامل ۱۶ داستان کوتاه ـ انتخاب و ترجمه شده است. یلدیز در این کتاب به بررسی زندگیِ کُردهای جنوب شرق آناتولی پرداخته است.

350969-3-4-36dd5

قطاری ایستاد. لوکوموتیوی که آب و زغال در دل داشت… واگن‌های حمل میوه و حیوان و بار… چند نفری در قطار هستند: لوکوموتیوران، مأمور کوره و مسئول علامت‌ها. درِ چند تا از واگن‌ها باز می‌شود. تخته‌ها را بیرون می‌کشند. اسب‌ها، گاوها و گاومیش‌ها را از روی آنها پایین می‌آورند. آدم‌های منتظر… پنج، ده، بیست… و باز هم بیشتر. در واگنی که حیوان‌ها از آن پیاده شده‌اند، سوارشان می‌کنند. زن‌ها، بچه‌ها، مردها… سرگین‌ها زیر پاهایشان له می‌شود. بی‌خیالِ سرگین‌ها می‌خواهند بنشینند. اما در همین موقع پنج، ده، بیست نفر دیگر هم می‌تپند توی واگن. زن‌ها، بچه‌ها، مردها… سرِپا و چسبیده به هم. مادرها بچه‌هایشان را پیدا می‌کنند. بعضی مردها زن‌هایشان را هُل می‌دهند طرفی که زن‌ها ایستاده‌اند. در این بین، خورشید خداحافظی می‌کند و پشتِ کوه مقابلِ ایستگاه فرو می‌رود. قطار مدت زیادی به انتظار عبور قطاری سریع‌السیر می‌ماند… منطقه‌ای در شرق؛ کوه‌هایش عریان و دشت‌هایش پر از خوشه‌های طلاییِ گندم، انسان‌هایی خزیده به گوشه‌ای از طبیعت، گورها بزرگ و عمیق، غارها مسکنِ سه، پنج، ده انسان. سنگ‌هایشان بالش، خاکشان دیگ… مسئول ایستگاه آزاد شدن ریل‌ها را اعلام می‌کند. لامپِ سبزی خاموش و روشن می‌شود. قطار تکانی می‌خورد. بعد چراغ‌هایش روشن می‌شود و به سمت تاریکی می‌جهد. پوف، پوف، پوف… ریل‌ها به صدا درآمده‌اند. دستی قلب هر یک از مسافران واگن سیاه را می‌فشارد… آغاز غربت. پنبه سفید کشتزارها به انتظار درو. انسان‌های نیازمند پول… رویاهای سفیدِ سفید، همچون مزارع پنبه. یکی‌شان رویای سیصد، پانصد، هزار نان را دارد، یکی رویای داروهای داروخانه را. یکی رویای یک الاغ را… قطار در یکی از ایستگاه‌های بین راه توقف کرده است… مردی از واگن بیرون می‌پرد. گیج و وحشت‌زده. جلو می‌رود، و شرمگین باز هم جلوتر می‌رود. ادرار می‌کند. شلوارش را بالا می‌کشد… مرد دارد کمربندش را می‌بندد که قطار راه می‌افتد… می‌دَوَد… می‌پرد طرف یکی از واگن‌ها. نمی‌تواند سوار شود… می‌افتد زیر چرخ‌ها. چند مرد هوار می‌کشند. قطار می‌ایستد… مرد را از زیر قطار بیرون می‌آورند. یک پایش کم است… مسئولان ایستگاه فریاد می‌زنند و دشنام می‌دهند. دستور تازه‌ای صادر می‌شود: «همه درها باید بسته باشن. اون مرد هم خودش مقصر بود؛ کسی که از عهده کارهاش برنیاد، نباید سوار قطار بشه…» مرد را با پای قطع‌شده همان‌جا رها می‌کنند. خون جاری… قطار دوباره راه می‌افتد. مرد چشم به ریل‌ها می‌دوزد. دوستانش امکان خداحافظی با او را ندارند. درها بسته است… پوف، پوف، پوف… ـ من دست‌به‌آب دارم. مسافرها ماتشان می‌برد: ـ کارِت حتماً کوچکیه دیگه. نه، بدبختی، کارم طول می‌کشه! ـ جلو این همه آدم که نمی‌شه! مرد به خودش می‌پیچد: ـ نکنین این کارو… اوضام خیلی خیطه! ـ نمی‌شه که خلاف قانون رفتار کرد. قطار دارد از یک سربالایی بالا می‌رود که مرد دستش را می‌برد طرف کشاله رانش و دوباره به خود می‌پیچد: ـ اوف… اوف…، به دادم برسین… ـ کدوم بی‌مزه‌ای این‌طور بی‌موقع اوف‌اوفش بلند شده؟ ـ به من می‌گن «داوود گردن‌کلفته»… مردی که سؤال کرده بود، خنده‌اش می‌گیرد… داوود عصبانی است. ـ باز کنین این دَرو. دست‌هامم بگیرین که نیفتم پایین. داوود در را باز می‌کند. هوای تازه‌ای به داخل واگن هجوم می‌آورد… ـ دستاتونو بدین به من! ـ اینجا همه جای پدر مادر همدیگه‌ن… چشم‌های داوود در حدقه می‌چرخد: ـ بالاخره دستاتونو می‌دین؟ وگرنه می‌افتم. دو مرد دست‌هایش را محکم می‌گیرند. ـ دستامو محکم بگیرین. ـ خیالت راحت باشه. داوود پاهایش را می‌گذارد لب واگن. بازوهایش را سفت می‌کند و نشیمنگاهش را می‌دهد بیرون. قطار مثل روغن در سرازیری لیز می‌خورد… مرد خودش را خالی کرده است… و مسافرهای واگن، خوشحال، به‌ردیف پشتِ سر داوود… پوف، پوف، پوف… قطار به دامنه کوه‌های گاوور رسیده است. آخرین توانش را برای رسیدن به چوُکوُرُوا به کار می‌گیرد… بعد… دشتی هموار. قطار خشمگین در دشت روان می‌شود. مسافرهای واگن می‌افتند روی دست و پای همدیگر… ـ رسیدیم به چوکوروا… ـ دیگه چیزی از راه نمونده… ـ من اصلاً خوشحال نیستم… ـ تو تنبلی تو ذاتِته… پوف، پوف، پوف… انسان‌ها شاد و خسته… چوکوروای بابرکت. دریایی با کف‌های سفید. چوکوروا، جهنم روی زمین… ـ اوی، مادر! زن، با چشم‌های ازحدقه‌بیرون‌زده، دست روی شکم می‌گذارد. ـ اوی، مادر! زن‌ها بالای سرش جمع می‌شوند. مردها عصبی‌اند: ـ این داد و فریادا برای چیه؟ زن‌ها قضیه را فهمیده‌اند. تنگِ هم می‌ایستند. جایی آماده می‌شود. زن کف واگن می‌نشیند: ـ اوی… اوف… داره می‌آد… مردی هوار می‌کشد: ـ تویی زن؟ زن صدایش را پایین می‌آورد و فوری جواب می‌دهد: ـ ها… دارم فارغ می‌شم! یکی از زن‌ها دستش را می‌گذارد روی دهان زن: ـ اَه…، مگه نمی‌بینی این همه مرد اینجاست! زن‌ها به هم نزدیک می‌شوند، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر… پیرزنی گره تنبان زائو را باز می‌کند و زن دیگری از پشت، بازوهایش را محکم می‌گیرد… پیرزن زانوهای زن را از هم دور می‌کند و شکمش را فشار می‌دهد. جنین سرسختی می‌کند… زن دادش به هوا رفته است: ـ اوی، مادر…! وای، مادر…! شوهرش عصبانی است: ـ پَسِش بزن بی‌ایمون… شکمت که کوچیک بود! پیرزن می‌گوید: ـ نکنه داره هفت ماهه می‌زاد؟ ـ اوی… مادر! اوی، خدا…! ـ زوزه نکش احمقِ بی‌دین! گولمون نزن. ـ اوی… اوی، مادر! دارم می‌میرم! ـ خفه شو، سگ احمق بی‌حیا… حالا چه وقت زاییدن بود؟ مسافرهای واگن به هول‌وولا می‌افتند. زن‌ها وحشت‌زده و دل‌رحم شده‌اند… ـ خدا…! پیرزن می‌گوید: ـ داد نکش، زور بزن… زن زور می‌زند. سرتا پایش خیس عرق شده. سر بچه می‌آید… قطار سوت می‌کشد… پیرزن وحشت‌زده است. ـ الانه که دوشقه بشه… سرِ بیرون‌آمده بچه منتظر است… پیرزن دست‌های آلوده‌اش را دراز می‌کند؛ بچه را می‌کشد. بچه سرسختی می‌کند. سرِ بچه توی دست‌های پیرزن است. زن بیهوش می‌شود… بچه توی دست‌های پیرزن… ـ فارغ شد. شوهر زن بی‌تابی می‌کند: ـ پسره؟ پیرزن نوزاد را سر و ته می‌کند؛ پوست نرم نوزاد به دست‌هایش می‌چسبد. ـ پسره… مرد خوشحال می‌شود… پوف، پوف، پوف…