مرگِ مرگ
جانلوکا کورادو . ترجمه: اثمار موسوینیا
منبع: روزنامه شرق
مرگ مضمونی است که نویسندگان بسیاری به آن پرداختهاند. ژوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی و برنده جایزه ادبی نوبل در سال ۱۹۹۸ نیز در رمان در ستایش مرگ (توقف در مرگ) بهطور گسترده به این مساله میپردازد. داستان مربوط به حوادث کشوری است که مرگ ناگهان در آن متوقف میشود، به این مفهوم که مرگ دیگر سراغ هیچکس نمیرود و مردم آن سرزمین به بیمرگی و پیری بیحدومرز محکوم میشوند. نخستین واکنش به این مساله شادیآفرین است، زیرا مساله زندگی ابدی بهظاهر واجد ارزشی کاملا مثبت بوده و انسان همیشه آرزوی آن را داشته است. مشکل عمده مربوط به بیماران میشود. امکانناپذیری مرگ برای بیماران شکلی تراژیک به خود میگیرد و بهزودی ابعادی وسیعتر مییابد، با توجه به اینکه ساکنان این سرزمین به پیری و زوالی طبیعی و توقفناپذیر محکوم میشوند و امکان مرگومیر و حوادث طبیعی کاهش مییابد. این اتفاق، تنها در محدوده جغرافیایی این سرزمین روی میدهد و در سرزمینهای مجاور، مرگ سیر طبیعی خود را دارد. از اینرو سالخوردگان و بیماران با رضایت شخصی خود و خانوادههایشان مخفیانه به کشورهای مجاور منتقل میشوند تا آنجا بمیرند. دولت کشورهای مجاور هم با وضع قوانین سخت میکوشند هرطور شده جلو این قاچاق و مهاجرت مردگان به سرزمینهای خود و برعکس را بگیرند. اما مرگ بعد از اعتصاب هفتماهه تصمیم میگیرد به میان انسانها بازگردد و از طریق مصاحبهای تلویزیونی اعلام میکند با ارسال نامه به انسانهایی که موعد مرگشان رسیده کارش را از سر خواهد گرفت. این ماجرا نیز مانند بیمرگی بهنحوی تازه باعث آشوب و حیرت میشود و انسان به تقلا میافتد. اما مرگ هم پس از برگشتخوردن نامه یک هنرمند شکست میخورد.
ساراماگو در این رمان بهجای پرداختن به وجه متافیزیکی مرگ، بیشتر مایل است وجه پردوام پدیده بیمرگی را به تصویر بکشد و مخاطب آزاد است تفسیر دلخواه خود را از آن ارایه دهد. ساراماگو در رمانش میکوشد مسالهدارترین مفاهیم زندگی را روشن کند. او به تناقضی که ممکن است مساله بیمرگی ایجاد کند نگاهی طنزآمیز دارد و با ابهام و تناقض، اختیارات قانونی مرتبط با زندگی و مفهوم هستی را به چالش میکشد و تاثیرات انضمامی بیمرگی را تصدیق میکند.
مرگ دیر یا زود سرمیرسد و در هرحال مراقبت پزشکی اجباری از بیمار، مقابل مقاومت بدن او که تحلیل رفته و تنها تظاهر به قدرت میکند، قرار میگیرد. برای من جای سوال است که محافظان زندگی وقتی باید هزینه- خواه هزینه اقتصادی خواه فرهنگی- انفجارِ سیستم را که ساراماگو در رمانش به آن پرداخته پیشبینی کنند، چگونه واکنش نشان خواهند داد. تاکید عینی بر صحنه سرآغاز سوررئال رمان، یعنی اطمینان از اینکه مرگ نخواهد آمد، مخاطب را به تامل در این مساله دعوت میکند که انسان ناگزیر است در انتظار اراده خدا یا تقدیر برای مرگ بماند که بهیقین خیلی بیشتر از زمانی طول میکشد که حیات او بهواسطه تکنولوژی «مرگهراسی» (tanatofobiche) تهدید یا تضمین میشود.
این امر قابلدرک است که یک مسیحی مومن، به صحتِ انتظار مرگی که خدا مقدر کرده واقف است و به زندگی به چشم هدیهای مینگرد که باید بهصورت نامشروط از آن مراقبت کند؛ حتی در رابطه با وضعیت ناخوشایند بیماران. اما مساله این است که در وضعیتی آزاد، یک گزینش فراطبیعی مانند مسیحیت قادر نیست ادعا کند که زیستسیاستِ (biopolitica) طبیعت یا تکنیکهای پزشکی را برای همه ـ دینداران یا غیردیندارانـ مقرر کرده است.
بهمفهوم سیاسی، مساله این نیست که سرزمینی که در آن مرگ کمابیش بهطور قطع میمیرد چگونه نیست و نابود میشود، بلکه خطر نیست و نابودی وجود دارد، حتی در سرزمینی که مرگ در تقابل با اراده بیماران با تاخیر سر میرسد. در این راستا باید به عقاید فیلسوف و دانشمند آلمانی، هانس رایشنباخ (Hans Reichenbach) در طلوع فلسفه علمی اشاره کرد. او با مقایسه معضلات شناختشناسی و روششناختی علم، تفاوت اساسی میان رویکرد فلسفی سنتی و علمی را نشان میدهد. بهگفته این فیلسوف آلمانی: «شرح علیت، شامل روشنکردن رابطه رویداد پیشین با رویداد معلول بهواسطه قوانین کلی است. رویداد نخستین ممکن است علتی نداشته باشد و نمیتوان آن را بهنحوی عقلانی شرح داد. میتوان پنداشت که هر رویدادی معلول رویداد دیگر و زمان بدون آغاز است. […] پرسش درباره علت وجود عالم بیمعناست. هر شرحی باید بر مبنای رویدادها باشد و علم تنها قادر است این رویدادها را تا نقطهای منطقی که با حداکثر تاثیر بیانی همراه است به عقب بازگرداند.»
به این تاملات بهعنوان یک الگوی شناختشناسی اشاره شد و حال میکوشم آنها را در رابطه با مساله مورد بحثمان بهکار بگیرم: اگر فلسفه در رابطه با مفهوم جاودانگی/ بیمرگی پاسخگو بوده است، برای مثال با مساله فرازمانی پارمنیدسِ هستی (مرگ هستی را متوقف میکند نه وجود را) یا بهعکس با فرض اگزیستانسیالیستیشدن و بنابراین میرایی بشر (وجود همان هستی است، برای همین مرگ همهچیز را متوقف میکند)، یا با مساله محدودیت به تصدیق مرگ جسمانی بدن که فرضیه بازگشت جاودانی روح را تعلیق میکند (مرگ پدیدهها را متوقف میکند، برای همین وجود یک عالم ذاتِ احتمالی دیگر برای ما نامعلوم میماند)، زیستشناسی و پزشکی، با تکیه بر مشاهدات و تجربههای خوشبینانهشان، بایکیک بیماریهای آسیبزا مقابله میکنند و میکوشند لحظه مرگ را به تاخیر بیندازند. به این معنا که نمیکوشند مساله میرایی را بهطور ریشهای حل کنند، بلکه آن را از حادثه جزیی که به زندگی بیمار آسیب رسانده حذف میکنند. بهگفته ولادیمیر یانکلویچ (Vladimir Jankélévitch): «دلیلی ندارد که آنچه هست دیگر وجود نداشته باشد. از لحظهای که پایانِ وجود ادراک نمیشود و در مفهومِ وجود الزامی نیست، یک تصادف لازم است.» به این ترتیب پزشکی و زیستشناسی شاید هیچوقت نتوانند ادعا کنند که معضلِ مرگ را برای همیشه حل کردهاند، اما قادرند لحظه مقاومت زندگی را بهنحوی نامشخص به درازا بکشانند، شاید تحت شرایطی ناهنجار و حتی خلاف میل بیمار.
این مضمون در نقدهای یانکلویچ، یکی از فیلسوفهایی که بهنحوی گسترده به تحلیل مرگ پرداخته است، ارزیابی میشود. او در یکی از مصاحبههایش اظهار میکند: «از یکسو، مردن، امروز یا فردا، اجتنابناپذیر است: انسان موجودی است که تقدیرش مرگ است. اما از سوی دیگر، مردن، امروز یا فردا، الزامی نیست. بهعبارت دیگر: به لحاظ منطقی بههیچوجه الزامی نیست. نامیرایی هم امکانناپذیر است و بههرحال مردن، دوشنبه بهجای سهشنبه هم بههیچوجه الزامی نیست. مهم نیست تاریخ دقیقش چه وقت باشد و بیآنکه پوچ و بیهوده بهنظر برسد به تاخیر میافتد. خلاصه، بهگمانم اینجا با مفهوم امید به دانش پزشکی مواجه هستیم: هستی هر انسان زنده، ممکن است بهطول بینجامد. پزشک تنها یک چیز را میداند: وظیفه او این است که بیمار را زنده نگه دارد. اما چنین امیدِ ابتدایی و البته متافیزیکی، فقط امکان مرگ را مدام به تاخیر میاندازد. بهظاهر غیرممکن میرسد، اما در توالی روزها امکانپذیر میشود. بیماری که در کُما بهسر میبرد، شاید نه تا ابد، دستکم برای زمانی دراز زنده نگه داشته شود، اما دیگر حتی نمیتوان فهمید زنده است یا مرده. نهایتا قلبش میتپد و نفس میکشد: شاید روز بعد بهراحتی بمیرد، شاید هم موفق شوم مرگش را تا فردا به تاخیر بیندازم و میتوانم این کار را با دارو بکنم. اما انجام این کار برای زمانی دراز پوچ و بیهوده است. خلاصه اینکه، درست همین مفهوم «زمان دراز» مسالهساز است: معضل متافیزیکی امر پیوسته و امر ناپیوسته. آیا مردن در آن لحظه الزامی است؟ نه، الزامی نیست ـ اما بههرحال یک روز باید مُرد. و همینجاست که برای یک پزشک و انسانی که به پیشرفت باور دارد، امید و مسیری روشن اما نه بیپایان شکل میگیرد. همه بیماریها قابلدرمان و همه زندگیها قابل تداوماند، مگر مادر همه بیماریها یعنی مرگ: این بیماری متفاوت با دیگر بیماریها.»
شاید علاقهمندان به تداوم زندگی باید با درنظرگرفتن این ایده روایی ساراماگو، در این امکان تامل کنند که زندگی مقاومت میکند، نه برای اثبات اینکه مرگ را برای همیشه شکست داده است، بلکه برای اثبات این امر که مرگ نخواهد آمد و خدا میداند چقدر دیر خواهد رسید، اما بههرحال دیر خواهد رسید، همچون نمایشنامه «در انتظار گودو» که مضمونش ضد منطق مرگ است.
اشاره به این نکته خالی از لطف نیست که پایان زندگی بیشتر بیماران بهکمک امکانات پزشکی چند ماه عقب میافتد و آنها و خانوادههایشان با روحیهای مثبت به زندگی چنگ میزنند، اما اغلب باید برای انتقال خونی دیگر بجنگند تا چند روزی را بهراحتی سپری کنند. چنین سودمندیهایی نیز هزینهای هنگفت دارد! اما لحظه مرگ که نزدیک میشود، تلطیفکردنش با سودمندیهای کوتاهمدت کاملا بیهوده بهنظر میرسد و درست همینجاست که با وجود پیچیدگی مساله، تاکید بر نیاز اخلاقی سخنگفتن از کیفیت و میل به زندگی، خواه در قالب نوشتار خواه حیات زیستشده الزامی میشود.
منبع:
José Saramago e la mortedellamorte, GianlucaCorrado, Il Ponte, NumeroOttobre, Anno 2009