DIDARCapture

جدید آنلاین: اخیرا نهادی موسوم به آرمان شهر برنامه ای را برای گرامیداشت دو شاعر زن افغان محجوبه هروی و سیده مخفی بدخشی، برگزار کرد. جالب ترین قسمت این برنامه تیاتری بود که در آن چگونگی رابطه این دو شاعر تصویر شده بود.

تیاتر خیلی جالبی بود، کوتاه و بی حرکت، مثل زندگی زنان در افغانستان. راستی عجیب است وقتی زندگی و “بودن” مشهور ترین و پرآوازه ترین زن افغان را نیز به تصویر بکشی، چیزی که خود به خود از بین می رود “حرکت” است. و آنچه نا خواسته به میان می آید” سکون”.

در این تیاتر دیانا ثاقب، فیلم ساز، در نقش محجوبه هروی و ویدا ساغری، دانشجوی دانشگاه کابل، در نقش مخفی بدخشی بازى کردند. هر دو نفر کنار هم نشسته بودند طوری که همدیگر را نمی توانستند ببینند. وصرفا نامه ها وشعرهاشان را برای همدیگر می خواندند.

گاهی هم پسران و دخترانی که دورادور این دو نفر نشسته بودند، در هیات شاعرانِ معاصرِ این دو، شعر آنها را ” گویا” برای خود یا برای دیگران می خواندند.

&é(

همه این تیاتر٢٢ دقیقه بود، وبعد از آن پژوهشگرانى که در مورد آثار وزندگانی این دو شاعر تحقیق کرده وآثاری داشتند، سخنرانی کردند. آهنگی از دولتمند خال، هنرمند تاجیک، نیز گاه گاهی در سالن شنیده می شد.

امروز شاید قابل تصور نباشد که دونفر سال ها باهم نامه نگاری کنند، برای همدیگر شعربسرایند، در فراق هم بسوزند بدون آنکه حتی یکبار همدیگر را دیده باشند.

اما سیده مخفی بدخشی ومحجوبه هروی دو شاعر زن افغان سال ها چنین دوستی را تجربه کردند. این دو شاعر افغان تقریبا معاصر فروغ فرخزاد در ایران بوده اند. مخفی بدخشی درسال ١٣۴٢ خورشیدی و محجوبه هروی سه سال بعد تر درگذشت.

&çç-1

این دو در این سال ها حتی حق داشتن عکسی ازخود را نداشته اند، که زن بوده اند و می بایست مخفی می زیستند ومحجوب می بودند. این را محجوبه درنامه ای به مخفی یاد آور شده است:

” همشیره قدر دانم مخفی بدخشی! شما شرح حال مفصل مرا خواسته اید خواستم گوشه ای از زندگی خود را به طور مشروح بنویسم. مکتوبات زیادی به من از کابل، بلخ و فاریاب می رسد. یکی ازشاعران کابلی که شما اورامی شناسید ( حبیب نوابی) او عکس مرا خواسته است من از این حسن نظر او که براین شاعر گوشه نشین دارد خوش شدم اما او ایجابات فامیلی و مشکلات زندگی مراخبرندارد که تاحال گوشه چادر مرا کسی دربیرون ندیده است. عکس من آیا ممکن است؟ چندین بار فضلای هرات نزد من آمدند، حتی از پس پرده و در پرده با آنها همسخن شده نتوانستم آیا عکاس نزد من آمده می تواند؟ یامن نزد عکاس رفته می توانم؟ مگر عوض زبان گیسو وسرم بریده شود. همشیره شاعرم ! آیا در بدخشان هم همینطوروضع نا مساعد است؟ همینطور با زن معامله می شود؟ چقدر ناراحتم که چرا شاعر شده ام وباز چرا همسر یک مرد خود خواه و خود بین ومتعصب شده ام. یک روز به من گفت طوطی وبلبل و مینا درقفس خوب ناله ها را موزون می سازند، اگر تو هوایی وصحرایی و شهری می شدی شعر خوب گفته نمی توانستی… بازهم خوشم اگرزبان ندارم همین قلم مایه تسلی دل ناتوان من است. نامه ام را با تاثر به پایان می برم. محجوبه ناتوان.”

&&&Capture

از پاسخ مخفی بدخشی به این نامه محجوبه به نظر می رسد بدخشی وضعیت بهتری داشته است.

سیده مخفی بدخشی اجدادش از امرای محلی بدخشان بوده و بعد از تثبیت مرزهای جغرافیایی افغانستان کنونی توسط امیر عبدالرحمن، پدر وبرادرانش از بدخشان به قندهار تبعید شدند و مخفی تقریبا تا پسین سال های عمر دوراز بدخشان درکابل وقندهار به سربرد.

مخفى در اواخر عمر به زادگاهش بدخشان بازگشت. نامه محجوبه به او که دربالا آمده نشان می دهد که او در بدخشان بوده و نیز در شعری که در دیوان مخفی آمده از سفرظاهر شاه آخرین پادشاه افغانستان به بدخشان سپاسگزاری شده است.

ççàCapture

اما این امیر زاده نیز با آن که به ظاهر زندگی مرفه ومجللی داشته از زن بودنش رنج بسیار برده چنان که زادگاهش، بدخشان، را تنها شبانه آن هم از پشت برقع می توانسته بنگرد. در یکى از نامه هاى مخفی به محجوبه آمده است:

” خواهر ادیبه و آزاده مشربم محجوبه هراتی ! تا حال چند نامه تان را گرفته ام، اشعار موزون و سوزان تان را مکرر خوانده ام. از این که تاحال در قید اسارت بسر می بری خبر نداشتم. خوب شد که از حال واحوالت پوره (کاملا) خبر شدم. اگرچه در فیض آباد ( مرکز استان بدخشان) عین شرایط است. زن ها که به دعوت می روند، روز حرکت نمی کنند، من خودم بارها که در منازل اقاربم به غرض فاتحه خوانی ویا عروسی و… می روم، شبانه با دو محافظ محرم خود شبانه منزل می زنم و شبانه عودت می کنم. لاکن به اندازه شما مقید نمی باشم. از زیر برقع شهر وبازار را دیده ام آن هم درشب، … از نهضت نسوان یاد کردی، من هم این بشارت و اشارت را شنیده و به من هم رقعه خبری رسیده است اما معذرت خواستم زیرا پای درد. از این که زنان از پرتو الطاف یک مرد ترقی خواه آزاد می شود نهایت خوشوقتم. اگر ما وشما به زندان مردان و عصر و زمانه گذراندیم جوانی را به پیری رسانیدیم گذشته گذشت.اکنون بعد از ۴٠ سال انتظار خواهران ودختران ما از نعمت آزادی برخور دار می شوند. حوصله گفتارم نیست امید وانتظار دارم که بعد از رفتن و آمدن به کابل خاطرات خود را به من بنویسی وبفرستی.”

SANCapture

 

¨¨Capture

مخفی بدخشی تا آخر عمر با کسی ازدواج نکرد؛ اما می گویند دلداده پسرعموی خویش به نام سید مشرب بوده، در برخی از تذکره ها آمده است که سید مشرب نیز سرانجام از عشق ناکام مخفی در بستر حرمان جان داد. اما آوازه عشق این دو ناکام چون بوی مشک به هر سرای پیچیده بود.

اما محجوبه بدخشی، با فرزند یکی از خوانین جلال آباد ( در شرق افغانستان) همسر شد ولی پدر محجوبه در پشتی جلد قرآن از همسر محجوبه تعهد گرفت که اورا تا آخر عمر از هرات بیرون نبرد. و چنین نیز شد. این قرآن در حال حاضر در موزه هرات محفوظ است.

از هر دو شاعر دیوان شعری به جا مانده است. و دو مدرسه عالی در افغانستان به نام این دو شاعر نام گذاری شده است. لیسه محجوبه هروی و لیسه مخفی بدخشی.

اما در سال های اخیر از این دو شاعر در محافل فرهنگی کمتر یاد شده است. از این رو تیاتری که از سوی “آرمانشهر” برگزار شده بود از سوی خیلی از فرهنگیان با استقبال گرمى مواجه شد.

نمونه هایى از شعرهاى این دو:

از مخفى بدخشى:

ای چشم نیم مست ترا با شراب بحث
دارد مه جمال تو با آفتاب بحث
از باغ ها برون کندش بسته باغبان
تاکرده با گل رویت گلاب بحث
کج بحث عاقبت شود از گفتگو خجل
سنبل! بزلف یار ترا نیست تاب بحث
گردید زان دروغ سیه روی نزد خلق
با طره تو داشت مگر مشک ناب بحث
آن ها که گفتگو به سر این جهان کنند
چون کودکان کنند برای حباب بحث
هرگز به کام دل نرسیده است کس به دهر
عاقل کجا کند به سر این سراب بحث
زاهد مپرس مذهب رندان باده خوار
بنشین به کنج مدرسه کن با کتاب بحث
مشنو تو پند واعظ بی مغز و کن سکوت
مخفی، که کرد با سخن لاجواب بحث

محجوبه ومخفی در بسیاری موارد از شعرهای همدیگر استقبال کرده اند. از این رو محجوبه نیز شعری با همین قافیه و ردیف دارد:

ای کرده رخ خوب تو با شمس و قمر بحث
وی کرده لب لعل تو با قند و شکر بحث
چشمان تو از ساغر می باج گرفته
دندان تو کرده است به لولو و گهر بحث

یا غزل مشابه دیگرى یکى از مخفى:

ننوشت به من نگار کاغذ
بنوشتمش ار هزار کاغذ
اى هدهد خوش خبر توانی؟
از من ببری به یار کاغذ
وانگاه بگویش اى ستمگر
قحط است در آن دیار کاغذ؟

چون یار نمی دهد جوابی
مخفی، شده شرمسار کاغذ

و دیگرى از محجوبه:

آمد برِ من زیار کاغذ
زان دلبر گل عذار کاغذ
بنوشته بدان به من نگارین
زانرو شده زرنگار کاغذ
خواهم که جواب خط نویسم
از من که برد به یار کاغذ؟
محجوبه، چو نیست وصل دیدار
سودت ندهد هزار کاغذ.