نانسی هولمستروم

کارل مارکس در پاسخ به تفسیرهای خشک و کلیشه‌ای «مارکسیست‌های» دوران خود از آثارش می‌گفت: «من مارکسیست نیستم». این مشکل با اوج‌گیری استالینیسم در اتحاد جماهیر شوروی و شکست جنبش‌های دموکراتیک انقلابی مارکسیستی در دیگر نقاط جهان، به شکل قابل‌ ملاحظه‌ای رو به وخامت گذاشت. مارکسیسم به عبارت‌های جزمی ایستا بدل شد که بخش عظیمی از دنیا به عنوان تجسم مارکسیسم پذیرفت. با این‌حال، همانطور که انکار مملو از سرخوردگی کارل مارکس نشان می‌دهد، نظریه او را باید به شیوه کاملاً متفاوتی درک کرد، یعنی به عنوان روش یا برنامه تحقیق باز و خلاق، با هدف درک تحول تاریخی و جوامع خاص، به ویژه سرمایه‌داری. این مقاله با همین ذهنیت به بررسی امکاناتی که مارکسیسم می‌تواند برای درک صحیح موضوع جنسیت ارائه دهد، و همچنین تعیین اینکه کدام نوع اضافه یا اصلاحی باید برای رسیدن به این هدف در آن اعمال شود، پرداخته است.

سهم مارکسیسم در درک جنسیت

می‌خواهم قبل از هر چیز به درک خود از جنسیت اشاره کنم. فمینیست‌ها در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به این نتیجه رسیدند که از این کلمه برای مطالعه اینکه چگونه، به قول عبارت زیبای سیمون دوبوار، «زن به دنیا نمی‌آییم، به زن تبدیل می‌شویم»، استفاده کنند. می‌توان هنگام تولد از جنس مؤنث بود یا مذکر، اما فمینیست‌ها این تفکر سنتی را که جنس به اجبار (به صورت بیولوژیکی یا به خواست خدا) خصایص روانی ما را تعیین می‌کند و در نتیجه ما باید برخی کارها و نقش‌های اجتماعی را برعهده بگیریم، مردود می‌دانند.

در مقابل، تقسیم جنسی کار و نقش‌های اجتماعی مورد حمایت مناسبات قدرت، نظیر قوانین، اقتصاد و یا قدرت مردان در محیط خانواده، قرار می گیرند. تعیین خصایص روانی ـ اگر وجود داشته باشد ـ بیشتر پیامد این روابط اجتماعی است تا علت آن. بنابراین جنبه‌های مختلف فرایندی که از طریق آن در یک جامعه، به زن تبدیل می‌شویم و هم زمان زن هستیم، جنسیت را شکل می‌دهند: معیارها، نهادهای اقتصادی و اجتماعی، و خصایص روانی که اختلاف جنسی تعیین می‏کند.

با اینکه کارل مارکس در مورد موضوع‌هایی که ما امروز زیر عنوان «جنسیت» گرد آورده‌ایم زیاد ننوشته است، آثارش حاوی عناصر بسیار مهمی برای درک جنسیت است و برخی عناصر دیگر را هم فمینیست‌ها برای این هدف سازگار کرده‌اند. عناصر بنیادین نظریه کارل مارکس که در پی می‌آیند، بسیار ارزشمند هستند: روش‌شناسی او، برداشت او از تاریخ به عنوان توالی شیوه‌های تولید که به لحاظ مناسبات طبقاتی‌شان تعریف شده‌اند، متلاشی شدن سلسله مراتب به اصطلاح طبیعی، نظریه او در باره ایدئولوژی و توجه او به خودرهایی. بعد از تحلیل این عناصر مثبت، به نقدها و برداشت‌های فمینیستی از مارکسیسم خواهیم پرداخت.

روش‌شناسی مارکس برای درک ابعاد مختلف جنسیت بسیار مناسب‌تر از لیبرالیسم است. روش‌شناسی مارکس، بر خلاف روش‌شناسی فردگرایانه لیبرالیسم، اجتماعی، ارتباط‌نگر و کل‌نگر است. براساس لیبرالیسم، جامعه به طور عمده از افراد مستقلی تشکیل شده است که مناسبات مختلفی میانشان وجود دارد ـ مناسباتی که برای افراد واجب نیستند بلکه به صورت اتفاقی شکل می‌گیرند. به اعتقاد مارکس این تعریف توهمی است که مناسبات تجزیه شده جامعه سرمایه‌داری را منعکس می‌کند، مناسباتی که سپس مانند نظریه قرارداد اجتماعی به طبیعت نسبت داده می‌شوند.

در واقع، افراد همیشه و تا ابد در مناسبات اجتماعی پیچیده ای  گرفتار شده‌اند و هر جامعه ‏ای  فقط محصول روابط خاص آن است. انسان‌ها به طور ذاتی به یک‏دیگر وابسته‌اند ـ و خالی از طنز نیست که در سرمایه‌داری از همیشه وابسته‌تر‌ند ـ و تولید و بازتولید انسانی همیشه هم بیولوژیکی بوده است و هم اجتماعی [مارکس، انگلس، ۱۹۷۶، ص. ۲۸].

این نحوه برداشت از اجتماع، خیلی بیشتر از لیبرالیسم به درک جنسیت کمک می‌کند زیرا جنسیت مفهومی در ذات عقلانی تلقی می‌شود؛ بنابراین، مسئله تعیین «نقش زن» است، اما در تضاد با نقش مرد که به عنوان معیار در نظر گرفته می‌شود. این نقش‌ها به هیچ وجه برای افراد «اتفاقی» نیستند، و آنها را فقط می‌توان براساس مناسبات اجتماعی قدرت درک کرد. اگر انتخاب مردان و زنان بخشی از فرآیند حفظ ساختار جنسیت است، باید این انتخاب را در چارچوب مناسبات قدرت درک کرد. به اعتقاد مارکس، گاهی انتخاب‌های افراد «اجبارهای اجتماعی» هستند [مارکس، ۱۹۸۲، ص. ۲۶۳].

کار مراقبت و نگهداری از دیگران که در تمامی جوامع زنان انجام می‏دهند، به شکل حیرت‌انگیزی پوچ بودن ایده جامعه متشکل از افراد مستقل را نشان می‌دهد. وابستگی متقابل انسان‌ها فقط دارای ماهیت مادی و عملی نیست؛ در واقع مارکس معتقد است که روابط مردان و زنان فقط هنگامی به راستی انسانی است که «آن انسان دیگر به عنوان یک انسان، برای فرد به یک نیاز تبدیل شده باشد»، زیرا «انسان در فردی‌ترین حالت زندگی خود باز هم موجودی اجتماعی است» [مارکس، ۱۹۹۶ (۱۹۳۲)، ص. ۱۴۳]. در نهایت، نظریه کل‌نگر مارکس در درک دوام جنسیت به ما کمک می‌کند.

کارل مارکس تاریخ را مجموعه‌ای از شیوه‌های تولید، مانند سرمایه‌داری، تصور می‌کرد که هر کدام را برخی مناسبات طبقاتی تعریف می‏کردند و قوانین مجزایی داشتند. مناسبات طبقاتی تعیین کننده شیوه تولید، مناسباتی هستند که به کنترل کنندگان ابزارهای تولید امکان می‌دهد تا با شیوه خاص این نوع تولید، از تولیدکنندگان مستقیم محصول، ارزش اضافی کسب کنند. برای درک کارکرد یک شیوه تولید، باید مناسبات قدرت و قوانین جریانی را که لازمه آن است، درک کنیم [مارکس، ۱۹۸۶]. به طور مثال، برای فهمیدن اینکه چرا سرمایه‌داری، بر خلاف دیگر شیوه‌های تولید، حاوی پویایی ذاتی است که آن را به سمت توسعه نیروهای تولید سوق می‌دهد، لازم است ببینیم این موضوع چطور به سرمایه‌داران امکان می‌دهد تا میزان کسب ارزش اضافی را بالا ببرند.

اگر چه این مناسبات طبقاتی تنها مناسبات اجتماعی با اهمیت نیستند (جنسیت یکی از نمونه‌های این مناسبات مختلف است)، در نظر مارکس از جایگاه توضیحی خاصی برخوردارند زیرا چارچوبی را برای عمل کردن دیگر عوامل ارائه می‌دهند. این دیدگاه نظری عام، از بسیاری جهات برای جنسیت دارای اهمیت است. مهم‌ترین نکته این است که نشان می‌دهد سلسله مراتب‌های به اصطلاح طبیعی، طبیعی نیستند، بلکه به شکل سیاسی و اجتماعی به توسط قدرت به وجود می‌آیند و حفظ می‌شوند. سلسله‌ مراتب‌های خاص، در طی برخی مراحل تاریخی، در شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص ظاهر می‌شوند، و در شرایط متفاوت ناپدید می‏شوند. این موضوع در مورد جنسیت و مناسبات طبقاتی به یک اندازه صادق است، زیرا مارکس از «برده‌داری پنهان» در خانواده صحبت می‌کند که از طریق تصرف کار زنان و فرزندان به توسط مردان شکل می‌گرفت [مارکس، انگلس، ۱۹۷۶، ص. ۱۷].

یکی دیگر از پیامدهای مهم نظریه مارکس برای جنسیت این است که گرایش به صحبت کردن در مورد زنان به طور عام را، خواه به لحاظ بیولوژیکی یا فرهنگی ـ ذات‌باورانه باشد، خواه فقط ناشی از غفلت، ناکام می‌گذارد. بیشتر باید مدام این را بپرسیم که: «کدام زن؟» اختلاف طبقاتی بر تقریباً تمامی ابعاد هستی زنان، از کار گرفته تا خانواده، از سلامتی گرفته تا آسیب‌پذیری و خشونت، تأثیر می‌گذارد. از آنجایی که مناسبات جنسیتی در میان زنان متغیر است، مشکل می‌توان از منافع زنان به صورت یک اصل صحبت کرد.

قبل از هر چیز، زنان در منافع بی‌شماری با مردان طبقه خود سهیم هستند. و وقتی منافع بر حسب جنس تفکیک شود، منافع زنان می‌تواند شکل‌های مختلفی به خود بگیرد. تمایزی که ماکسین مولینو میان «منافع استراتژیک جنسیت» و «منافع عملی جنسیت» قائل می‌شود، بسیار مفیدتر است. منافع اول به اهدافی بازمی‌گردد که در واقع برای رهایی تمامی زنان مورد نیاز است، مانند برابری قانونی، آزادی بازتولید، حذف تقسیم کار جنسی ـ اهدافی که معمولاً به عنوان فمینیسم شناخته می‌شوند. اما زنان منافع دیگری هم دارند که به نیازهای بلافصل آنان مربوط می‌شود، منافعی که نه تنها مانعی برای نظام جنسیتی موجود ایجاد نمی‌کند بلکه از آن ناشی می شود. این منافع است که مولینو «منافع عملی جنسیت» می‌نامد. برای مثال، از آنجایی که در تمام دنیا مسؤولیت اصلی زنان مراقبت از کودکان  و خانه است، محافظت از آنان از منافع ویژه زنان است. از طریق این منافع است که زنان توانایی معرفی خود را دارند، برای این منافع است که می‌توان آنها را به عنوان مثال در خیزش‌های علیه گرسنگی در طول تاریخ سازماندهی کرد و این منافع است که وقتی با منافع استراتژیک جنسیت در تضاد باشد، برایشان در اولویت قرار می‌گیرد.

تمام زنان در این «منافع عملی جنسیت» سهیم نیستند، اما این منافع تا اندازه‌ای با منافع طبقاتی منطبق هستند ـ ماری آنتوانت نیازی نداشت برای نان تظاهرات کند. امروزه، زنان در دنیای سرمایه‌داری پیشرفته، به برابری قانونی با مردان دست یافته‌اند، اما برای اکثر آنان، تمامی نتایج مورد انتظار را در بر نداشته است. نابرابری جنسیتی همچنان برقرار است و نابرابری‌های طبقاتی آنها را متمایزمی‏کند. زنان بخش عمده‌ای از کار مراقبت و نگهداری از دیگران  را در سرتاسر دنیا بر عهده دارند، اما برخی از آنان برای انجام آن، کار زنان دیگر را می‌خرند، به خصوص در کشورهایی که از سیستم تأمین اجتماعی ضعیفی برخوردارند. در مجموع، مارکسیسم به ما کمک می‌کند تا متوجه شویم که جنسیت همچنان تحت تأثیر اختلاف طبقاتی است. (در قسمت‌های بعد به ارزیابی کمک کارل مارکس به درک این موضوع که طبقه نیز جنسیتی است، خواهیم پرداخت.) همین منطق باعث می‌شود که فکر کنیم نژاد/قومیت و ویژگی جنسی جنسیت را هم باید تفکیک کرده باشد.

مطابق نظریه مارکسی در مورد طبیعت، مناسبات قدرت و کار متفاوت، در تفاوتهای  روانشناختی نمود می‌یابد. همین ایده اساسی را فمینیست‌ها، که برخی با صراحت به مارکس تکیه کرده‌اند، در مسیر معرفت‌شناختی جالبی به کار گرفته ‏اند. همان‌طور که مارکس معتقد بود موقعیت فرودست پرولتاریا به آنها امکان میدهد تا  توهم‌های ایدئولوژیکی ناشی از این مسئله را  که «در هر دوره‌ای، عقاید طبقه حاکم، عقاید حاکم است» ‍[مارکس، انگلس، ۱۹۶۵، ص. ۵۲] ـ برای مثال اینکه مشخصه جامعه سرمایه‌داری برابری و آزادی است ـ بهتر ببینند، فمینیست‌ها نیز عقیده داشتند که نقش‌های جنسیتی به زنان دیدگاه معرفت‌شناختی برتری می‌دهد.

براساس فرودستی زنان و کار بازتولیدی آنان می‌توان به دیدگاهی فمینیستی دست یافت که به سلطه جنسیتی و برخی جنبه‌های ایدئولوژی بورژوایی، برای مثال این فکر که جامعه از افراد خودگردان تشکیل شده، نور تازه‌ای بتاباند. تا وقتی «موقعیت زنان» در جامعه بر حسب نژاد/قومیت تغییر می‌کند، باید به «نظریه نقطه‌نظر» پیچیدگی بیشتری داد تا تعدد دیدگاه‌هایی که از پایین شکل می‌گیرند، مورد توجه قرار گیرد ‍[هارتسوک، ۱۹۸۳]. اگر تحلیل دقیق مارکس در مورد شیوه‌ای که اقتصاد و دیگر مناسبات قدرت در وجود ما نفوذ می‌کنند در پژوهش‌های علوم اجتماعی ادامه می‌یافت، دیدگاه او در مورد رهایی بشر عمق و بسط بیشتری پیدا می‌کرد.

منتقدان فمینیست: توسعه مارکسیسم یا بازنگری آن؟

بسیاری از منتقدان فمینیست، از جمله آنهایی که به مارکسیسم نزدیک‌تر هستند، معتقدند نظریه را نه فقط باید بسط داد بلکه باید مورد بازنگری قرار داد. یکی از انتقادهای مهم این است که مارکس با تمرکز صرف بر کار دستمزدی در سرمایه‌داری و نادیده گرفتن مجموع کارهای بدون دستمزدی که زنان در خانه انجام می‏دهند، از خود تبعیض جنسی نشان داده است. «مولد» تلقی نشدن این نوع کار در تحلیل مارکس، در واقع توهین آمیز است. به اعتقاد آنها، بخش بزرگی از این کار برای بازتولید نیروی کار، هم از نقطه نظر بیولوژیکی و هم در مفهوم حضور هر روز کارگر در کارخانه، به طور مطلق ضروری است. بنابراین چنین کاری نه تنها برای زندگی به طور عام، بلکه برای سرمایه داری، حیاتی است.

با توجه به اینکه ستم به زنان، به رغم از میان رفتن دیگر مناسبات ستمگرانه پیشین، تداوم یافته است، این پرسش که آیا به سرمایه داری نفع می‌رساند و چگونه، منطقی به نظر می‌رسد. اما منتقدان فمینیست دیگری، به ویژه کریستین دِلفی [۱۹۹۲]، چنین رویکردی را رد می‌کنند و نظریه‌ای همسو با مارکسیسم در مورد شیوه تولید خانگی که در آن مردان از کار زنان بهره‌وری می‌کنند، ارائه می‌دهند. بر این اساس نظام فعلی ما را باید به عنوان نظامی که تلفیقی از پدرسالاری و سرمایه‌داری است، درک کرد. این دو دیدگاه را به ترتیب مورد بررسی قرار خواهیم داد.

به اعتقاد من پیش‌داوری مبتنی بر تبعیض‌ جنسی نیست که مارکس را به تمرکز برروی کار مزدی و کنار گذاشتن کار بدون مزد زنان در خانه از قلمرو کار مولد در سرمایه‌داری [هیمِلوایت، موهون، ۱۹۷۷؛ مولینو، ۱۹۷۹] واداشت، هر چند این نوع کار در مفهومی عام کار مولد است. اما برای اینکه کار در چارچوب سرمایه‌داری مولد باشد، باید به آن دستمزد تعلق گیرد، سرمایه را دست به دست کند، به علاوه «فقط آن کار دستمزدی مولد است که سرمایه تولید کند» [مارکس، ۱۹۷۴، ص. ۱۶۱]. رُزا لوکزامبورگ این موضوع را از دیدگاه سرمایه به خوبی بیان کرده است:

رقاص کاباره‌ای که با پاهای خود برای کارفرما سود می‌آورد کارگری مولد است، اما تمام رنج زنان و مادران پرولتر در چهاردیواری خانه‌هایشان غیر مولد تلقی می‌شود. این به نظر خشن و احمقانه می‌رسد، اما دقیقاً خشونت و حماقت نظام اقتصادی فعلی ما را بازتاب می‌دهد. ‍[لوکزامبورگ، ۲۰۰۲ (۱۹۱۲)، ص. ۲۰-۲۱].

محدودیت‌هایی که مارکس به مفهوم کار مولد تحمیل می‌کند نه مستبدانه است نه از روی تبعیض جنسی، زیرا آن گونه که او کار مولد را تعریف می‌کند «بیانگر شکل تعریف شده کاری است که کل تولید سرمایه‌داری و خود سرمایه بر آن استوار شده است» [مارکس، ۱۹۷۴، ص. ۴۶۴].

با اینکه کار خانگی ارزش اضافی تولید نمی‌کند، برای درک چگونگی تداوم آن، سرمایه‌داری و محدودیت‌های ناشی از آن، اهمیت دارند. هر چه کار رایگان خانگی بیشتر باشد، سرمایه‌داران پول کمتری برای کار پرداخت می‌کنند. با اینکه در بسیاری از کشورها، به ویژه در ایالات متحده، زنان به برابری قانونی دست یافته‌اند، کار مراقبت همچنان تقریباً به طور کامل مسؤولیتی شخصی است، زیرا زنان نتوانسته‌اند خدمات اجتماعی گسترده و پرهزینه مورد نیاز برای رسیدن به برابری کامل در کار و خانه خود را به دست آورند. فقط جنبشی بزرگ بر ضد منافع سرمایه‌داری می‌تواند این وضعیت را تغییر دهد [برِنِر، ۲۰۰۰].

با این حال، همان طور که کریستین دِلفی و فمینیست‌های دیگری به درستی به آن اشاره می‌کنند، مردان نیز از کار رایگان زنان در خانه بهره می‌برند. با اینکه می‌توان گفت در دراز مدت، سرمایه‌داری است که از این نظام بهره می‌برد و نه مردان، بدون شک در کوتاه مدت برایشان سودآور است. و مهم است بپذیریم که اگر چه کار خانگی ارزش اضافی تولید نمی‌کند، نمی‌توان همانند برخی مارکسیست‌ها و فمینیست‌های مارکسیست این طور نتیجه‌گیری کرد که زنان در خانه خود فقط تحت ستم هستند و استثمار نمی‌شوند. همان گونه که دِلفی اشاره می‌کند، استثمار مفهومی وسیع‌تر از تولید ارزش اضافه است.

در واقع این همان موضع کارل مارکس است: در سرمایه‌داری فقط شکل بهره‌کشی عوض می‌شود. کار اضافی بدون مزد که زنان ناچارند در خانه انجام دهند [مَتیو، ۱۹۹۰] کار استثمار شده است. استثمار کار خانگی،  چه به دست شوهران باشد چه  مردان به صورت عام، و یا به دست سرمایه داری و مردان به طور هم‌زمان صورت گیرد، به هر حال پیچیده‌تر از آن است که بتوان در اینجا راه حلی برای آن پیدا کرد، حتی اگر بسیاری بر این عقیده باشند که این مسئله فقط به یک راه حل نیاز ندارد بلکه تابع ویژگی‌های خاص خانواده مورد نظر است.

با این حال، همان‌طور که پیش از این توضیح داده شد، لزومی ندارد مارکسیست‌ها تأیید کنند که مناسبات طبقاتی سرمایه‌داری تنها مناسبات اجتماعی مهم، یا حتی تنها مناسبات طبقاتی موجود در سرمایه‌داری است. در واقع شیوه‌های دیگر تولید، برای مثال برده‌داری، اغلب با سرمایه‌داری هم زیستی داشته‌اند، و سلسله مراتب‌های مبتنی بر نژاد/قومیت و ملیت در جوامع سرمایه‌داری شکل گرفته‌اند. بنابراین، بیان اینکه شیوه تولید پدرسالارانه در کنار سرمایه‌داری وجود دارد که در آن مردان و زنان دو طبقه را تشکیل می‌‌دهند، در ذات با مارکسیسم در تضاد نیست، و این همان چیزی است که دِلفی هم به آن اشاره کرده است. با این حال، وقتی مسئله به استثمار برخی زنان به دست زنان دیگر، چه در چارچوب سرمایه‌داری و چه در چارچوب خانوادگی، مربوط می‌شود، شیوه ارتباط این «طبقات» با یکدیگر پیچیده می‌شود.

چه چنین مفهومی قابل دفاع باشد چه نباشد، به هر حال نظریه‌های پدرسالاری راه‌های مهمی را برای تحقیقات زنان نظریه پردازی مانند هایدی  هارتمَن [۱۹۸۱]، کولت گیومن [a1981 و b1981]، دانیل کِرگوات [۱۹۸۲]، کریستین دِلفی [۱۹۸۴]، سیلویا والبی [۱۹۹۰]، کریستین دِلفی و دیانا لِئونار [۱۹۹۲] و ستوی جَکسون [۱۹۹۲] باز کرده است؛ تحقیقات آنها که هم زمان بر روی خانه و محل کار صورت گرفته و گاه در خصوص گذار از پدرسالاری خصوصی به پدرسالاری عمومی نظریه پردازی شده‌ است، مناسبات جنسیتی را روشن نموده و می‌تواند به عنوان توسعه مارکسیسم تلقی شود.

اظهارات دِلفی و دیگر نظریه پردازان نظام‌های دوگانه نگر که براساس آن، این دو نظام برای درک نظام فعلی ما، تاریخ آن و مسیری که پیموده است، از برد توصیفی مساوی برخوردارند، به وضوح بازنگری در مارکسیسم را ایجاب می‌کند. با اینکه پژوهش حاضر امکان تحلیل این دیدگاه را فراهم می‌آورد، برخی مشکلات روش‌شناختی نگران کننده را پیش رو قرار می‌دهد. (۱) چرا فقط دو نظام؟ نژاد پرستی یکی از شکل‌های ستم است که در آن بیشتر اعضای یک گروه از ستم به گروه دیگر بهره می‌برند؛ همان‌گونه که زنان رنگین‌پوست تأکید کرده‌اند، «زنان» ـ حتی وقتی به یک طبقه تعلق دارند ـ گروهی یک‏یکپارچه نیستند [ژوزف، ۱۹۸۱]. (۲) یک نظام دقیقاً از چه تشکیل شده است؟ چند نظام کافی است؟ (۳) چگونه هر کدام با دیگری در ارتباط است؟ و (۴) دیدگاهی که از آن منتج می‌شود چگونه از تکثرگرایی صرف متمایز می‌شود؟

تصور می‌کنم چالش پیش رو این است که به جای افزایش تعداد نظام‌ها، تحلیل اصولی یک‏پارچه‏ای، مبتنی بر مارکسیسم، که قایل به وجود  کثرت ستم در درون نظام است، از سرمایه‌داری صورت گیرد. دیگر شکل‌های ستم، بر حسب زمان و مکان، کم و بیش قابل ملاحظه هستند. مهم درک این است که اگر نقش دیگر شکل‌های ستم به همان اندازه نقش مناسبات تولید که در مفهوم مورد نظر مارکس یک شیوه تولید را تعریف می‌کند، تعیین کننده تلقی نشود، به معنای  تبدیل آنها به مسئله‌ای صرفاً ایدئولوژیک یا وابسته نیست. این کار تفسیری بسیار خشک از استعاره تأسف انگیز زیرساخت و روساخت خواهد بود [مارکس، انگلس، ۱۹۷۴].

قرار دادن ستم به زنان را در چارچوب شیوه‌های تولیدی که مناسبات تولیدی خود تعریفشان می‏کنند (خواه یک شیوه باشد یا بیشتر)، منتقدان دیگر به عنوان نگرشی تنگ‌نظرانه که جنبه‏ای تولیدگرا و بنابراین جنس‌گرا را بازتاب می‌دهد، تلقی کرده‏اند [هیمِلوایت، ۱۹۹۱]. بازتولید بیولوژیکی جنبه‏ای مادی (و نیز اجتماعی) بسیار مهم از هر نوع شیوه تولید است و بدون تردید برای مناسبات جنسیتی نیز اهمیت زیادی دارد. سوزان هیمِلوِایت بر این نکته تأکید دارد که مارکس می‌بایست اهمیتی برابر با تولید برای آن قائل می‌شد، و این کار امکان می‌داد تا ستم به زنان به طور همزمان در قلب سرمایه‌داری و در طول تاریخ مورد بررسی قرار گیرد.

توضیح احتمالی غفلت مارکس را می‌توانیم در اعتقاد او به اینکه حفظ و بازتولید طبقه کارگر، شرط ضروری بازتولید سرمایه است و همیشه هم باید باشد، بیابیم. اما «سرمایه دار نیازی به نظارت بر آن ندارد؛ می‌تواند با خیال آسوده به غریزه حفظ وجود و تولیدمثل خود کارگر اعتماد کند» [مارکس، ۱۹۸۲، ص. ۵۴۱]. کارل مارکس سرمایه‌داری را از دیدگاه سرمایه‌دار که برایش مهم نیست در خانه چه اتفاقی می‌افتد، تحلیل کرده است. کارفرمایان منفرد بیشتر از آنچه لازم است بر نیروی کار سرمایه‌گذاری نمی‌کنند زیرا کارگرانشان آزادند که بروند. خانواده‌های متعلق به طبقه کارگر آزادند به بهترین نحوی که می‌توانند زندگی خصوصی خود را سازماندهی کنند و گاهی موفق می‌شوند شرایط زندگی‌شان را از طریق مبارزات گروهی بهبود ببخشند. به همین دلیل است که برای درک سرمایه‌داری، مناسبات بازتولید به اندازه مناسبات تولید اهمیت ندارند.

این توضیح برای منتقدانی که در پاسخ می‌گویند این موضوع به دلیل جدایی کار به عنوان کار مزدبر از خانه در مورد سرمایه‌داری مصداق دارد اما در طول تاریخ صحت نداشته، رضایت‌بخش نیست. با این حال، نظریه‌ای که بسیاری از فمینیست‌ها طالب آن هستند و ستم به زنان را در طول تاریخ مورد توجه قرار می‏دهد، تا حدودی فرضی است. ممکن است مارکسیست‌ها معتقد باشند که در برخی شرایط، مناسبات بازتولید نسبت به برخی شرایط دیگر نقش مهم‌تری دارد. قبل از ظهور لوازم خانگی برقی و مواد مصرفی ارزان قیمت، زمان کار بسیار زیادی برای تهیه مایحتاج خانواده لازم بود، و قبل از فراهم شدن وسایل پیشگیری از بارداری، زنان بخش عمده‌ای از زندگی پس از بلوغ خود را به بچه‌دار شدن و شیردهی می‌گذراندند. در چنین شرایطی، به سختی می‌شد با منطق تأمین مخارج خانواده توسط مرد مخالفت کرد [برِنِر، راماس، ۱۹۸۴].

به این ترتیب، در گذشته، مناسبات جنسیتی خیلی بیشتر از امروز براساس اختلاف بیولوژیکی میان دو جنس تعیین می‌شد. همانطور که می‌بینیم، بسیاری از شکل‌های خانوادگی ‍(«مناسبات بازتولید»)، از خانواده نمادین متشکل از پدر نان‌آور و مادر خانه‌دار گرفته تا خانواده‌های با دو مزد، خانواده‌های فقیر یا خانواده‌های طبقه متخصص که اغلب از نقاط مختلف دنیا مهاجرت کرده‌اند و نگهداری از فرزندان را به اقوام نزدیک خود می‌سپارند، و بالاخره خانواده‌های رها شده‌ای که پدر کارگر سیار است و حتی خانواده‌های هم‌جنسگرا،  با سرمایه داری هم‌خوانی دارند. اندازه خانواده نیز بسیار متغیر است، اما گرایش آن به کوچک شدن است زیرا نرخ زاد و ولد در بسیاری از جوامع سرمایه‌داری معاصر زیر سطح جایگزینی قرار دارد.

آیا این تغییر شکل‏های خانواده، همان‌گونه که معمولاً مارکسیست‌ها ادعا می‌کنند پیامد دگرگونی مناسبات تولید سرمایه‌داری است، یا برعکس؟ و یا ناشی از نوعی تعامل «دیالکتیکی» است؟ این پرسشی حقیقتاً علمی است که باید در چارچوب فمینیستی و بیشتر از آن مارکسیستی مورد مطالعه قرار گیرد. اگر مارکسیسم باید برای بازتولید انسانی همان‌قدر اهمیت قائل شود، بنابراین می‌توان این را نوعی بازنگری یا توسعه مارکسیسم تلقی کرد. اگر چنین نیست، پس مارکسیسم برای رسیدن به اهداف اصلی خود که درک سرمایه داری و گذار از یک شیوه تولید به شیوه تولیدی دیگر است، نیازی به بازنگری ندارد. و مناسبات جنسیتی بخشی از سرمایه‌داری است.

به‏سوی نظریه کلی‌تری در مورد جنسیت

با این همه، به خصوص برای درک مناسبات جنسیتی، نظریه کلی‌تری که به مارکسیسم متکی باشد اما با اهمیت دادن بیشتر به این روابط بازتولید، قدم را از نظریه مارکس فراتر بگذارد، مورد نیاز است. به اعتقاد من، این نباید به عنوان انتقادی از مارکسیسم تلقی شود، زیرا ما برای درک مقوله‌های فرهنگی، روانشناختی و زیست محیطی نیز به نظریه‌‌های خاص آنها نیاز داریم. مسئله بسیار مهم برای ارزیابی مارکسیسم این است که بدانیم آیا بهترین نظریه‌ها، در هر کدام از شرایط، با آن منطبق هستند یا خیر. همان‌گونه که در خصوص نظریه‌های نظام‌های دوگانه نگر اتفاق افتاد «این گونه اقتباس‌ها، که مخالف تحلیل مارکس و انگلس در مورد روابط دو جنس صورت می‌گیرد، در واقع یکی از بزرگ‌ترین قدردانی‌های به عمل آمده از امکانات بالقوه فلسفه آنهاست». [کالین، پیزیه، واریکاس، ۲۰۰۰، ص. ۵۵۱].

از آنجایی که مارکس با بیان اینکه: «صنعت بزرگ، با نقش مهمی که در فرایندهای تولیدی با سازماندهی اجتماعی، به زنان و کودکان در خارج از حوزه خانواده واگذار می‌کند، پایه اقتصادی جدیدی را برای شکل عالی‌تری از خانواده و مناسبات میان دو جنس به وجود می‌آورد» [مارکس، ۱۹۸۲، ص. ۴۶۷]، شکل موجود خانواده را به وضوح رد می‌کند، می‌بایست برای مطالعه اینکه این «شکل عالی‌تر خانواده» چه می‌توانست باشد، تمایل بیشتری نشان  می‏داد.

باید به خیال پردازی و آزمون و خطا روی بیاوریم، اما به احتمال زیاد مخالفت مارکس با آرمان‌گرایی باعث نوعی اغماض در مقابل مناسبات جنسیتی موجود شده، که بی‌شک با این واقعیت که او به هر حال مردی قرن نوزدهمی بود، در هم آمیخته است. در غیر این صورت وی می‌توانست با همان طرز فکری که به موضوع کمون پاریس پرداخت، برخی ایده‌ها و عمل‌های آرمان‌اندیشان را مورد توجه قرار دهد. مارکس با اینکه به درستی فکر می‌کرد کمون پاریس موفق نمی‌شود، تلاش‌های شجاعانه کمونارها را ستایش کرد و آنها را الگویی از آنچه یک حکومت کارگری می‌توانست باشد، قلمداد کرد. بسیاری از تجربیات شجاعانه طرفداران تشکل‌های تعاونی که هدفشان برقراری مناسبات جنسی مساوی‌تر بود، ارزشی مشابه داشته‌اند [تیلور، ۱۹۸۳؛ روباتِم، ۱۹۹۹].

مارکس می‌گفت علت وجودی یک نظریه نه تنها تفسیر جهان، بلکه دگرگون ساختن آن است. پس به بررسی کاربرد نظریه او در شیوه‌ای که زنان می‌توانند به آزادی برسند، یعنی در سیاست جنسیت، بپردازیم.

با اینکه مارکس تعمیم دموکراسی بورژوایی به زنان را تنها یک گام کوچک اولیه می‌دید، بارها طرح‌هایی را ـ اغلب در برابر مخالفت‌های شدید ـ به نفع تساوی حقوق زنان در جنبش‌های سوسیالیست فراگیرتر ارائه داد. دل‌مشغولی سیاسی او متوجه آن دسته از منافع خاص کارگران زن بود که گاه با برابری انتزاعی مورد نظر فمینیست‌های بورژوا در تضاد قرار می‌گرفت. برای مثال مارکس، با بیان اینکه اگر کودکان می‌توانند روزی ۱۰ ساعت کار کنند دیگران هم می‌توانند، از اقدامات قانونی برای محافظت از زنان و کودکان مشغول به کار در کارخانه‌ها، دفاع کرد. امروزه، فمینیست‌های سوسیالیست نیز به همین ترتیب از مطالبه فمینیستی حق سقط جنین قانونی حمایت می‌کنند، اما تأکیدشان بر این نکته است که آزادی واقعی تولیدمثل نیازمند آن نوع شرایط اقتصادی است که به زنان نیز اجازه دهد بچه دار شدن به انتخاب خودشان باشد.

مهم‌ترین اصل سیاسی/اخلاقی مارکس رهایی از پایین بود. او که بنیان‌گذار نخستین انجمن بین‌المللی کارگران بود، پیشنهاد کرد تا این شعار را روی پرچم بنویسند: «رهایی طبقه کارگر باید به دست خود طبقه کارگر باشد»، و به طور جدی از برابری میان دو جنس در عملکرد انترناسیونال دفاع کرد. برخلاف برخی مارکسیست‌های فعلی که با خودسازماندهی زنان مخالفت می‌کنند، مارکس پیشنهاد داد تا در مناطقی که زنان زیادی در صنایع مشغول کارند، علاوه بر شاخه‌ها مختلط، شاخه‌های زنان کارگر ایجاد شود، زیرا منافع مشخص زنان کارگر را در مقابل مردان به رسمیت می‌شناخت.

می‌توانیم تفکر رهایی بخش مارکس را با بسط دادن هدف آن به حیطه‌ای فراتر از محل کار و زندگی اجتماعی عمق ببخشیم. این دقیقاً همان کاری است که دخترش اِلِنور، یکی از سازمان‌دهندگان با استعداد کارگران زن، انجام داد. او با ابراز تأسف از عدم حضور زنان در مدیریت سندیکاها، آن را ناشی از این موضوع دانست که کارگران زن در عین حال هم پرولتر هستند و هم «برده‌های خانگی، خدمتگزاران بدون جیره و مواجب شوهران، پدران و برادرانشان» [مارکس، اِلِنور، ۲۰۰۲، (۱۸۸۷)، ص. ۲۲-۲۳]. از طرف دیگر وی معتقد بود که مسؤولیت کار خانگی که بردوش زنان قرار دارد و فرمانبرداری آنان از مردان به همان اندازه فرمانبرداری کار از سرمایه غیر طبیعی است و نتیجه گرفت که «طبقات تحت ستم، زنان و تولیدکنندگان اولیه باید بفهمند که رهایی آنان به دست خودشان صورت می‌گیرد» [همان].

منابع

BRENNER Johanna, RAMAS Maria (1984), “Rethinking Women’s Oppression”, New Left Review, nº ۱۴۴, p. 33-71.

BRENNER Joanna (2000), “Intersections, Locations, and Capitalist Class Relations: Intersectionality from a Marxist Perspective”, in Nancy HOLMSTROM (dir.), The Socialist Feminism Project: A Contemporary Reader in Theory and Politics, Monthly Review Press, New York, p. 293-324.

COLLIN Françoise, PISIER Évelyne, VARIKAS, Eleni (2000), Les Femmes de Platon à Derrida, Plon, Paris.

DELPHY Christine (1984), Close to Home: A Materialist Analysis of Women’s Oppression, Hutchinson, London.

DELPHY Christine, LEONARD Diana (1992), Familiar Exploitation, Polity Press, Oxford.

ENGELS Friedrich (1974), “Lettre à Josep Bloch, 21-22 septembre 1890”, in Karl MARX, Friedrich ENGELS, Études philosophiques, Éditions sociales, Paris, p. 238-241.

— (۱۹۷۴), “Lettre à Franz Mehring. 14 juillet 1893”, in Karl MARX Friedrich ENGELS, Études philosophiques, Éditions sociales, Paris, p. 249-251.

GERAS Norman (1983), Marx and Human Nature: Refutation of Legend, Verso, London.

GUILLAUMIN Colette (1981a), “The Practice of Power and Belief in Nature, Part I: The Appropriation of Women”, Feminist Issues, nº ۲, p. 3-28.

— (۱۹۸۱b), “The Practice of Power and Belief in Nature, Part II: The Naturalist Discourse”, Feminist Issues, nº ۳, p. 87-109.

HARTMANN Heidi (1981), “The Unhappy Marriage of Marxism and Feminism: Towards a More Progressive Union”, in Lydia SARGENT (dir.), Women and Revolution, A Discussion on the Unhappy Marriage of Marxism and Feminism, South End Press, Political Controversies Series, Boston, p. 1-41.

HARTSOCK Nancy (1983), Money, Sex and Power: Towards a Feminist Historical Materialism, Longman, New York.

HARTSOCK Nancy (2002), “The Feminist Standpoint Revisited”, in Nancy HOLMSTROM (dir.), The Socialist Feminist Project. A Contemporary Reader in Theory and Politics, Monthly Review Press, New York, p. 350-359.

HIMMELWEIT Susan, MOHUN Simon (1977), “Domestic Labor and Capital”, Cambridge Journal of Economics, vol. 1, nº ۱, p. 15-31.

— (۱۹۹۱), “Reproduction and the Materialist Conception of History: A Feminist Critique”, in Terrell CARVER (dir.), The Cambridge Companion to Marx, Cambridge University Press, Cambridge, p. 196-221.

HOLMSTROM Nancy (dir.) (2002), The Socialist Feminist Project: A Contemporary reader in Theory and Politics, Monthly Review Press, New York.

JACKSON Stevi (1992), “Towards a Historical Sociology of Housework”, Women’s Studies International Forum, vol. 15, nº ۲, p. 153-172.

JOSEPH Gloria (1981), “Incompatible Ménade-à-Trois: Marxism, Feminism and Racism”, in Lydia SARGENT (dir.), Women and Revolution, South End Press, Boston, p. 1-41.

KERGOAT Danièle (1982), Les Ouvrières, Le Sycomore, Paris.

LUXEMBURG Rosa (2002 [1912]), “Women’s Suffrage and The Class Struggle”, in Nancy HOLMSTROM (dir.), The Socialist Feminist Project: A Contemporary Reader in Theory and Politics, Monthly Review Press, New York, p. 20-21.

MARX Eleanor (2002 [1887]), “On the Workingwomen’s Movement in England”, in Nancy HOLMSTROM (dir.), The Socialist Feminist Project: A Contemporary Reader in Theory and Politics, Monthly Review Press, New York, p. 22-23.

MARX Karl, ENGELS Friedrich (1974), Études philosophiques, Éditions sociales, Paris.

MARX Karl, ENGELS Friedrich (1976) [1932], L’idéologie allemande, Éditions sociales, Paris.

MARX Karl (1974), Théories sur la plus-value. Livre IV du Capital, Éditions sociales, Paris. Publication posthume par Kautsky de 1904 à ۱۹۱۰٫

— (۱۹۸۲ [۱۸۶۷]), Le Capital, Livre I, Éditions sociales/Éditions du progrès, Paris/Moscou.

— (۱۹۸۶ [۱۸۹۲]), Le Capital, Livre III, Éditions sociales/Éditions du progrès, Paris/Moscou.

— (۱۹۹۶ [۱۹۳۲]), Manuscrits de 1844, Garnier-Flammarion, Paris.

MATHIEU Nicole-Claude (1990), “When Yielding is Not Consenting”, Feminist Issues, nº ۱۰, p. 51-90.

MOLYNEUX Maxine (1979), “Beyond the Domestic Labor Debate”, New Left Review, nº ۱۱۶, p. 3-28.

ROWBOTHAM Sheila (1999), “Dear Mr. Marx: A Letter from a Socialist Feminist”, Threads Through Time, Penguin Books, London, p. 221-237.

TAYLOR Barbara (1983), Eve and the New Jerusalem, Virago Press, London.

WALBY Sylvia (1990), Theorizing Patriarchy, Blackwell, Oxford.

— (۲۰۰۱), “Against Epistemological Chasms: The Science Question in Feminism Revisited”, Signs, vol. 26, nº ۲, p. 485-509.