عباس فراسو
مقدمه
زمین – کتاب «هزاره ها و دولت افغان: شورش، محرومیت و مبارزه برای شناسایی» اثر نعمت الله ابراهیمی است که توسط نشرات هارست (Hurst) در ۲۷۰ صفحه به زبان انگلیسی به نشر رسیده است. این اثر، تحقیقی تاریخیِ در رابطه به قومیت و دولت در افغانستان است که از یک سو فرایند شکل گیری دولت، و از سوی دیگر، فرایند سیاسی شدن قومیت را تشریح می کند. هرچند مطالعاتی در خصوص شکل گیری و شکست دولت در افغانستان انجام شده، اما فرایند سیاسی شدن قومیت موضوعی است که به آن چندان پرداخته نشده است. به ویژه پس از ۲۰۰۱ میلادی خوشبینی ها این بود که سیاست قومی و سیاسی شدن قوم در پرتو قانون اساسی جدید و تجربه های تلخ تاریخی تحول خواهد یافت و افغانستان به سوی یک جامعه شهروند محور که در آن قوم مبنای سیاست نباشد، حرکت خواهد کرد. اما تحولات پسین نشان داد که نه تنها قوم عنصر اصلی سیاست در افغانستان است بلکه شکاف ها و شکست های اجتماعی-سیاسی بر اساس خطوط قومی هر روز عمیق تر می شوند. بنابراین، به لحاظ نظری و تاریخی این مسالهای مهم است که چه میکانیسم های در تعامل دولت و قومیت وجود دارند که منجر به سیاسی شدن قومیت و قومی شدن سیاست می شوند. از این نظر، این کتاب یک دست آورد تحقیقی در خور تقدیر در ادبیات افغانستان شناسی است. با توجه با اهمیت این موضوع، در زیر، نخست بحث اصلی کتاب معرفی شده، و سپس ملاحظاتی در باب کتاب ارایه می شود.
مباحث اصلی کتاب
کتاب «هزاره ها و دولت افغان» رابطه قومیت و دولت در افغانستان را به بحث و بررسی گرفته به این سوالات توجه می کند که فرایندهای سیاسی شدن هویت قومی تحت چه شرایط سیاسی-تاریخی صورت می گیرد و میکانیسم های آن چه اند. کتاب با «تمرکز بر هزاره ها و دولت مدرن در افغانستان» (ص ۲) نوشته شده که شامل تنش های سیاسی در فرایند شکل گیری دولت و سیاست قومی، می شود. کتاب روابط هزاره ها و دولت مدرن را در سه مرحله تحلیل می کند: مرحله نخست دولت سازی و شورش هزاره ها (۱۸۹۱-۱۸۹۳)، مرحله دوم استحکام دولت و محرومیت هزاره ها (۱۹۰۱-۱۹۷۸) و مرحله سوم، شکست و بحران دولت و مبارزه هزاره ها برای شناساندن هویت قومی شان (۱۹۷۹- تاکنون). بحث اصلی کتاب این است که دولت در افغانستان، به صورت تاریخی، منبع اصلی ایجاد تفاوت های قومی و در نتیجه سیاسی شدن قومیت است (ص ۱۸).
برای بازگشایی این بحث، نویسنده دو روایت جنگ محور و دولت محور در خصوص سیاسی شدن قومیت در افغانستان را به بررسی گرفته، استدلال می کند که روایت دولت محور، فرایند قومی شدن سیاست را بهتر از روایت جنگ محور توضیح می دهد. کتاب به لحاظ نظری، به نقد روایت جنگ محورانه از قومیت پرداخته و توضیح می دهد که دیدگاه جنگ-محور از قومیت، یک دیدگاه ناقص و بدون پشتوانه تاریخی است. تِز اصلی کتاب این است که قومیت به عنوان یک پدیده ای سیاسی در رابطه با دولت قابل فهم و توضیح است، نه در رابطه با جنگ. برای اثبات این تِز، نویسنده رابطه قومیت با دولت را در یک دوره بلند تاریخی (از ۱۷۴۷ تا ۲۰۱۵) بررسی می کند. با وجود که محدودیت های شدید در جمع آوری اسناد و داده های تاریخی محسوس است، اما نویسنده تحلیلی با جزییات از سرگذشت امپراتوری درانی و سپس شکل گیری “دولت مدرن”، و رابطه آن با قومیت و واکنش های قومی، ارایه می کند.
استدلال نویسنده این است که هویت های قومی در ذات خود عامل جنگ، یا مانع توسعه و ثبات سیاسی نیستند؛ بلکه شرایطی باید بررسی شود که تحت آن قومیت اهمیت سیاسی یافته و به عنوان منبع بسیج سیاسی، جایگاه اجتماعی-اقتصادی، قدرت سیاسی و محفظه ای برای امنیت فردی قلمداد می شود. در دیدگاه جنگ محور از قومیت در افغانستان که پس از کنفرانس بن در ۲۰۰۱ بیشتر مطرح شد، استدلال می شود که جنگ در دهه های ۸۰ و ۹۰ میلادی سبب بروز بی ثباتی و سیاسی شدن قومیت شده است؛ بنابراین، اگر افغانستان از نظر ایدیولوژیک و ساختار سیاسی به شرایط قبل از سقوط دولت وصلت داده شود، ثبات تصمین می گردد. نویسنده نقش جنگ در سیاسی شدن قومیت را رد نمی کند، اما محاسبه ای جنگ محورانه از قومیت و ثبات را تقلیل گرایانه خوانده استدلال می کند که سیاست معطوف به قومیت در تاریخ افغانستان قبل از جنگ در نیمه دوم قرن بیست برجسته بوده است و دیدگاه جنگ محورانه از قومیت مبتنی بر نوستالژی «ایلیت های کابلی» (ص ۱۳) است. مطابق تحلیل نویسنده، در دیدگاه جنگ محورانه از قومیت، واقعیت های تاریخی و اجتماعی افغانستان، فراتر از زندگی شهری کابل توضیح داده نمی شود.
قومیت در این کتاب، به مثابه “ساحت ارتباطات و تعامل” در حوزه “مرزبندی های اجتماعی” در نظر گرفته می شود، نه پدیده های ذاتی-نژادی. به این ترتیب نویسنده هم در خصوص اصل قومیت و هم ارتباط آن با سیاست، دیدگاه برساخت گرایانه (Constructivist) دارد و این خود بر اهمیت کتاب افزوده است؛ چون از یک نگاه ذات باورانه که در اصل یک نگاه ساده انگارانه است، جلوگیری می کند. از جانب دیگر، شکل گیری دولت در افغانستان به مثابه فرایند ستیز و انقطاع در نظر گرفته می شود (ص ۱۰) که به شدت متاثر از کشمکش های میان-قبیله ای در میان ایلیت های پشتون، و نیز، ارتباط غیرانگارانه آن با سایر اقوام است.
ابراهیمی از امپراتوری درانی تا دوران کنونی را بررسی نموده و از مفاهیمی مثل امپراتوری، دولت افغان و دولت مدرن به وفور استفاده می نماید. اما نویسنده، صرف نظر از این که قالب های ساختاری دولت چقدر در گذر زمان دچار تحول شده اند، «دولت افغان» را به مثابه نهادهای کنترول سیاسی، اداری و قهری، و نیز، تفکر و رویکرد استراتژیک حاکمان افغان تعریف می کند (ص ۱۸). به عبارت دیگر، دولت به مثابه منبع اعمال قدرت که در یک فرایند ستیز، فروپاشی-شکل گیری و اعمال زور در نوسان است، در نظر گرفته می شود. به این دلیل، کتاب متکی بر رویکردی تاریخی از فرایند شکل گیری دولت و تعامل آن با جامعه است. نویسنده معتقد است که «دولت افغان» از یک بروکراسی فاسد فراتر نرفت که این سبب چندپارچگی اجتماعی در کشور شد. در شرایط بحران و جنگ وقتی نهادها فرو می پاشند، قومیت تبدیل به یک «جامعه امنیتی» (Security Community) برای اعضای خود می شود، ولی سیاست قومی در کلیت، در رابطه به رفتار دولت در یک پروسه تاریخی، قابل تبیین است.
به نظر نویسنده کتاب، میکانیسم ها و عوامل سیاسی شدن قوم در چارچوب رویکرد دولت-محورانه عبارت از اقتصاد سیاسی غارت و فتوحات، کنترول بر اساس وابستگی های قومی و قبیله ای، میکانیسم های بسیج جنگ و روایت ناسیونالیسم حذف گرا می باشد. به روایت کتاب، اقتصاد سیاسی حاکمیت مرکزی از زمان احمدشاه درانی بر دو نوع منبع درآمد استوار است. منبع اول اقتصاد غارتی است که بر اساس فتوحات خارجی و داخلی به دست می آید و منبع دوم وضع مالیات سنگین است. کتاب با جزئیات نشان می دهد که وضع مالیات بر هزاره ها، در واقع کمتر از یک میکانیسم غارت نبوده است. در حقیقت، اقتصاد سیاسی غارت خود نقش اساسی بر روند استحکام هویت های قومی، سیاسی شدن قومیت و در نهایت ستیزه های قومی دارد.
عامل دیگر، کنترول بر اساس وابستگی های قومی، قبیله ای و خانوادگی به مثابه یکی از مکانیسم سلطه بوده است که سبب ایجاد سیستم حامی پروری یا پتروناژ (Patronage) شده و از شکل گیری اعتماد ملی در میان اقوام جلوگیری کرده است. چگونگی سهم در اقتصاد غارتی، توزیع مناسب دولتی یا اداری، و نیز تقسیمات زمین براساس قومیت از جمله مکانیسم هایی است که منجر به ستیزه و سلطه قومی شده است. کتاب توضیح می دهد که با زوال امپراتوری درانی و آغاز شکل گیری دولت مدرن، اقتصاد سیاسی غارت-فتوحات، داخلی شده، سبب خونریزی های فراوان و عامل اصلی سیاسی شدن قومیت در افغانستان می شود.
یکی دیگر از عوامل مورد بحث این تحقیق میکانیسم بسیج برای جنگ است. مکانیسم بسیج برای جنگ، تنها بر اساس انگیزه هایی مثل غضب زمین و غارت دارایی نبوده است، بلکه بسیج مذهبی تحت نام جهاد، عامل مهم برای مشروعیت جنگ بوده است. این نشان می دهد که جهاد به مثابه مشروعیت جنگ توسط حاکمیت های مرکزی، تاریخ بلندتر از جنگ های افغان و انگلیس در قرن نزده دارد. به خصوص در زمان عبدالرحمان خان، دکتورین مذهبی جهاد و اقتصاد سیاسی غارت به حمایت انگلیس که توسط دوست محمد خان در ۱۸۳۴ میلادی آغاز شده بود، داخلی شده به حد کمال می رسد (ص ۵۴). نتیجه این که با داخلی کردن جهاد در زمان عبدالرحمان، جنگ برای فتوحات و اقتصاد سیاسی غارت، داخلی شد.
روویکرد تاریخی کتاب این مزیت را دارد که نشان می دهد چگونه با تحول تاریخی، میکانیسم ها و عواملی که سبب سیاسی شدن قوم می شوند، نیز تفاوت پیدا می کنند. به عنوان مثال، در دوره مصاحبان، ایدیولوژی ناسیونالیسم یک عامل مهم در واکنش های هویت قومی قلمداد می شود. نویسنده بر اساس نظریه انتخاب و واکنش در مباحث ناسیونالیسم، می نویسد که تدوین روایت ناسیونالیستی توسط دولت ها، مبتنی بر فرایند گزینش نمادهای فرهنگی، مذهبی و تاریخی است، و این گزینش، در کنار خود یک پروسه حذف را ایجاد می کند که سبب واکنش حذف شدگان می گردد. در نهایت، هویت های قومی که در معرض حذف واقع شده اند، در رابطه با دولت سیاسی می شوند. در این فرایند، بحث اصلی کتاب این است که در افغانستان دولت منبع اصلی اولویت دادن هویت قومی بر اصول و سایر تقسیمات اجتماعی بوده است (ص ۹).
مطابق تحلیل کتاب، ناسیونالیسم و مفهوم دولت در افغانستان بر اساس دو دینامیسم زمانی و مکانی عمل کرده است. دینامیزم زمانی آن برمی گردد به روایت تاریخی از نژاد و یا نوعی رابطه با ایدیولوژی نژادی و اسطوره نژاد. ابراهیمی می نویسند: «با به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان و باور به نژاد آریایی، موضوعی بود که در میان تحصیل کردگان پشتون مثل زابلی که در آلمان تحصیل کرده بودند، مقبولیت یافته، و سپس آریایی گرایی یکی از عناصر ناسیونالیسم افغانی شد. اقوم ترکی و ترکمنی در این ایدیولوژی نژادی جای نمی گرفتند و به عنوان کسانی که بعدا در این جغرافیا وارد شده اند، قلمداد می شدند. مثلا ازبیک ها و ترکمن ها به عنوان مهاجرین آسیایی مرکزی و هزاره ها نیز به عنوان بازماندگان مغول قلمداد می شدند که در ایدیولوژی نژاد آریایی جای نداشتند» ( ص۹۷). بر این مبنا، برای ناسیونالیسم افغانی در دوره مصاحبان، تاریخ افغانستان تاریخ حاکمیت پشتون ها بود که در ادامه یک تفسیر آریایی از گذشته تاریخی کشور، روایت می شد.
دینامیسم مکانی آن بر می گردد به تصرف زمین، و مصادره سمبول های فرهنگی-جغرافیایی. مطابق این کتاب، حاکمیت و سلطه پشتون ها سه مرحله مهم تاریخی داشته است. مرحله اول، اشغال و توزیع زمین های غیرپشتون ها است که از ۱۷۴۷ آغاز و تا دوره مصاحبان ادامه پیدا می کند. مرحله دوم، تعریف دوباره سمبول های قومی-جغرافیایی است که بر ساخت یک فرهنگ رسمی بر محوریت سمبولیسم پشتون تمرکز می کند. مرحله سوم، تحمیل ایدیولوژی الحاق گرایی به مثابه سیاست ملی است که معطوف به الحاق پشتون های آن سوی دیورند به قلمرو افغانستان است. تحلیل اصلی کتاب این است که فرایند شکل گیری ایدیولوژی رسمی دولت، با فرایند های گزینش و واکنش همراه بوده و این فرایند نقش بسیار برجسته ای در سیاسی شدن قومیت بازی کرده است.
سپس کتاب به صورت مشرح به واکنش های قومی هزاره ها پرداخته آن را با جزییات بررسی می کند. ابراهیمی می نویسد: «شیوه ای مواجهه دولت مدرن با هزاره ها، به جای منفعت، بیان گر تحمیل هزینه گزاف است که دولت مدرن بر بسیاری از مردم تحمیل کرده بود. الحاق هزاره ها به دولت افغان، شمولیت در یک سیستم بزرگ و دلپذیر اقتصادی و اجتماعی نبود که مسیری را به سوی پیشرفت و مدرنیزاسیون باز کند. بر عکس، آنها خود را در قاعده سیستم سیاسی-اقتصادی یافتند که در حقیقت به مثابه ملتی در زندان زندگی می کردند» (ص ۸۷).
مطابق بررسی های این کتاب، عواملی مثل جهاد (برای مشروعیت جنگ)، فتوحات داخلی و اقتصاد غارت عوامل مهم در واکنش های قومی در میان هزاره ها تا قبل از ۱۹۱۹ میلادی است، اما پس از آن، عامل ایدیولوژی در قالب ناسیونالیسم رسمی، نیز در سیاسی کردن قومیت نقش برجسته ای بازی می کند. ناسیونالیسم افغانی با امان الله خان شروع می شود که در آن بایستی دولت-ملت بر محور پشتون ها بایستی شکل بگیرد. «برنامه مدرنیزاسیون امان الله خان با پالیسی های حکومت پشتبانی می شد که دولت-ملت واحدی را بر محوریت پشتون ها، به مثابه قوم-فرهنگِ محور در کشور، سامان می داد» (ص ۹۱). هرچند موضوع مطالعه کتاب رابطه هزاره ها با دولت است، اما به برخورد حکومت با تاجیک ها در شمال کابل و برخورد عبدالرحمان خان با پشتون های غلزایی نیز می پردازد.
بخش دیگر این کتاب به فرایند سیاسی شدن هزاره ها می پردازد. این اثر توضیح می دهد که بسیج سیاسی در میان هزاره ها پس از دوره مصاحبان توسط سه گروه صورت می گیرد: اسلام گرایان، صاحبان زمین (میرها و بیگ ها) و نیروی تحصیل کرده و سکولار. این سه گروه در ایجاد شورای مبارزه با حکومت کمونیستی در کابل نقش برجسته داشته اند (ص ۱۱۷-۱۴۲). تفاوت اصلی در این است که قبل از ۱۹۶۰، اعتراض در میان هزاره ها، بر محور افراد با نفوذ و یا واکنش های توده ای با ماهیت محلی بوده است، اما پس از ۱۹۶۰، نیروهای تحصیل کرده مذهبی و سکولار که تا حدی هویت شهری و مهاجرتی دارند به ایجاد تشکل یا سازمان های سیاسی دست می زنند. در نهایت، پس از دو دوره حذف و محرومیت، با مداخله شوروی در افغانستان و سقوط دولت، زمینه برای مبارزه در میان هزاره ها برای شناسایی و مشارکت فراهم می شود. یکی از برجستگی های این کتاب، در ارایه یک تحلیلِ با جزئیات از فرایند شکل گیری تشکل های سیاسی در میان هزاره ها، جنگ های داخلی هزاره ها، و چند پارچگی داخلی آن ها است. کتاب نشان می دهد که بر خلاف این نظر که قومیت را به عنوان یک کلیت به-هم-پیوسته و سازمان یک دست اجتماعی می پندارند، قومیت خود به صورت گسترده ای چندچارچه و دارای تنوع داخلی است. به خصوص که نویسنده تحقیقات میدانی در خور توجهی در خصوص جنگ های داخلی در هزاره جات انجام داده و این جنگ ها را که در آن هزاران نفر کشته شدند، با جزئیات مستند و تحلیل کرده است.
ملاحظاتی در باب کتاب
کتاب «هزاره ها و دولت افغانستان» تحقیقی درخور توجه در مورد رابطه قومیت و دولت در تاریخ افغانستان است. ملاحظاتی نیز در مورد کتاب وجود دارد که ممکن برای تحقیقات بیشتر در زمینه مفید واقع شوند. به عنوان مثال، معرفی نکردن روش شناسی کتاب، یا حد اقل روش جمع آوری داده ها و ذکر محدودیت های تحقیقی یکی از کمبودی های این اثر است. بخش هایی از کتاب که مربوط به دوره قبل از ۱۹۷۹ می شود متکی بر داده های دست دوم است. پس از آن تحقیقات میدانی بخشی مهمی از داده های تحلیلی کتاب را تشکیل می دهد که کار در خور توجه است. مشکل از یک طرف تا حد قابل درک است که اسناد و منابع کافی در مورد وقایع تاریخی افغانستان در دست نیست و به خصوص آرشیف های دولتی نیز به صورت منظم به دسترس محققین قرار نگرفته اند، اما نویسنده می باید محدودیت دسترسی به داده ها را ذکر می کرد؛ چون برای یک تحقیق، معرفی داده ها و محدودیت تحقیق بسیار مهم است.
همین گونه، واکنش قومی هزاره ها در قرن نزده و بیست تفاوت های بسیاری داشته است و داستان این تفاوت به وضوح در کتاب ابراهیمی آمده است. اما چارچوب مفهومی که این تفاوت را توضیح بدهد برای ارایهیک تحلیل نظری مترتب نشده است. به عنوان مثال، کتاب نشان می دهد که تا قبل از ۱۹۶۰، در میان هزاره ها چیزی به عنوان سازمان سیاسی وجود نداشته است، پس از ۱۹۶۰، از تشکل ها و داعیه های سیاسی سخن می گوید، ولی در تحلیل کتاب این تفاوت صورت بندی مفهومی نشده است. همین گونه، میکانیسم های بسیج در میان هزاره ها از جمله نکات دیگری است که در این کتاب صورت بندی مفهومی نشده است. تنها از اسلام به عنوان منبع بسیج سیاسی ذکر می شود، هرچند این بیشتر در چارچوب “جهاد” در برابر حکومت کمونیستی توضیح داده می شود (ص۱۵۰). به خصوص، از هویت قومی و تاریخ به عنوان عنصر بسیج چندان توضیحی ارایهنمی گردد.
افزون بر آن، کتاب به تحولات سیاسی در میان هزاره ها می پردازد که معطوف به فرایند ستیز است، اما در مورد تحولات گفتمان سیاسی کم تر توجه می شود. به عنوان مثال، تا قبل از ۱۹۶۰ عمدتا به خاطر استبداد و بار سنگین مالیات قیام هایی محلی صورت می گیرد که این قیام ها تفکر سیاسی مشخصی را در خصوص دولت و مشارکت سیاسی با خود ندارد. اما از ۱۹۶۰ به این طرف، همزمان با ایجاد سازمان ها سیاسی، سه جریان فکری در میان هزاره ها شکل می گیرند: جریان چپ، اسلام گرا و سنتی. نویسنده کتاب این سه جریان را در چارچوب ستیزه های سیاسی توضیح می دهد، اما تفکر سیاسی که سپس به مثابه داعیه سیاسی در برابر دولت مرکزی مطرح می شود، در واقع، مربوط به جریان سنتی است که بعدا توسط حزب وحدت دنبال می شود. این تفکر تاکید بر عدم تمرکز ساختار سیاسی، اصلاحات اداری و مشارکت در قدرت است که عمدتا توسط هزاره هایی که در شورای ملی در دوره ظاهر شاه راه یافته بودند، مثل رمضان علی شریفی و محمد اکبر نرگس، مطرح شده اند. دو جریان ایدیولوژیک چپ گرا و اسلام گرا، پسان وارد این گفتمان شدند. در این میان، حزب وحدت به صورت گسترده تری از اسلام گرایی به سوی مطالبات قومی تحول کرد و مساله قومیت در افغانستان را به مثابه مشکل مرکزی در سیاست افغانستان مطرح کرد. طولانی ترین دوره ثبات در تاریخ افغانستان، دوره مصاحبان است، در این دوره نمایندگان هزاره وارد شورای ملی شدند و ایلیت شهری در میان هزاره ها شکل می گیرد، ولی تاثیر این دوره بر گفتمان سیاسی هزاره ها در خصوص دولت، در کتاب غایب مانده است.
نکته دیگر این که در بخش های از کتاب از نفوذ احزاب سیاسی در میان هزاره ها بر اساس ساختارهای «قبیله ای (Tribe)» صحبت می شود، اما به نظر می رسد که استفاده از ساختار قبیله ای در مورد هزاره ها، آن طوری که در مردم شناسی و جامعه شناسی معمول است، درست نیست و جامعه هزاره دارای چنین ساختاری نیست، بلکه آنچه نویسنده مراد می کند، بیشتر طایفه های (Clans) مختلف است که دارای ساختار اجتماعی، سیاسی و فرهنگی متفاوت از بقیه طایفه های هزاره نیستند و فرایند تعامل اجتماعی طایفه ها، صرفا وجه نَسَبی-خویشاوندی دارد تا ساختار قبیله ای. بنابراین، مهم است که نسبت به این مفاهم در ادبیات مربوط به افغانستان، که برخواسته از مطالعات انگلیسی ها در مورد پشتون ها است، تجدید نظر شود که تعمیم آن در بستر های مختلفی اجتماعی و اتنیکی افغانستان غیردقیق به نظر می رسد.
نهایتا، نویسنده افغانستان را این گونه معرفی می کند: «افغانستان غالبا به مثابه قلب آسیا و یک چهار راه تعریف شده است. از نظر تاریخی، یک پل ارتباطی بوده که امپراتوری ها و تمدن هایی از آسیای مرکزی، جنوب آسیا، خاور میانه و چین را متصل می کرده است و بنابراین افغانستان به عنوان نقطه تقاطع فرهنگ ها، تمدن ها، لشکرها و کاروان های تجاری، دارای غنای فرهنگی و تنوع قومی است» (ص ۳). این یک توصیف مدرن از افغانستان است، و نه تاریخی. در این توصف، فرض هستی شناختی این است که افغانستان به عنوان یک ظرفی که هویت های مختلف را در خود جای داده است، متقدم بر این هویت ها است. در حالی که واقعیت تاریخی برعکس این است. تنوع فرهنگی و قومی، متقدم بر افغانستان به مثابه یک واحد سیاسی است و دلیل آن هم این است که افغانستان از یک طرف در حاشیه مشترک حوزه های فرهنگی فارسی، ترکی-مغولی و چینی واقع شده است (نام گذاری های منطقه ای پدیده های پسین اند)، و از سوی دیگر، معبر فرهنگ ها، لشکرها و کاروان ها بوده است. مقدم پنداری افغانستان بر هویت های فرهنگی-قومی آن (آنچه در روایت رسمی و ناسیونالیستی وجود دارد) منجر به مسابقه تاریخ نگاری های قومی و در نهایت راسیسم تاریخی شده است. به این معنا که هر قومی باید به نوبه خود حساب بدهند که چه زمانی وارد این خانه ای متقدم و ازلی (معبرگاه) شده اند، و در نهایت، صاحب اصلی این خانه چه کسی است. به لحاظ عملی اما (و به شهادت تاریخ)، صاحب خانه کسی است که زور و ظرفیت خشونتِ بیشتری دارد (این یک وضعیت ضد شهروندمحوری بوده است). در واقع، این توصیف با روایت ناسیونالیسم دوره مصاحبان فرقی ندارد که مورد انتقاد نویسنده ای کتاب است.
نتیجه
کتاب «هزاره ها و دولت افغان» اثر تحقیقی ارزشمندی است که بخشی از پیچیدگی تاریخ سیاسی افغانستان را به خوبی توضیح می دهد. به خصوص که قومیت هنوز پدیده ای پیچیده در سیاست و تاریخ افغانستان است و مطالعات سیستماتیک کمی در باب سیاسی شدن قومیت انجام شده است. این کتاب یک اثر تحقیقی منسجم دراین خصوص است که نشان می دهد پروسه های تاریخی در شکل گیری عینیت سیاسی امروز، بسیار نقش داشته اند. یکی از نکات برجسته این اثر، کارهای میدانی چندین ساله نویسنده است که بخشی از تحولات سیاسی افغانستان پس از ۱۹۶۰ را با اطلاعات دست اول و مصاحبه با مطلع ترین افراد جریان های سیاسی، تحلیل کرده است. معمولا بسیاری از تحقیقات در مورد افغانستان، بدون تحقیقات میدانی انجام می شوند، اما ابراهیمی از این نظر، کار درخور توجه کرده است.
سیاسی شدن قومیت و سیاست قومی، در کنار اسلام سیاسی جهادگرا، یک خطر جدید برای یک جامعه شهروند محور و دولت قانون در افغانستان است. برای این که افغانستان به سوی جامعه شهروند محور حرکت کند، تاریخ سیاسی آن باید بدون تعارف و انگیزه های سیاسی مورد مطالعه قرار بگیرند. برای این کار هنوز راه درازی در پیش است. فهم تاریخ و ترسیم آینده، منوط به ایجاد کاربست های مفهومی و تیوریک جدید توسط پژوهشگران است تا زمینه برای یک فهم عمیق تر و متفاوت تر فراهم شود. مثلا، گفتمان های سیاسی قومی، شکست پروژه ملت سازی، عدم شکل گیری یک روایت فراگیر از هویت ملی، عدم شکل گیری نهادهای ملی مثل دولت و قانون، تبعیض و چندچارچگی اجتماعی از جمله موضوعاتی اند که می باید در آینده مورد تحقیق و تحلیل قرار بگیرند.