حمزه واعظی
نویسنده و پژوهشگر افغان
پرسش بزرگ تاریخی که در برابر سرنوشت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی زنان افغانستان وجود دارد این است که چرا هیچ جنبش پویا، پایدار و اثر گذار از سوی زنان این کشور بنیانگذاری، رهبری و سازماندهی نشده است؟ این پرسش ساده از عمق ساختار پیچیده اجتماعی، فرهنگ و روابط اجتماعی نمایندگی میکند که در زندگی جمعی و در عمق شالودههای ذهنی جامعهای افغانستان نهادینه شده است.
عزلتِ نشینی ناگزیر
تأمل بر داده های فرهنگ اجتماعی و شناخت از نقش و تأثیر مراجع قدرت و تمرکز صلاحیت درنظام اجتماعی مرتبه بنیاد، حقیقیت انزوا و عزلت نشینی زنان را آشکار می سازد. خصلت های اجتماعی نهفته درگفتمان سنتهای اجتماعی و رفتارهای قبیله ای، مجموعهای ازالگوهای فرهنگی و سلسلهای از بنیادهای فکری ـ ذهنی را خلق کرده که مهمترین مشخصهای آن، ارزشگذاری واولویت گذاری جنسیتی است. در صد سال اخیر که افغانستان در مسیر نوگراییهای فرهنگی ودگرگونیهای سیاسی قرارگرفت و در پرتو آن برخی ازمظاهر فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دستخوش تغییرات شد، کمترین بهرهای معنوی و ساختاری را زنان افغان نصیب شدند.
زنان، بعنوان یک گروه اجتماعی به شدت آسیب پذیر، منزوی، تحت فشار، ناتوان و غیر فعال، از کمترین حقوق فرهنگی، اجتماعی و سیاسی برخوردار بوده اند. به همین دلیل تمام جنبشها، تحولات، تولید نظم و بی نظمی، سامانی ونابسامانی وهمهای مجاری قدرت، ثروت و منزلت در کنترل و مدیریت مردان بوده است.
۱. زنان هنوز نتوانستهاند به استقلال ذهنی ورهایی ازسیطرهای سیاسی و نفوذ فکری مردان و خود بسندگی اقتصادی برسند.
۲. قادر نشدهاند یک تشکل پویا، پایدار منسجم، متحد و مستحکم زنانه ایجاد کنند.
۳. از نظر فکری، سیاسی و تئوریک فاقد تدوین یک مانفیست و اندیشهای هویت محور و برابری طلب هستند.
۴. زنان نتوانستهاند بصورت هماهنگ به تعریف روشنی از نیازها، امکانات، خصوصیات، قابلیتها، معیارها، آرمانها، باورها و ملزومات یک ” جنبش زنانه” نایل آیند.
۵. بنظر میرسد رقابتهای کوچک محلی ـ محفلی و ملاحظات تنگ نظرانه قومی، زبانی، مذهبی و سیاسی شایع در میان مردان، تأثیر محسوسی در رفتار و مواضع زنان نیز داشته است. همین عامل نقش موثری در روند وابستگی و پیروی سیاسی ـ فکری آنان به تجمعات سیاسی مردانه و ناکام و عقیم ماندن حرکت و تشکل مستقل و موثر زنانه داشته است.
انحصار عناصر قدرت اجتماعی
تمرکز سه عنصر مهم قدرت اجتماعی در افغانستان ، یعنی: ثروت، منزلت و آزادی عمل در دست مردان بوده، که با پشتوانهای قدرت سیاسی و نظام خرد گریز اجتماعی همراه بوده است.
این روند موجب گردیده که زنان هیچگاهی نتوانند صلاحیت و مشروعیت کسب قدرت اجتماعی را داشته باشند. عدم بهره مندی از قدرت اجتماعی باعث شده که این قشر دریک دور باطل سکوت و سکون گرفتار آیند. توان، امکان و جسارت هرنوع ابتکار سیاسی، خلاقیت فکری، مشارکت فعال اجتماعی، مدیریت مستقل اقتصادی و تبارز هویتی را بدست آورده نتوانند.
بنابراین، در تاریخ سیاسی ـ اجتماعی جدید افغانستان، زنان نه تنها در رأس هرم جنبشهای سیاسی ـ اجتماعی جایگاه و موقعیت برتری نداشتهاند، بلکه از ایجاد و رهبری هرگونه جنبشی معطوف به هویت زنانه (فیمینیستی) و حرکت های هدفمند دادخواهانه و انسانی خویش نیز، ناتوان مانده اند. نقش برخی از زنان در بعضی ازجنبش ها نیز عمدتا “ضمیمه” ای و سمبولیک بوده است.
شاید بتوان جنبش و احزاب چپ را در ردیف جنبشهای سیاسی شمار کرد که در تاریخ معاصر این کشور، پاره ای از فرصتهای مدیریتی ـ سیاسی را برای معدودی از زنان فراهم کرد. در جنبشها و احزاب اسلامی، به زنان نه تنها هیچ نوع جایگاه و موقعیتی در نظر گرفته نشد، بلکه ازنظر فکری و گرایشهای ایدئولوژیک از بنیاد، زن ستیز و تبعیضگر بودند.
موانع ساختاری جنبش های زنانه
بازماندگی و رکود به معنی ناتوانی ذاتی و نابرابری حقوق طبیعی ـ انسانی زنان نسبت به مردان نیست، بلکه آشکارا ناشی ازشرایط سیاسی، الزامات نظام اجتماعی، آموزه های مذهبی، خصوصیات فرهنگ قبیلهای و ستبری و دیرپایی سنتهای مرد سالارانه و پدر محورانه تاریخی است.
زنان هنوز نتوانستهاند به استقلال ذهنی و رهایی ازسیطرهای سیاسی و نفوذ فکری مردان وخودبسندگی اقتصادی برسند
مهمترین موانع در راه رشد سیاسی، تکامل فرهنگی و استقلال هویتی زنان، موانع ساختاری هستند که همیشه در فرایند گذر تاریخی و سیر اجتماعی خویش، بازتولید میشوند و بنیاد رفتار، بینش، دانش و قضاوت اجتماعی را صورت بندی میکنند. ازمیان عوامل پرشمار و موانع متعدد، میتوان به چند عامل ومانع عمده واساسی ذیل اشاره کرد:
اقتدارگری نهادهای مرجع
نهاد مذهب، نهاد روحانیت، نهاد لویه جرگههای سنتی، روسای قبایل و بزرگان قومی از مهمترین مراجعی هستند که نقش تعیین کنندهای درتنظیم نظم اجتماعی، تسلط بر روابط جمعی، نظارت بر قراردادهای اجتماعی، کنترل رفتارهای فردی، حفاظت از سنت ها، آیینها و ارزشهای عمومی و حتی بر تولید مجموعه قوانین و هنجارهای عرفی دارند.
مهمترین مظهر تبلور قدرت و صلاحیت این مراجع، پاسداری و کنترل قراردادها و ارزشهای معطوف به موقعیت و سرنوشت زنان است، که به مثابه حساس ترین و بزرگترین ارزش پارادوکسیکال (ضد و نقیض) درنظام فرهنگی ـ اجتماعی محسوب میشود.
دید مالکیتی و شی وارگی مراجع اجتماعی نسبت به شخصیت، هستی و هویت زنان موجب شده که از یکسو، بعنوان حیثیت ناموسی، عالیترین غیرت مردانه را در دفاع از حریم و شرافت فردی و جنسی زنان بکارگیرند و از سوی دیگر، آنها را بعنوان یک بستهای مالکیتی، موجودی قابل تصرف و تملیک میپندارند که بدلیل جنسیت و ماهیت ذاتی شان، باید از ابتدایی ترین آزادیها و امتیازات حقوقی و طبیعی و حتی تصمیم گیری در مورد مهم ترین و جدی ترین مسایل زندگی شان از جمله ازدواج و طلاق، محروم شوند.
از آنجا که مراجع نامبرده، دارای عالی ترین وجه اقتدار و مشروعیت در جامعه افغانستان هستند و مهمترین منابع تولید قدرت و مشروعیت به حساب میآیند، از این دید بزرگترین عامل تولید بینش زن ستیزانه و آمرانه نسبت به موقعیت و سرنوشت فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و حقوقی زنان بشمار می روند.
بنابراین، هرنوع حرکت تجددگرایانه و برابری طلبانه و هرگونه تحول فرهنگی، فکری و سیاسی که مبتنی برتغییر موقعیت و شرایط اجتماعی و فردی زنان باشد، از سوی این نهادها بشدت مورد تهدید، تکفیر، تخریب و ارعاب قرار میگیرد.
این نوع موضعگیریها پیش از اینکه ازحس مسئولیت دینی و یا اجتماعی برخیزد، ناشی ازترس و نگرانی از ترویج آگاهی و شیوع بیداری زنان هستند که درصورت وقوع، مطئنا سیطرهای ذهنی، سلطهای اجتماعی، مشروعیت سیاسی و اقتدار فرعونی این مراجع را با چالش و لرزش مواجه میکند.
فرهنگ اقلیمی ـ روستایی
پراکندگی جمعیت، خصوصیات سخت اقلیمی و جغرافیایی، اقتصادِ مبتنی بر کشاورزی و مالداری، فقدان زیرساختهای شهری، نبود و کمبود راه های ارتباطی، منابع محدود اقتصادی، آب وهوای خشک و کوهستانی و سایر عوامل محیطی و زیستی، موجب شده که زندگی روستایی و قبیلهای، به عنوان غالب ترین الگوی زیستی ـ فرهنگی در طول صدها سال در افغانستان پایه ریزی شود.
خصوصیت مشترک و نمود بارز این نوع زندگی اجتماعی، تسلط سنتها و هنجارهای قبیلهای، عادتها، نمادها و آیینهای زیست محیطی، الگوها، اسطورهها، افسانهها و ارزشهای اخلاق بدوی است. با ثبات ترین نمود و آشکار ترین نماد این نوع فرهنگ و بینش، درالگوی پدر سالاری تبلور یافته است.
مسلط بودن نظام قبیلهای ـ اکولوژیک(بوم شناسی) درفرایند زندگی جمعی و غالب بودن فرهنگ روستایی حتی درمیان بسیاری ازجمعیت شهرنشین، بینش اجتماعی و دانش فرهنگی معطوف به جایگاه و ارزش هویتی ـ شخصیتی زنان را بشدت متاثر از الگوی رایج و پایدارِ پدرسالاری و مرد محوری نموده است.
تسلط سنتها وهنجارهای قبیلهای، عادتها، نمادها و آیینهای زیست محیطی از دیگر چالشها در برابر زنان افغان است
درنظام فیودالی ـ ملوک الطوایفی روستایی، زنان جایگاهی مساوی با سایر ابزارتولید و وسایل مالکیت دارند. بالا ترین ارزش و شغل شان تولید مثل است. سلطهای مطلقهای گروه های مرجع در روستاها، بزرگترین منبع قدرت و مشروعیت درجهت حفظ و تداوم نظام پدر سالارانه است که زنان را جزء اموال قابل تملک و تصرف قلمداد می کند. عالی ترین مظهر قلمروِ قدرتِ خویش را درتسخیر پیروزمندانه و عُدوانی جسم و ذهن آنان اعمال میکنند.
مالکیت برجسم و فرمانروایی بر روح و روان زنان درنظام فیودالی و درقلمرو فرهنگ روستایی، انفعال تاریخی و انجماد روانی زنان را نسل دراندر نسل تداوم بخشیده است. به همین دلیل بزرگترین مشکل اجتماعی ـ فردی زنان افغانستان را میتوان در باورها و ناتوانیهای ذیل متبلور دید که درعمق شخصیت، رفتار و درمتن زندگی فردی ـ اجتماعی جامعهای زنان پنهان شده است.
خلاء ذهنی، ناتوانی روحی، خود سانسوری عاطفی ـ اجتماعی، فقدان اعتماد به نفس، ترس و اضطراب روانی از مواجهه با مردان، تمایل به گوشه نشینی و انزوا، قناعت پیشگی خود خواسته، عدم جسارت در بیان خواستهها و آرزوها، حس مملوکیت و وابستگی ذهنی به مردها، حس نگرانی و نا امنی و حتی وحشت از استقلال فردی و خانوادگی، هراس از فعالیت اجتماعی، احساس نیاز به سر پرست و تصمیم گیرنده و کتمان استعدادها و قدرت خویشتن خویش.
بنابراین، عامل مهم بسیاری ازنا بسامانیهای اجتماعی و ناتوانیهای فردی زنان در ایجاد تغییر و دگرگونی نسبت به سرنوشت اجتماعی و سرشت سیاسی ـ فرهنگی مسلط، ریشه در همین خلاهای تربیتی ـ روانی و الگوهای جامعه پذیری دارد که از متن فرهنگ اجتماعی و از عمق نظام زندگی اقتصادی ـ زیست محیطی منتشر و منبعث می گردد.
بحران بی سوادی وکم سوادی
فقر اقتصادی، زندگی یکنواخت روستایی، فقدان دولت فراگیر و نهادهای آموزشی و مهمتر ازهمه، نگاه سنتی نسبت به جایگاه اجتماعی زنان که داشتن سواد و آگاهی را برای آنان نوعی قباحت و بدعت اجتماعی میدانستند، موجب گردیده که طی سالیان متمادی، اکثریت زنان و دختران از آموزش و فراگیری سواد محروم مانند.
سواد از منابع مهم قدرت، میتواند تواناییها و استعدادهای فردی زنان را درجهت بسیج اجتماعی، پویایی ذهنی، بهبود شرایط اقتصادی، جامعه پذیری سیاسی، ساختار شکنی نظم سنتی، ایجاد تغییرات سیاسی ـ فرهنگی درسرنوشت خویش به ظهور برساند.
بیسوادی قدرت فردی و توانایی فکری زنان افغانستان را به شدت دچار رکود ساخته و مجال رشد فرهنگی، استقلال اقتصادی، خود باوری فردی و خویشتن شناسی هویتی آنان را کم بنیه کرده است.
با سوادی زنان اولین معبرآگاهی است که آن هارا به سمت بیداری هویتی، که نخستین نیاز و ضرورت این قشر است، راهنمایی میکند. در پرتو این بیداری هویتی، زنان قادر خواهند بود که درشخصیت، فردیت، تواناییها، نیازها، باورها، تفاوتها، حقوق و امتیازات انسانی خویش را کشف کنند.
با کشف این حقایق طبیعی و انسانی، این قشر دانایی و توانایی به فعلیت رساندن و بهرهوری از گوهرهای وجودی خویش را کمایی میکنند و بدین ترتیب آگاهانه و جسورانه به مبارزه و خلق جنبشهای اجتماعی رو میآورند. مسلما مبارزه، مستلزم تشکل است. آگاهی هویتی، انگیزه و ایمان مبارزه را سامان میبخشد و الگوی انسجام و نظم و سازمان را خلق میکند.
بیسوادی وکم سوادی عمومی زنان افغانستان باعث شده که بخش عظیمی از آنان در بیخبری و ناکارایی به سر برند. زیر فشار نظام خشن اجتماعی، قوانین و قراردادهای ناگزیر عشیرهای، مفهوم و مصداق زندگی را فراتر ازتولید مثل، اطاعت پذیری از خانواده به قیمت قربانی کردن خود و خواستههایش و قناعت از وضع موجود، تصور نتوانند. بخش کوچکی از زنان شهری که از سواد برخوردار بوده اند:
بیسوادی وکم سوادی عمومی زنان افغانستان باعث شده که بخش عظیمی از آنان در بیخبری و ناکارایی به سر برند. زیر فشار نظام خشن اجتماعی، قوانین و قراردادهای ناگزیر عشیرهای، مفهوم و مصداق زندگی را فراتر ازتولید مثل، اطاعت پذیری و قناعت از وضع موجود، تصور نتوانند
اول، درمحاصره ی هنجارهای مسلط اجتماعی و سنتهایی قرار داشتهاند که به هیچ صورت مجوز و مجال عبور از آن موانع را پیدا نکرده اند.
دوم، همواره زیر نگاه آمرانه و سلطهای و مقتدرانه مردان و شوهران غیرتمند شان بودهاند که هرنوع جسارتی برای مبارزه و توانی برای تغییر را از آن ها سلب کرده است.
سوم، نه فرصت و امکانی برای تشکل مستقل و انسجام سیاسی مستمر پیدا کرده اند، نه حامی مقتدری برای حمایت ازجنبش زنانه یافتهاند و نه حتی مخاطب مطمئن، وفادار و قابل توجهی از میان زنان شهری و روستایی برای گرویدن به مبارزهای برابری طلبانه و خویشتن خواهانه پیدا کردهاند.
خلاء نهادی
ناکارآمدی و نابسندگی عنصردولت درافغانستان، از مهمترین چالش سیاسی در راه رشد اجتماعی ـ فرهنگی زنان بشمار می رود. ماهیت سنتی ـ عشیرهای دولتها که عمدتا با هویت مذهبی اُمرا و سلاطین تبلور پیدا میکردند، بزرگترین منابع رسمی و اقتدار گرا در افغانستان بودهاند. از یکسو، قدرت و صلاحیت نهادهای مرجع را حمایت سیاسی میکرده اند و از سوی دیگر، بینش مذهبی، هنجارهای اجتماعی و قوانین عرفی را نسبت به زنان، مشروعیت و ضمانت شبه قانونی میبخشیدهاند.
از همین رو، درتاریخ اجتماعی ـ سیاسی این کشور نشانهای نمیتوان تصویر کرد که نهادهای قانونی، اجتماعی، فرهنگی، خدماتی، حقوقی و حمایتی موثر و موفق دولتی و یا غیر دولتی برای بهبود شرایط اجتماعی و فرهنگی زنان و حمایت ازحقوق و آزادیهای اساسی آنها تاسیس شده باشد.
محرومیت زنان از تحصیل، باز گذاشتن دست مردان در تحقیر،
توهین و فروش زنان یکی از چالشهای زنان افغان است
دولتهای شبه مذهبی و زمامداران محافظه کار، یا بدلیل بینش تنگ قبیلهای ـ مذهبی خود شان و یا بخاطر هراس از مراجع مقتدر مذهبی ـ اجتماعی، نه تنها هیچگاه از زنان حمایت قانونی و سیاسی نکردهاند، بلکه با محروم کردن آنها ازحقِ داشتن تذکره(شناسنامه) و کتمان آنان در سرشماری جمعیت حتی آن هارا در ردیف ” اتباع” عاقل و بالغ کشورهم، تلقی ننمودهاند. به همین دلیل است که بسیاری از این دولت ها، سیاستی را درقبال سرنوشت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، حقوقی و هویتی زنان دنبال و اعمال کردهاند که تبدیل به یک راهبرد تاریخی ـ سیاسی و الگوی فرهنگی ـ اجتماعی مستمر گردیده است. پیامد این سیاست و الگوی عملی را میتوان درجلوه های عینی ذیل بازتعریف کرد:
محرومیت زنان از تحصیل، باز گذاشتن دست مردان در تحقیر، توهین و فروش زنان. تایید سنتها و آیینهای خشونت بار قبیلهای درمورد زنان، سکوت و یا تایید ضمنی قوانین عرفی معطوف به امورحقوقی و مدنی زنان، بی تفاوتی دربرابر تصمیمهای لویه جرگه های قومی نسبت به محکمه، مجازات و تعذیب وحشیانهای زنان.
دو نقطه عطف
دریکصد سال اخیر اما، شاید بتوان دو حادثهای تاریخی را بعنوان نقطه عطف سیاسی ـ فرهنگی درسرنوشت زنان ذکر کرد که حداقل از نظر تئوریک، نسبتی با موقعیت زنان پیدا میکند.
نخستین حادثه، لویه جرگه ۱۹۲۸ است که با ابتکار شاه تجدد خواه افغانستان، امان الله خان، برگزارشد و در آن برای اولین بار بحث آزادی زنان مطرح گردید.
امان الله خان با نیت نیک اصلاحگرانه کوشید دگرگونی هایی درنظام اجتماعی ـ فرهنگی ایجاد نماید که مهمترین آن تلاش برای تغییر وضعیت زنان بود. طرح ایدهای مساوات و آزادی زنان، کشف حجاب، پشتیبانی معنوی از تأسیس “انجمن حمایت زنان” و نشریهای ” ارشاد النسوان” که به ابتکار ومدیریت ملکه ثریا و مادرش انجام شده بود و مهمتر ازهمه، وضع قوانین مدنی که برمبنای آن تک همسری و نکاح و طلاق مبتنی برقانون مدنی پیش بینی گردیده بود، از پدیده های شگرفی بود که درتاریخ سیاسی ـ اجتماعی زنان اتفاق می افتاد.
نشریه ارشاد النسوان، به مدیریت اسما، همسر محمود طرزی منتشر میشد
سرانجام، بهای این اصلاحات برای شاه نوگرا بسیار سنگین بود. وضع قوانین مدنی برای زنان، بهانهای برای شورش ملایان و دستاویزی برای جوانمرگی آرزوها و آرمانهای نوجویانهای شاه امان الله شد.
دومین رخداد مهم درتاریخ سیاسی افغانستان وضع و تسوید قانون اساسی ۱۹۶۴ بود که در دوره ی محمد ظاهرشاه اتفاق افتاد. برمبنای آن، درمقدمه و ماده اول و بیست و پنجم قانون اساسی ازمساوات، عدم تبعیض و برابری در حقوق و مکلیفیتهای اتباع یاد شده است.
در این دوره که مصادف بود با سه تحول اساسی، پدید آمدن دهه دمکراسی، ظهور و فعالیت احزاب و رشد نسبی تعداد دانش آموختگان زن، فضای سیاسی ـ فرهنگی جامعهای شهری آبستن دگردیسیهای تازهای شده بود. درچنین فضایی، برخی از زنان فرصت یافتند که به عضویت احزاب درآیند، در پارلمان راه پیدا کنند و در تظاهرات و فعالیتهای اجتماعی، دانشجویی و سیاسی سهم بگیرند.
تأثیر این دو رخداد، گسترده، دوامدار وتعیین کننده نبود اما برخی شرایط و فرصت ها را برای آن گروه از زنان تحصیلکرده شهری فراهم ساخت که بتوانند به شکل انفرادی و با تکیه بر تواناییها و امکانات شخصی به راه دشوار فعالیتهای سیاسی، آموزشی، اجتماعی و مدیریتی گام بردارند.
جنبش زنان، آرزوی ناپرورده
امروزه زمینههای مساعدی برای رشد و فعالیت زنان در پرتو افزایش آمار دانش آموختگان زن، ظهور شخصیتهای نیرومند درمیان جامعهای زنان درحوزهای سیاست، فرهنگ، ادبیات، مدیریت و فعالیتهای اقتصادی، بهبود شرایط قانونی آموزش دختران، ایجاد زمینههای کار وفعالیت اجتماعی بانوان فراهم آمده است.
حمایتهای قانونی، حقوقی، سیاسی و اقتصادی از موقعیت آنان محقق شده است. با همهای اینها، هنوز هم موانع ساختاری، مذهبی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ذهنی فراوانی در راه رشد و تعالی زنان و شکل گیری جنبش زنانه وجود دارد.