نوشته جان استوارت میل
ترجمه گلی امامی
منبع: بنیاد مطالعات ایران
هدف این جستار تا آنجا که برایم امکان پذیر باشد، شرح واضح و دقیق زمینه های نظریه ای است که از زمان های دور و از هنگامی که شروع به پیدا کردن نظریه هایی در باره مسائل سیاسی و اجتماعی کردم در ذهنم پدیدار گشته، و به جای آنکه براثر مرور زمان تعدیل یا تضعیف بشود، با ادامه بازتاب و تجربه روزمره زندگی به تدریج قوی تر هم شده است؛ و آن این است: اصلی که روابط اجتماعی موجود بین دو جنسیت را تنظیم می کند- اطاعت قانونیِ یک جنسیت از جنس دیگر – به خودی خود غلط است، و در این لحظه یکی از موانع اساسی پیشرفت انسانی است؛ و باید با اصولی مبتنی بر برابری کامل جایگزین بشود، که نه برای یک طرف امتیاز یا قدرت بیشتری قائل شود و نه ناتوانی برای طرف دیگر.
عمومیت یافتن یک عملکرد در مواردی این پیشفرض جدی را متبادر می کند که حتماً حاصل آن منجر به تحسین و ستایش می شود یا زمانی می شده است. هنگامی که این عملکرد برای نخستین بار به کار گرفته شد، و یا بعدها به عنوان هدف این اعمال ادامه یافت، مبتنی بر تجربه روش هایی مؤثر بوده است. هرگاه زمانی که سلطه مردان بر زنان برای نخستین بار مستقر شد، نتیجه اش مقایسه خودآگاه روش های متفاوت تاسیس حکومت اجتماع می بود؛ و یا اگر پس از آزمایش روش های گوناگون سازمان های اجتماعی به عنوان مثال، حکومت زنان بر مردان، برابری میان هردو، و روش های جدا یا ترکیب حکومت به هر شکلی که اختراع می شد- و بر شهادت تجربه تصمیم گرفته می شد که روشی که در آن زنان کاملا تحت سلطه مردان قرار می گیرند، و در مسائل اجتماعی سهمی ندارند، و درزندگی خصوصی تحت فرمانبرداری قانونی و اجباری مردی که تمام زندگی اش به او پیوند خورده باشد، ترتیبی است که منتج به خوشبختی و رفاه هردو می شود؛ آنگاه پذیرش همگانی آن احتمالا بنا بر شواهدی، از زمانی که مستقر شده بود دال بر بهترین روش بود: هر چند همان زمان هم دلیلی که آن را به وجود آورده بود می توانست مشابه بسیاری واقعیت های اجتماعی اولیه جامعه بشری که در لحظه بسیار مهم بوده اند، لیکن براثر مرور زمان، از بین رفته اند، از بین برود. اما شرایط این مورد کاملا برعکس مثال ماست. اولا نظریه ای که طرفدار روش حاضر است، که جنس ضعیف تر را به کلی فرمانبردار جنس قوی تر می کند، مطلقا مبتنی بر فرضیه است؛ زیرا هرگز روش دیگر مورد آزمایش قرار نگرفته است: بنابراین تجربه، که به تعبیر عامه پسندش مخالف فرضیه است، نمی تواند صادر کننده حکم باشد. ثانیاً، پذیرفتن این روش نابرابر هرگز نتیجه عمدی یا پیشفکر شده، یا مبتنی بر هرگونه نظریه اجتماعی، یا هر تصور دیگری که به نفع بشریت و یا نظم بهتر جامعه بود، اتخاذ نشده است. این تصور به سادگی ناشی از این واقعیت است که از آغاز پیدایش جامعه بشری، هر زنی (بنا بر ارزشی که مرد برای او قائل می شد و نیز به سبب آن که از نطر قوای جسمانی ضعیف تر بود) به هرحال در شرایطی قرار می گرفت که به مردی وابستگی پیدا می کرد. قوانین و روش های سیاسی همیشه با شناخت روابط موجود میان افراد آغاز می شوند. و در آن زمان چیزی که مطلقا یک واقعیت جسمانی بود به حقی حقوق تبدیل شد، و تسلیم و تایید اجتماع شد، که اصولا هدفش استقرار افراد و روش های سازمان یافته و دفاع و حفاظت از این حقوق به عوض جدال های ناشی از بی قانونی و قدرت های جسمانی بود…
ما اکنون- منطورم از ما یکی دو تا از پیشرفته ترین ملت های جهان است- در شرایطی زندگی می کنیم که به نظر می رسد در آنها قانون برتری قوی ترها به عنوان اصل سازمان دهنده امور جهان به کلی از بین رفته است: هیچ کس به آن تمایلی ندارد، و تا آنجا که به روابط میان انسان ها مربوط می شود، اجازه هم ندارد که آن را اعمال کند. هرگاه کسی به انجام آن تظاهر کند، تحت لوای دستاویزی است که به ظاهر این حق را به او داده که علائق کلی اجتماع طرفدار اوست. زمانی که ظاهر قضیه چنین باشد، مردم به خودشان می بالند که حکومت زور از بین رفته است؛ و قانون سلطه زورمندان نمی تواند دلیل وجودی هرعمل ناحقی باشد که از آغاز تاکنون به طور کامل انجام می گرفته. مهم نیست که هریک از نهادهای امروزی جوامع ما چگونه بنیاد گرفته باشند، آنچه مسلم است این است که همه براین باور اند که این نهادها تا این دوره که دوره پیشرفت تمدن محسوب می شود دوام آورده اند زیرا دلایل کافی داشته اند که با طبیعت انسان تطابق کامل بیابند، و برای رفاه عمومی او ضروری بوده اند. آنها تداوم و اهمیت فراوان نهادهایی که حق را به جانب قدرت می دهند درک نمی کنند؛ این که با چه شدتی به آنها می آویزند؛ و این که چگونه قدرتمداران با گرایش ها و تمایلات خیر یا شر، با حفظ آن قدرت هم هویت می شوند؛ و این که نهادهای بد چگونه به تدریج یکی پس از دیگری تسلیم می شوند، ابتدا ضعیف ترها، و آنها که با عادت های روزمره زندگی کم تر عجین هستند؛ و این که چطور آنها که قدرت قانونی را به دست می آورند زیرا قدرت جسمانی اش را داشته اند، رفته رفته آن را از دست می دهند تا بدان جا که نیروی جسمانی به طرف دیگر انتقال می یابد. این گونه جا به جایی در قدرت بدنی در مورد زنان صورت نگرفته است؛ این واقعیت، در ترکیب با تمام عوامل خاص و مشخص، از همان ابتدا ثابت کرد که این شاخه از حقِ ناشی از قدرت، هرچند که عوامل خشونت آمیزش در همان ابتدای کار ملایم تر شد، احتمالا از آخرین شئونی است که از بین برود. امکان نداشت این مورد رابطه انسانی که بر پایه زور مستحکم شده بود، بتواند نسل اندر نسل نهادهایی را که بر مبنای حقوق برابر استوار شده بودند دوام بیاورد، که استثنایی منحصر به فرد نسبت به شخصیت کلی قوانین و سنت هایشان است؛ و، تا زمانی که خاستگاهش را مشخص نکند، (چون بحث و جدل نیز شخصیت اصلی آن را آشکار نمی کند)، ظاهراً با تمدن مدرن و امروزی منافاتی ندارد، همانگونه که برده داری درجوامع یونانیان منافاتی با برداشت شان از خودشان به عنوان انسان هایی آزاد نداشت
***
این که دارا بودن قدرت تا چه اندازه سرچشمه غرور و تکبر است، و کاربرد آن چه حد به علاقه شخصی بستگی دارد در این مورد به طبقه خاصی محدود نمی شود، بلکه در میان تمام حنس مذکر امری عادی به حساب می آید. و به جای آن که چیزی باشد که از جانب بیش تر طرفدارانش به شکلی انتزاعی طلبیده شود، و یا مانند عواقب سیاسی معمولا به جدال و درگیری منجر شود، که جز برای سیاستمدار برای کس دیگری ارزش شخصی ندارد؛ درون کاشانه و وجود هر مرد و رئیس خانواده پیدا می شود، و یا هرکسی که چنین موقعیتی را در سر می پروراند. و در اینجا گدای خیابان و اشرافزاده با اصل و نسب هر دو به یک اندازه از سهم قدرت بهرهمند می شوند. موضوع فقط این است که در کدام یک میل به قدرت قوی تر است: چون کسانی که خواستار قدرت هستند، مایل اند بیش از هرکس آن را بر نزدیکانشان اِعمال کنند، با کسانی که عمر می گذرانند، بیشترین وجوه اشتراک را دارند، و کسانی که هرگونه عدم وابستگی به قدرت مرد معمولا با ارجحیت شخصی آنان تداخل پیدا می کند. حال اگر آن طور که در موارد دیگر مشخص شد، قدرت تنها بر پایه زور استوار بود، و برای حمایت از آن چیز زیادی وجود نداشت، و به کندی و دشواری بسیار و بال اش کنده می شد، در این مورد بخصوص باید به مراتب دشوار تر باشد، حتی اگر بنیادش از موارد دیگر بهتر نباشد. نباید از یاد ببریم که مالکین قدرت در این موارد نیز از تسهیلاتی برخورداراند، تا از هرگونه مخالفت با آن جلوگیری کنند. زندگانی هریک از این افراد تحت سلطه زیر نظارت مستقیم او قرار دارد، و حتی می توان گفت، حیاتشان در دست های سرورشان قرار دارد- و از هر نظر که سنجیده بشود با او خصوصیت بیشتری دارند تا با همجنسان خودشان؛ بدون آن که وسیله ای برای مخالفت با آن در اختیار داشته باشند، بدون قدرت آن که حتی در خانه بر او برتری بیابند، و از طرف دیگر بیشترین تلاش را می کنند تا به میل او رفتار کنند و مانع از رنجش او بشوند. در تلاش برای آزادی سیاسی، همه می دانند که تا چه حد برندگان، آن را با رشوه می خرند و یا به مرگ تهدید می کنند. در مورد زنان، هریک از افراد این طبقه در موقعیت مزمنی مرکب از رشوه دادن و تحت فشار قرار گرفتن دائم هستند. به منظور برقرار کردن اصول متعارفی برای مقاومت، گروه کثیری از رهبران و تعداد بیشتری از پیروان باید به طور کامل از هرگونه لذتی یا مایه تسکینی برای خود چشم پوشی کنند. و اگر بخواهیم نمونه ای به دست بدهیم از روش برتر فرمانبرداریِ اجباری که یوغش را این چنین تنگ برگردن کسانی که تحت سلطه اش قرار دارند به کار برده باشد، مورد زنان نمونه شاخصی است ….
برخی به من اعتراض خواهند کرد که نمی توان در مقام قیاس میان حکومت جنس مذکر و شکل های گوناگون قدرت ناعادلانه، به ترتیبی که من تصویری از آن ارائه کردم برآمد، زیرا اشکال گوناگون قدرت ناعادلانه دلبخواهی است و ناشی از اعمال غاصبانه، در حالی که حکومت جنس مذکر برعکس امری طبیعی است. ولیکن آیا هرگز سلطه ای وجود داشته که به زغم سلطه گرانش طبیعی نبوده باشد؟ زمانی بود که تقسیم بشری به دو طبقه، یکی طبقه کوچک تر فرمانروایان، و دیگری طبقه پرجمعیت تر بردگان، به نظر همه حتی فرهیخته ترین اذهان، امری طبیعی و حتی طبیعی ترین وضعیت نسل بشر بود…
و نیز تئوریسین های پادشاهی مشروطه همیشه تصریح کرده اند که این تنها شکل طبیعی حکومت در جهان است؛ نشأت گرفت از روش پدرسالاری، که ابتدایی ترین و در عین حال خودانگیخته ترین شکل جامعه بود، و بافته شده پیرامون الگوی پدری که الگویی است قدیمی تر از جامعه، و بنا به اعتقاد خود آنها طبیعی ترین نوع قدرت و اقتدار… ….
چنان واقعیت یافته است که معمولا غیرطبیعی تنها به معنی غیر سنتی است، و هرچه که عادی است به نظر طبیعی هم می رسد. انقیاد زنان از مردان آن چنان رسمی جهانی است که کمترین انحراف از آن به طور کاملا طبیعی به نظر غیرطبیعی می رسد. اما این که در همین مورد هم احساس اصلی تا چه اندازه برعادت و سنت متکی است با تجربه کافی مشخص می گردد. در دور افتاده ترین نقاط جهان هیچ چیزی مردم را شگفت زده تر از این نمی کند که در نخستین اطلاعاتی که از انگلستان به دست می آورند در می یابند که کشوری است تحت پادشاهی یک زن : این مسئله به قدری برایشان غیر طبیعی است که تقریباً باور نکردنی است. لیکن برای یک انگلیسی این امر به هیچ وجه غیر طبیعی نیست، زیرا به آن عادت دارند؛ اما برای آنها سرباز بودن یا نماینده مجلس بودن زنان غیر طبیعی است. در عصر فئودالی، برعکس جنگ و سیاست برای زنان غیر طبیعی به نظر نمی رسید، و این کاملا امری طبیعی بود که زنان طبقات ممتاز دارای شخصیت های مردانه ای باشند، و در هیچ موردی جز نیروی بدنی از پدران و شوهران شان یایین تر نباشند…
لیکن ممکن است گفته شود که حکومت مردان بر زنان با تمام انواع حکومت هایی که نامبرده شد تفاوت دارد زیرا حکومتی اجباری نیست: و داوطلبانه از طرف زنان پذیرفته شده است؛ زنان از این بابت شکایتی ندارند و با طیب خاطر تن به آن داده اند. اولا بسیاری از زنان این حکومت را قبول ندارند. از زمانی که زنان توانسته اند احساساتشان را از طریق نوشتن (تنها روش تبلیغی که اجتماع به آنها اجازه می دهد) عرضه بکنند، تعداد کثیری از آنان اعتراضهایشان را علیه شرایط اجتماعی فعلی شان ثبت کرده اند: و اخیرا چندین هزار نفر از آنان، به رهبری سرشناس ترین زنان کشور، عریضه ای تقدیم مجلس کرده اند و در آن تقاضای حق رأی و انتخاب شدن در مجلس را کرده اند. درخواست زنان مبنی بر ایجاد امکانات تحصیلی مشابه مردان و در رشته هایی همانند آنان به شدت رو به ازیاد است، که امکان موفقیت آن هم کم نیست؛ در حالی که تقاضایشان برای ورد به حِرَف و مشاغلی که درهای آن تاکنون بر روی آنان بسته بود هرسال از سال ئیش فزونی گرفته است. هرچند نه در انگلستان لیکن در امریکا، هر ازگاه گرد هم آیی هایی تشکیل می شود و ارگان هایی منسجم به وجود می آید تا برای دفاع از حقوق زنان اقداماتی به عمل بیاورد، جوامعی فعال و متعدد که توسط زنان تشکیل و اداره می شود به وجود آمده اند که برای هدف محدود به دست آوردن حق رأی زنان فعالیت می کنند. اعتراض کمابیش متشکل زنان به شرایط معلول کننده ای که تحت آن به کار مشغولند، نه تنها در انگلستان و امریکا که در ممالک دیگر نیز به گوش می رسد. فرانسه، و ایتالیا سویس و روسیه اکنون همگی نمونه هایی مشابه را تجربه خواهند کرد. به تحقیق هیچ کس نخواهد دانست که چه تعداد زنان دیگری هم وجود دارند که در سکوت حسرت چنین امکاناتی را می خورند؛ اما شواهد بسیار زیادی وجود دارد که چه تعداد از آنان چنین امکاناتی را ارج خواهند گذاشت، مشروط براین که با این جدیت نیاموخته بودند که با خواست هایی از این دست مبارزه کنند با این عنوان که خلاف عرف زنانگی است. در عین حال نباید فراموش کرد که هیچ طبقه تحت ستمی تاکنون ناگهان درخواست آزادی کامل نکرده است.