صد و نود پنجمین برنامۀ گفتگو و شعرخوانی بنیاد آرمان شهر با عنوان «در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند» به مناسبت هشتمین دوره هفته حقوق بشر و ۲۵ پنج سالگی این نهاد در تاریخ ۲۰ قوس / آذر ۱۳۹۹ خورشیدی به صورت آنلاین برگزار شد. بزرگداشت مفاخر فرهنگی خراسان با یادبود استاد محمدرضا شجریان، داکترحمیرا نکهت دستگیرزاده، استاد بهمنیار و استاد گلنظر کلدی که جغرافیای بزرگ فارسی زبانان در ماههای اخیر از دست داده است پیکر اصلی این برنامه بود.
آنچه در ادامه می خوانید، متن صحبتهای داریوش رجبیان است که در این برنامه ایراد کرد:
در وطن خویش غریب
شرح حال بسیاری از شاعران و هنرمندان ما در داخل کشورهای حوزه ایرانزمین شاید این فرموده مهدی اخوان ثالث باشد:
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
بیمهری فرمانروایان و نظامهای حاکم بر اهالی فرهنگ و ادب، پدیده تازهای نیست. در طول تاریخ نمونههای بیشماری از این ستیز و ستم علیه فرهنگیان و ادیبان را داشتهایم. از قرمطی خواندن و میل کشیدن چشمان آدمالشعرا رودکی گرفته تا جلوگیری از خاکسپاری پیکر فردوسی در گورستان توس، تا آوارگی و دربدری پور سینا که از بخارا تا همدان ادامه داشت… تا امروز که استاد آوازی چون محمدرضا شجریان، با وجود محبوبیت بیمثالی که در میان مردمان ایرانزمین داشت و دارد، ممنوعالصدا شد و با وجود ابلاغ مصوبه شورای شهر تهران، نامگذاری یک خیابان در تهران را به افتخار استاد دریغ داشتهاند.
ماه گذشته شاهدش بودیم که نویسندهای در حد کمال بهمنیار در تاجیکستان درگذشت، اما مقامها مانع از خاکسپاری او در گورستان ناموران کشور شدند، که گویی همان ماجرای دفن فردوسی تکرار میشد. دلیل رسمی بیمهری با پیکر نویسنده این بود که او عنوان حکومتی «نویسنده خلقی» (مردمی) را نداشت. اما این بار هم دلیل اصلی، خودداری نویسنده از تکریم و تمجید مقامها و خوشخدمتی بود و پایبندیاش به روح آزادش؛ نوعی پایبندی که آزادی کلام و قلمش را تضمین میکرد.
بازار صابر، شاعر بنام تاجیک هم زمانی که یک چنین پایبندی داشت، زندانی شد و کشور را به قصد آمریکا ترک کرد و زهر غربت چشید. و تا از غربت و دربدری زده شد و بر باورهای پیشینش خط بطلان کشید و از حکومت وقت تاجیکستان تمجید کرد، حکومت هم به او روی خوش نشان داد، جوائز درجه اول را به او اعطا کرد، در شهر دوشنبه به او خانه داد. بازار صابر به نوبه خود رهبر حکومت را به کوروش بزرگ و رضاشاه پهلوی تشبیه کرد و باز هم انعام دریافت کرد.
یک همین نمونه به حد کافی بیانگر موضوع است. ستایش مقامها فورا بار میدهد، در حالی که پایبندی به راستی و نفس هنر میتواند نه تنها اجری نداشته باشد، بلکه به بیارجی هم بینجامد. چه بسا شاعران و نویسندگانِ دارای عنوانهای رسمی پرطمطراق در تاجیکستان که کمتر کسی نام آنها را در کشور شنیده است، چه برسد به اینکه مصرع یا سطری از او را خوانده باشد. اما چون در چشم مقامها خوش جلوه کرده است، از رفاه بیشتر و احترام پیش مقامها برخوردار است. خوشخدمتی و بردهخویی در میان هنرمندان و ادیبان تشویق میشود و اندگیزه آن نان و نوایی یا رتبه و عنوانی دولتی است.
گزینه دیگر، صداقت به هنر و مردم و پایبندی به راستی است که سرانجامش راندگی از دربار و محافل درباری، آوارگی و دربدری و مرگ و دفن بیسروصدا و فراموششدگی در رسانههای رسمی است و اجر آنی و فوری ندارد.
استاد گلنظر (که امرداد گذشته درگذشت) درباره ترویج فرهنگ لاف و گزاف و چاپلوسی در چنین جوامعی شعر طنزگونه و طعنهآمیزی دارد:
زنده باشی ای دیار نامدار لاف
در پناه آسمان بیغبار لاف
باغها بشکفته و سهبرگهها شاداب
بیخزان باشد به عالم نوبهار لاف
بگذر از افسانه اوج و برار عمر
با من و تو بس بوَد اوج و برار لاف
پی فکم نو نو ده و شهر جهانافروز
زندگی کن در خجند و در «حصار» لاف
در غریبی لقمه جستن کار عاقل نیست
مزد بستان و طرب کن در دیار لاف
سردی دنیا کجا و جان سرمایی؟
زنده بادا آفتاب شعلهبار لاف!
طبع عریان و تن عریان چه مینالی؟
شرم میدار از دکان بیشمار لاف
آسمان بند غرور کوههای لاف
خاکدان محو شکوه آبشار لاف
سفرهها مملوِ نان لاف میبینم
کامها شیرین ز قند خوشگوار لاف
بار بیعار است اگرچه لاف میخواهم
لافزن میرد به خواری زیر بار لاف!
بسیاری (بهویژه در افغانستان و ایران) بهاشتباه تاجیکستان را که تجربه سوسیالیسم را داشته، بهنسبت پیشرفتهتر و دارای آزادیهای بیشتر میدانند؛ غافل از این نکته که سوسیالیسم را تاجیکستان در آغوش روسیه تجربه کرد. و روسیه همان کشوری است که تا کنون هیچ نویسنده فوقالعاده توانمند و صادق آن روز خوشی ندیده یا از ستم مقامها در امان نبوده است. همه آنها راندگان دربار بودهاند. امروزه هم در روسیه کسانی مورد لطف و مرحمت مقامها قرار میگیرند که از پوتین تصویر مثبت به خورد مردم بدهند. در غیر این صورت ممکن است در روسیه هر اتفاقی با آنها بیفتد و فراموش شدن، تنها مجازات آنها نیست. در نتیجه، در زمان شوروی سولژنیتسونها داشتیم که تبعید را بر زندگی زیر بار منت و خفت ترجیح داده بودند. امروز هم نویسندگان روس برجستهای چون بوریس آکونین هستند که به دلیل اتتقاد از سیاستهای پوتین مورد بیمهری کرملین واقع شدهاند و رحل اقامت در دیار غربت افکندهاند.
یعنی ترس مقامها از یک شخص بخصوص نیست، بلکه از سخنی است که او میپراکند. مقامها از شخص بهمنیار نمیترسیدند، بلکه از آن روستای آرمانی «سَرمَدِده» که از ذهن او تراویده و به اذهان مردم راه یافته بود، میترسند. از آرزو و آرمان بیم دارند که به زعم آنها بیانگر کامل و بینقص نبودن نظام آنهاست. از هر چیزی که حکومتِ آنها را زیر سؤال ببرد وحشت دارند.
چرا گالیلئو گالیله، آن اخترشناس ایتالیایی سده ۱۷ میلادی در دادگاه تفتیش عقاید مجبور به انکار این اندیشه علمی درست خود شد که زمین گرد است و دور خورشید میچرخد و به حبس خانگی ابد محکوم شد و تا سال ۱۷۱۸ کلیسای رُم انتشار آثارش را ممنوع کرده بود؟ دقیقاً به دلیل آنکه یافتههای علمی او باورهای راسخ و راکد کلیسا و در نتیجه حکومت استبدادی کلیسا بر جامعه را به جالش میکشید. هر آنچه حکومت استبدادی در جهان باقی است، امروز هم پیرو اصول همان دادگاه تفتیش عقاید یا باورپُرسی است. از دید چنین حکومتی، باورِ مقام اول یا پیشوای ملت باید باور عموم باشد و هر آن کسی که خلاف این باور را بپراکند، مغضوب است.
اگر کشورهای غربی به حدی از رواداری باورهای مختلف رسیدهاند به دلیل اعتماد به نفس نسبی است که در نیروهای حاکم مشاهده میشود؛ به دلیل چیرگی منطق بر تعصب است؛ و به دلیل چرخشی و سیال بودن قدرت سیاسی است و حق انتخاب آن با مردمی است که چند سال یک بار پای صندوقهای رأی میروند و غالباً مطمئنند که رأیشان دزدیده نمیشود. اعتماد به نظام انتخاباتی، حضور طیف وسیعی از نیروهای سیاسی در انتخابات (اعم از خداپرست و بیخدا) و محدودیت زمانی حکومتِ یک نیروی بخصوص فضای رواداری را فراهم کرده است. یعنی وقتی که نهادهای مردمسالاری کار میکنند، فضای تحمل و تسامح و بردباری هم پدید میآید و نهادینه میشود.
تا زمانی که این نهادها (نهادهای دموکراتیک) منفعلند، حکومتها اعتماد به نفس ندارند، چون میدانند که برخاسته از آراء مردم نیستند. اگر بهراستی مردمی بودند، از سخنان کدام دگراندیشی هراسی نداشتند و دلشان نمیلرزید. اما چون هم خودشان و هم دیگران میدانند که این حکومتها متکی به زور و فشار و ستم هستند و بدون قوه قهریه شاید یک روز هم دوام نیاورند، تا میتوانند دگراندیشان را خفه میکنند، بدنام میکنند، میرانند و آنهایی را که طوطیوار باورهای نیروی حاکم را – ولو بهدروغ – تکرار میکنند، به بغل میکشند و به آنها جوائز دولتی میدهند.
ضمنا خود مفهوم جایزه دولتی هم بازماندهای از دوران استبداد شوروی است که حق تقدیر از آثار هنری و ادبی و فرهنگی را در انحصار دولت میدانست. یعنی فقط دولت بود که میتوانست آثار شاعران و نویسندگان و هنرمندان را ارزیابی کند که خود یک نمونه بارز استبداد فرهنگی است که با هدف شکل دادنٍ نوعی فرهنگ یا ایدئولوژی خاص و مغزشویی جامعه صورت میگیرد. نویسندگان و شاعران آگاه و درستکار از دریافت چنین جوایزی خودداری کردهاند.
انگیزه دیگر برای سرکوب روح آزاد شاعران و نویسندگان مردمی، محبوبیت آنها در میان تودههاست. در نطامهای یکهسالار و خودکامه، محبوبیت هرکسی جز پیشوا یا رهبر میتواند خطرناک باشد و عملاً تیشه بر ریشه چنین نظامی بزند. از اینجاست که خودکامهها خودبین و خودستا هستند و محبوبیت کسی جز خودشان را تاب نمیآورند.
گفتیم اگر نهادهای دموکراسی خوب کار کنند، چنین حالت رقتآور نخواهیم داشت و نیازی به تکریم و تمجید از کسانی نالایق نخواهد بود تا در جامعه برای خود جایگاهی پوشالی دست و پا کنیم. یکی از نهادهای دموکراسی در تاجیکستان مجلس یا پارلمان آن است که از سال ۱۹۹۲ بدین سو به مجلس مهربدست معروف است که هرچه فرمانی از بالا به دست مجلسیان رسیده، مُهر تأیید و تصویب خورده است.
استاد گلنظر، سراینده سرود ملی تاجیکستان چند سالی عضو این مجلس بود. و دفعه بعدی که از او خواستند در، به اصطلاح، انتخابات شرکت کند، رد کرد.
او در توصیف دوره حضورش در پارلمان تاجیکستان شعری دارد با نام مجلس که بیانگر کارکرد یا در واقع ناکارآمدی این نهاد است:
هیچ دانی که در این مجلسگاه
حاضر و غایب من یکسان است
و به این منبر و این واعظ و این دمدمهها کارم نیست؟
ببَرَد مصرع حافظ
به سراپرده قدسم
بدهد نشئه عمر جاوید
سخن خضری خیامم
بنماید دو بهشت و دو جحیم و دو جهانم
روبرو آیینه ساحر بیدل
و من اینجایی
آنجایم
که در این بارگَه ناکس و کس
هیچ کس آگاه نیست
که در این معرض لطف و کرم مصنوعی
جز غم شعر وفادارم نیست
از مکافات و جزائی که به سر میبارد
یکی از شادی دل مدهوش است
دگر از غصه دلش میترکد
مست و سودایی سودای هجا
به همان طرح صباحی یکی بیت که از خاطر من میگذرد
فارغ از خویشم و همسایه مجلسگاهی
شُکر، شکر!
با هوسهای خَسک جان گرفتارم نیست.
قادرم تا همه روز و همه شب لاف زنم
که در این مُلک تهیسرشارم.
یا همان گونه که «لایق» گفته:
خرس را نام بَرم خواجه خضر.
لیک شرمم آید
از تو ای چشمه سرشار مصفای وطن
که مرا پند صفاکاری و پاکی دادی.
از تو شرمم آید
ای امید نگه چشم گدای سر راه!
از تو شرمم آید
ای آینده!
خون دل میخورم و دیده خونبارم نیست!
سایه سبز چناران دوشنبه
ره سودای مرا میپاید
نفس یاسمنی ورزاب
آغُش درد مرا میجوید
نگه عاشق دیلداده شعر
شعله سوز مرا میخواهد.
ای خوشا مجلس رندانه حافظ!
ای خوشا محفل پیمانه خیام!
ای خوشا انجمن آیینه همدل بیدل!
به دگر حال وهوا کارم نیست
به خدا، کارم نیست…